هفتگ
هفتگ

هفتگ

شایدم بدیش!

یک هفته ی تمام سر و ته کوچه را به بهانه ی پروژه ی عظیم فاضلاب ملی! قُرق کرده بودند. کارگران شهرداری و آب و فاضلاب را می گویم. روزی هم که بند و بساطشان را جمع کردند و رفتند هر کدام از شیرهای آب خانه را که باز کردیم اول چند دقیقه، با سر و صدای زیاد، محلول بد بویی از آب و گِل -و شاید هم مخلفاتی دیگر- بالا آورد و بعد هم که به ظاهر زلال شد طعمش چیزی بود شبیه ِ طعم نوستالژیک آب ِ مانده توی شلنگ وسط یک ظهر تابستان!
صبر کردم. با خودم گفتم یحتمل آب داخل لوله که تخلیه شود طعم آب هم درست می شود اما نشد. عصر همان روز که رفتم سر کوچه نان سنگک بخرم با سرشیر (دلتان نخواهد) دیدم افتاده اند به جان کوچه ی پایینی. جلو رفتم به یکی شان که انگار سرکارگرشان هم بود و یله و بی عار پهن شده بود روی تپه ای از خاک ِ کانالی که بقیه کارگرها در حال کندنش بودند گفتم: "خسته نباشید. از دیروز که کارتون تو کوچه ی ما تموم شده آب آشامیدنی خونه ی ما یه طعم بدی می ده. یه زحمتی بکش تا کانال ِ جلوی خونه رو پر نکردن یه نیگایی به این فلکه و لوله ی اصلی ما بنداز ببین شکستگی نداره" 
کلاه ِ پشمی روی سرش را عقب داد. موهای جلوی پیشانی اش را پس و پیش کرد و گفت: "شرمنده. به ما مربوط نمیشه. مهندس گفته باس تا شب کانال های این کوچه تموم شه. گفته هیچ رقمه هم کار به خرده فرمایشات و گله گذاری های همسایه ها نداشته باشیم"
دور و برم را نگاهی انداختم و دستم را توی جیبم کردم و یک اسکناس 5 هزار تومانی بیرون کشیدم و کف دستش گذاشتم. اسکناس را سریع مچاله کرد و توی جیبش گذاشت و با لبخند گفت: "خب البته مهندسم که معصوم نیست. دور از جون شما گاهی وقتا گُه زیادی هم می خوره" و بلند شد و دنبالم راه افتاد.
چند دقیقه جلوی در حیاط با اتصالات لوله ی آب ِ داخل کانال ور رفت و خاک اطراف لوله را وارسی کرد که مطمئن شود لوله شکستگی نداشته باشد بعد هم از کانال بیرون جهید و در حالی که خاک پیراهنش را توی حلقم می تکاند گفت: "اینجا هیچ عیب و ایرادی نداره، اگر هم موردی باشه از فلکه ی داخل ساختمون و لوله های داخلیه که این دیگه خدا وکیلی کار ما نیس" و رفت.
از این جا به بعد کار را می شد طبق آیین نامه و مقررات آپارتمان نشینی خیلی محترمانه و بدون درد فرو کرد توی پاچه ی جناب آقای "مدیر ساختمان". سرشیر و نان سنگک را گذاشتم خانه و شرفیاب شدم حضور جناب آقای مدیر، طبقه ی چهارم.
در زدم.بعد از چند ثانیه با شلوارک و رکابی در را باز کرد و در حالی که درگیر پیداکردن جای دقیق عینک روی صورت پت و پهنش بود گفت: "بفرمایید!"
سلامی که نکرده بود را علیک گفتم و شرح ما وقع را عرضه داشتم و منتظر جواب شدم. مثل مهتابی نیم سوز چند بار پشت شیشه ی عینک تند تند پلک زد و چشمانش روی نقطه ای از دیوار رو به رو ثابت شد. قبل تر هم یکی دو بار طی جلسات ماهیانه ی ساختمان این ریختی شده بود. به گمانم مکانیزم خون رسانی به مغزش چیزی شبیه به عملکرد استارت مهتابی باشد. بعد از چند ثانیه سکوت یک باره گفت: "به چشم. رسیدگی می کنم" این را گفت و بی خداحافظی در را بست و رفت.
با قول مساعد آقای مدیر امیدوار بودم مشکل آب آشامیدنی ساختمان نهایتا طی یکی دو روز آینده حل شود. اما 10 روز تمام هر صبح بیدار شدم و لیوانم را زیر شیر آب داخل آشپزخانه گرفتم و چشیدم و همان طعم لعنتی ِ قبل، حال ِ اول صبحم را خراب کرد. طی این مدت سه بار دیگر هم قضیه را به آقای ساکن طبقه ی چهارم تذکر دادم اما هر سه بار همان جواب قبلی را کوبید توی صورتم یعنی "به چشم. رسیدگی می کنم" البت دفعه ی آخر این را هم به جوابش اضافه کرد: "پیشنهاد من آب معدنیه. روزی دو بطری" راستش را بخواهید تا آمدم در مقابل به پاس ِ پشت کار ستودنی اش در رتق و فتق امور ساختمان برایش شیاف تجویز کنم، روزی سه عدد، مثل دفعات قبل بدون خداحافظی در آپارتمانش را بست و رفت.
مخلص کلام، امروز صبح وقتی درکمال نا امیدی لیوانم را از شیر آب داخل آشپزخانه پر کردم و چشیدم به واقع روحم تازه شد. طعم آب می داد، یعنی درست در یازدهمین روز طعم آب می داد. با خودم گفتم حتی شده برای ایجاد انگیزه جهت پیگیری بهتر و بیشتر امور ساختمان باید بروم و از آقای مدیر تشکر کنم. این کار را کردم. آقای مدیر هم در جوابم چند بار تند تند پلک زد، چند ثانیه به نقطه ای روی دیوار رو به رو خیره ماند و آخر الامر با نگاه و آوایی متحیر و لحنی متعجب گفت: "خواهش می کنم عزیزم. وظیفه س" و باز بدون خداحافظی در را بست و رفت.

دو ساعت پیش میهمان داشتم. از دوستان دوره ی خدمت که جامعه شناسی خوانده بود و حالا هم توی یکی از این موسسه های تحقیقاتی مشغول است. نشسته بودیم و از هر دری گپ می زدیم. میان حرف هایش پرسید: "می دونی مهمترین عاملی که به یه حکومت کمک می کنه تا مردمش رو در مقابل سختی ها و مشکلات اجتماعی و اقتصادی کنترل کنه چیه؟"  بعد یک ورق قرص از جیب کت اش که روی دسته ی مبل کناری اش بود بیرون آورد و یک لیوان آب خواست که ترجیحا یخ نباشد. از شیر برایش ریختم. آب را چشید و ابروهایش را در هم کشید و پرسید: "همیشه همین طعم رو می ده؟!" گفتم: "چه طعمی؟" آب را چشیدم، هیچ طعمی نمی داد. دوباره خورد و این بار ملاحظه نکرد و با خنده گفت: "نکنه لوله های آب خونه تون وصله به حوضچه ی آب خزینه ی محل". یک آن یاد لحن متعجب آقای مدیر و نگاه متحیرش افتادم. کل قضیه دستگیرم شد. خندیدم و گفتم: "عادت می کنی، عادت می کنیم، اصن خوبیش به همینه که عادت می کنیم"

+ شایدم بدیش!

نظرات 20 + ارسال نظر
الهام یکشنبه 2 آذر 1393 ساعت 20:18

من تو آبفا کار میکنم. یه نفر آدم بیکار میخواد بره آبفای منطقتون و پیگیری کنه . اول از مشترکین. نشد از اتفاقات. نشد از دفتر فنی.احتمال داره با لوله گذاری جدید آب شما از جای دیگه ای داره تامین میشه که کیفیتش پایین تره و کدورت و املاحش بالاس.

خوشبختانه این فقط یه داستان بود و فعلن مشکل آبکی نداریم در واقعیت
اما به هر حال ممنون از راهنمایی تون. شک ندارم بالاخره یه جایی به کارم میاد

خورشید یکشنبه 2 آذر 1393 ساعت 20:40

خوبه..
پس فردا بچه ها و نوه هامون که غرغر کردن، نچ نچ می کنیم که..
«امان از نسل جوون.. ما هم سن شما بودیم آب سالم نداشتیم بخوریم. »
بله..

ولی جدا اوضاع آب خیلی خراب شده..
ما از این تصفیه کنا خریدیم.

ما هم قراره بخریم، البت در صورت تامین بودجه و این قسم بوروکراسی های حال به هم زن

رها یکشنبه 2 آذر 1393 ساعت 21:04

سی و اندی ساله فقط عادت کرده ایم و کرده اند!!

بله. بدبختانه

ساجده یکشنبه 2 آذر 1393 ساعت 21:31

واقعن هااااا... به خیلی چیزا عادت می کنیم.

تو محل کارم دفتر کار من طبقه بالاست. کرین کارگاه دقیقا از بالای سقف دفتر من رد میشه و وقتی استارت حرکتشو میزنن یه صدای وحشتناکی میده. روزای اول هربار می پریدم بالا. خیلی فجیع بود. اما کم کم عادت کردم. ی بار جلسه مدیران شرکت بود بعد تو کارگاه کرین رو حرکت دادند. همه فکر کردن اتفاقی افتاده بعد من ریلکس داشتم کارمو انجام میدادم. مدیر مهندسیمون کلی خندید میگفت شما دیگه عادت کردید چون تنها کسی بودید که واکنش نشون ندادید. یه بارم بازرس از شرکت نفت اومده بود بازرسه خیلی رفته بود تو نقش داشت می گفت باید اینکارو انجام بدید که یهو صدای کرین دراومد بیچاره چنان پرید بالا.گفت خب بابا نمیخاد انجام بدید چرا میزنید

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 2 آذر 1393 ساعت 22:08 http://dokhteiran.blogsky.com

خیلی عمیـــــــــــــــــق زدی اقا ... من میرم تنها باشم چن روزی

گیتارت رو هم ببر لدفن تو دست و پا نباشه :-)

سیمین یکشنبه 2 آذر 1393 ساعت 22:41

سنگگ و سرشیر چی شد؟

بیات شد از دهن افتاد. خدا از باعث و بانیش نگذره

بابک اسحاقی دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 01:26

حرف حساب که جواب نداره داداش
حالا سوای اون قضیه که ما رو به عنوان مدیر ساختمون کوبیدی ولی خداییش باهات موافقم ممد

عادت خوبش خوبه بدشم بده خیلی هم بده
اینکه به چیزایی عادت کنیم که حقمون نیست و تحملشون کنیم انقدر که یادمون بره یه روزی این چیزها آزار دهنده بودن
اتفاقی که واسه خیلی هامون داره میفته

ما غلط بکنیم شما رو بکوبیم داداش

بابک اسحاقی دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 01:31

روزی که رفتم سمنان واسه دانشگاه اولین چیزی که اذیتم می کرد طعم بد آب شهر بود . یعنی قشنگ طعم شوری آب رو میتونستی حس کنی ولی خب چون ما وسعش رو نداشتیم که آب معدنی بخریم یا مثل خیلی از مردم سمنان بریم از سنگسر آب خوردن دبه ای بیاریم بهش عادت کردیم . وقتایی که میومدم مرخصی خونه احساس می کردم آبش یه چیزی کم داره یعنی در این حد سازگاری واقعا نوبره

باغبان دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 08:03 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

یه جا نوشته بود
"دیگر مجالی برای حیرت کردن نیست."

افروز دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 08:11

عادت کردنم یه نوع فراموشیه گاهی خوبه گاهی بد،خوبه مثل وقتایی که به تنهایی عادت میکنیم به دردهامون به گرفتاریامون بده مثل وقتایی که به محبت دیگران عادت میکنیم اونوقت باعث میشه نبینیمشون تا وقتی که از دستشون میدیم

موافقم، کاملا...

هورام بانو دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 09:32

آب ما که خیلی وقته بده... خونه بدون تصفیه کن شما اینجا نمیبینی دیگه ..
تازه بقیه شهرای اطراف اوضاعش بدتره مجبورن برا دوش حموم هم تصفیه کن بذارن
گمونم مثل آقای اسحاقی اگه گذرمون به تهرون افتاد فک کنیم آب آشامیدنی تون یه چیزایی کم داره
اینجور موقع ها وقتی به بابام اعتراض میکنیم میگه ناشکری نکن دختر
شما هم ناشکری نکن هر چقدربد اوضاع پایتخت نشینا بهتر از بقیه است.

مطالب بالا در کل مزاح بود البته واقعیت داره

خیلی خوب منو با قلمتون همراه کردید.
دوستی داشتم که میگفت ما آدما قابلیت این رو داریم که بزندگی کردن تو یه سطل آشغال هم عادت میکنیم
و این واقعا درد داره...و شاید عادت کردنمون ریشه در تنبلیمون داره تنبلیمون میشه وقت بذاریم و بریم به مراجع بالاتر پیگیر کارمون بشیم تنبلیمون میشه با بقیه سروکله بزنیم و ....این که چشمامون رو خیلی چیزا میبندیم و انگا ر این کار آسون تره

گاهی دیدن و ندیدن تنها چاره س

shka6658 دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 10:14

بسیار متن زیبا و روانی بود ممنون

ممنون از شما

هلیا دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 11:34 http://www.mainlink2.blogsky.com

به نظر منم آدم به همه چیز بالاخره عادت میکنه و همه چیزایی که یه روز غیر قابل تحمل به نظر میان یه روز عادی میشن .
راستی
سلام به روناک خانوم برسونین.

سلامت باشید
شما هم به دوست عزیز ما سلام برسونید

مریم دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 12:42

لیاقت این پست بیشتر از یه لایکه
کاش به خیلی چیزا عادت نکنیم
موفق باشید

ممنون دوست من

سکوت دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 14:10

بدبختی ما هم همینه که عادت میکنیم.

البت که همیشه هم بد نیست

آفو دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 14:16 http://WWW.ASIMESAR.BLOGFA.COM

عاقا داستان نوشتی از صد تا واقعه ی واقعی واقعی تر ... محمد خان خدایی با احساسات ما ایقد بازی نکن ، ما فکر کردیم راست بوده ، ده روزه گرفتار ِ آب هستی ...

سوای اینا کارگر ِ با اینکه به مهندس اشون فوش داده ولی کارگر خوبی بوده . به پنج هزار راضی شده ... خوبه هااا ...

بعد تو تهرون اتون سرشیر گیر میاد عایا ؟
بعد اینکه مام وقتی میاییم تهرون ِ شما اصلا چایی هاش بهمون مزه نمیده ، اصلا انگار این آبی که باهاش چایی دم شده عمق نداره ، با اینکه تهرونی های شما میگند آب اینجا املاح زیاد داره و اینا ولی خدایی مزه ی آب اینجا ...

بعد اینکه والا نمیدونم عادت کردن خوبه یا چی ...
امروز توی اداره حرف این بود که فوتبال رو گذاشتند یکشنبه ، سر مردم رو گرم کردند ، که مردم متوجه ی قضایای توافقات و ایی صحبتای اون طرف نباشند و نشند ...
گفتم حیف آدم که وقتش رو بگذاره سر مسایلی که با مثبت بودنش هیچ مشکلی رو ازش حل نمیکنه و ...
گفتم عیب نداره بگذارید فعلا بتازونند ... اینایی که هیچی این مردم براشون اهمیتی نداره ...
مث ِ بیماری های فط و فراوونی که تو این جامعه هست و مردم کم کم دارند بهش عادت میکنند . اول براشون سخت بود و دردناک که وااای یک نفر گرفتار شده ... کم کم دارند عادت میکنند با یه تاسف ازش بگذرند و منتظر عاقبت نا به خیرش بشند .
نمیدونم ولی سر جمع ما مردم ِ خیلی مظلومی هستیم که اینجوری باید عادت کنیم به همه چیز ...


بیشتر از مظلوم، عجیبیم!

نرگس20 دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 17:34 http://www.narges20.blogsky.com

سلاااام
آقا داستانی نوشتی فراتر از واقعیت
عادت کردن خیلی وقتها بده...باعث میشه خیلی جاها از حقمون بگذریم یا حتی پیشرفت نکنیم
اندک جاهایی هم خوبه...مث عادت کردن به جای خالی آدمها...البته که هیچگاه فراموششون نمیکنیم ولی باعث میشه مث روز اول درد نکشیم

+خوشحالم که اینجا میتونم بخونمت

منم خوشحالم که اینجا رو می خونی آبجی خانم

عاطی سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 02:22 http://www-blogfa.blogsky.com

خیلی عالی بود.مرسی



از روزی که اداره ی آب با فاضلاب ترکیب شد و احتمالا "واو معیت"هم بینشان است!!!اوضاع بهتراز اینها نمی شود.
حالا میخواهد آب ساختمان باشد.اداره باشد.مجلس!باشد.جوب ولیعصر باشد! 5+1 باشد!!! هرجا

سارا وحدتی چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 15:53 http://khialekabood2.persianblog.ir/

یه جایی خونده بودم که
ساکنان اطراف ِ دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند،
چه تلخ است قصه ی عادت!
خیلی خوب بود : )َ

حمید جمعه 7 آذر 1393 ساعت 00:51 http://abrechandzelee.blogsky.com/

چرا بَدیش!؟ اینکه عادت میکنیم خوبه که. عادت کردن به مصیبت وقتی بده که بشه با تدبیر و تلاش یه چیزایی رو عوض کرد. خیلی چیزا هم که توو این ممکلت تدبیر و تلاش بردار نیست لذا عادت در این فقره چیز بسیار خوبیه! (حالا مخاطبین اون پستِ محمد اسحاقی نیان منو جر بدن که چرا باز به ممکلت گیر دادی! واللا منظورم مشکلاتی بود که به مسئولین مربوط میشه!... آها... ریلکس باشید لطفا... مسئولین... مسئولین... مسئولین.... همه چی تقصیر مسئولینه... ما همه خوبیم - آیکون تکان دادن پاندول وارِ یه چیزی جلوی چشم ملتی تیریج قبا برخورِ مادرزاد!)...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد