هفتگ
هفتگ

هفتگ

سرکااااار

حدود بیس سال پیش شرق تهران سرباز بودم اطراف میدان کلاهدوز و استادیوم تختی ... خیلی شانسی و اتفاقی یک مینی بوس آبی آسمانی پیدا کرده بودیم که پنج صُب از محل ما میرفت تا افسریه و سرویس ما که سه نفر بودیم شده بود ، پیرمرد درشت اندام گوش شکستهء باعشقی بود ... این روزی که میخواهم تعریف کنم الان یادم نیست چرا و چطور شده بود که با دوستانم و سرویس مذکور نرفته بودم و ساعت پنج صُب تنها وسط تاریکی و سرمای استخوان سوز میدان شهدا بودم ... سوز گدا کش نافرمی می آمد که از چن دست لباس لایه لایه روی هم نیز نفوذ میکرد توی پوست و گوشت آدم ، مخصوصن اگر آن آدم سرباز بود ! اصولن سربازی یک موقعیت منحصر به فردی ست که آدم را مستعد خود بدبخت انگاری بیشتر میکند ...
.
کلاه کاموایی را تا روی چشمهام کشیده بودم پایین و پیاده رو را میرفتم سمت اول خیابان پیروزی که ماشین سوار شوم برای پادگان ... یک آن عطر مدهوش کنندهء شیر داغ خورد به ملاج و روح و روانم ! و قدمهام بی اختیار شل شد ... آنوختِ صُب یک آبمیوه فروشی کوچکِ شیک باز بود و بالای یخچالش دو تا مخزن بزرگ شیشه ای لبالب از شیر داغ و شیرکاکائوی داغ گذاشته بود ... قدمهای شل شده و نافرمانم را به سختی مدیریت کردم و به راهم ادامه دادم ... چن قدم جلوتر توی تاریکی کنار شمشادها واستادم و دست کردم توی جیبم و پولهای اندکم را شمردم ... احتمالن به یک لیوان شیر داغ و بعدش کرایه تاکسی یا مینی بوس تا پادگان می رسید اما عصر برای برگشتن به خانه باید از یکی قرض میگرفتم ...
.
همینطور مردد واستاده بودم به دو دوتا چارتا کردن و بررسی عواقب و نتایج این تصمیم بزرگ و خطیر ! ... دست آخر دیدم لذذت پایین رفتن شیر داغ خوش طعم از گلوی یخ زده خیلی خوب است اما به خففت پول قرض کردن از هم خدمتی ها نمی ارزد و بی خیال شدم ... حالا همهء اینها چن ثانیه بیشتر نشد ها ... تا آمدم غمگنانه و حسرت آلود به راهم ادامه بدهم مرد میانسالِ صاحب آبمیوه فروشی در حالیکه یک لیوان بزرگ شیر داغ دستش بود از در مغازه اش آمد بیرون و صدام کرد : سرکااااار ... بیا عزیز بیا یه لیوان شیر داغ بزن اول صُبی جیگرت حال بیاد ...
.
همین حالا هم که دارم اینها را می نویسم بغض کردم ... آدمها اینطوری اند ... متخصص یادگاری نوشتن روی دیوار روح و جان همدیگر ... رد پا به جا گذاشتن از خودشان در روزگار دیگران ... به نیکی یا بدی ... نمی دانم آن مرد میانسال الان هست یا نیست و چه میکند اما اینجور میشود که وختی در یک شب پاییزی موقع وبگردی و تلویزیون تماشا کردن مریم برایم شیر داغ می آورد اولین جرعه را که می نوشم بعد از بیس ساااال یهو یاد آن مرد می افتم و دوباره بغض میکنم و لبخند میزنم ...
.
نظرات 38 + ارسال نظر
رها سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 20:34

الان چرا من بغض کردم؟!
همه مان از این دست یادگاری ها بر روی روح و روانم هست، انگار!
ممنونم...عالی بود

سبا سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 20:42

خیلی خوب بود این.خیلی...

سحر سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 20:50

آییییییییی خوشم میاد از این جور آدمای مشتی که اینقد روحشون بزرگه

دکولته بانو سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 21:01

منم به گریه انداختی باز دیوونه... چقدر بعضیا خوبن... خیلییییییی خوبن... خیلی.

سهیلا سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 21:03

چه حس غریبی به جانم افتاد....هعییی روزگار

ساجده سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 22:01

آقا ما داریم معتاد این وبلاگ میشیم هاااااا.
بعضی آدم ها ردپاهاشون رو حک می کنند تو زندگی دیگران. هیچ نیازی نیست که مدت طولانی باهات باشن یا حتما کسی باشه که تو دوسش داری. اینکه اون آدم دقیقا همون موقع که باید باشه، هست و همون کاری که باید انجام بده رو انجام میده میتونه یه رد پای عمیق تو زندگی بذاره. چه جمله سنگینی بود. ده دقیقه تنفس.

دل آرام سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 22:09 http://delaramam.blogsky.com

زنده باشن این آدمها با چنین رفتارها و اخلاقهایی که اینطور حال آدمهای روزگار براشون مهمه و حواسشون به خیلی چیزها هست

عاطی سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 22:14 http://www-blogfa.blogsky.com

هوووم چقدر خووووب...


چند روز پیش یه سربازه تو ابستگاه اتوبوس فلاحی با راهنمایی اشتباه!سوار اتوبوس رسالت نشد...وقتی بهش گفتم باید سوار این اتوبوس می شدی راه دیگه ای نداری یه جوووووووری خنده ی تلخ کرد که گریه م گرفت.... همونطوری با خنده داشت میگفت وای اشتبا کردم و اینا که یه راننده تاکسیه خط لویزان-رسالت بهش گفت بیا بشین میرسونمت رسالت کرایه اتوبوس ازت میگیرم!

اصن من کییییییف کردم...

غمخند سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 22:22

خوبی بایدنفر به نفر توی جامعه بچرخه....
من نفره قبلیه اونی هستم که بهش محبت کردم و الی آخر تا اگه نگم کل جامعه،حداقل یه جمعیته خوبی از جامعمون......

باغبان سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 22:25 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

"آدمها متخصص یادگاری نوشتن رو روح و روان آدمن"
این خیلی خوب بود
خیلیها
ممنون

جعفری نژاد سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 22:36

اساسن "سرباز" وسیله است. جهت رستگار شدن آن ها که ایمان می آورند و اون اقلیتی که هر از گاهی لیوان می آورند، لبریز از شیر داغ

چه خوب شد تو سایبر نخوندم نوشته ات رو وگرنه کل نیمه ی دوم کلاسم رو باید عین این دوایی ها فین فین می کردم از بغض و اینا

عاااالی بود "بزرگ"

صدیقه (ایران دخت) سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 23:43 http://dokhteiran.blogsky.com

از اون نوشنه های حال خوب کنک بود ...
اقا سربازا خیلی قشر ترحم برانگیزین ... چرا واقعا؟
یه بار دوره ی دانشجویی با دوستام شیرینی خریده بودیم. دنگی و دونه ای بعد یه سرباز وایساده بود سر پست فک کنم. دوستم دلش سوخت رفت شیرینیشو داد به سربازه. ماهم از شیرینیامون ندادیم بش تا اون باشه بفهمه دانشجو هم تو گشنگی دست کمی از سرباز نداره ... والا

محمد اسحاقی سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 23:54

آدمای مشتی اصراری ندارن زیاد بچشم بیان
اونا آدمو به زندگی امیدوار میکنن

نسیم چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 00:16

اولا دست بانی اینجا که مارو هر شب مهمون یه باقلوا میکنه درد نکنه. باقلوا با هفت طعم!
و بعد
عالی بود.

سپیده چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 00:26

باز از اون دست طرح های موندگار و بغض آور ...
ممنونم عالی بود حسش تو این شب سرد پاییز و تنهایی

پروین چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 02:00

من سر کارم و دارم اینها را میخوانم. اما مثل احمقها بغض کرده ام و هی پلک میزنم که همکارم اشکهایم را نبیند.
بنظرت متوجه تردید و مکث ات شده بود؟
چقدر وجود این آدمهای خوب در دنیا خوب است. امید آدم را به زندگی زیاد میکند.

بابک اسحاقی چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 02:18

محسن عالی بود
از همون نوشته های بی نظیر کرگدنی که کسی مثل خودت نمیتونه بنویسه
من هم مثل همه بچه هایی که کامنت گذاشتن بغض کردم
دم اون آقا گرم
و دم خودت هم گرم
مثل شیر داغ

هورام بانو چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 08:29

چه قدرت جذب بالایی دارین

افروز چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 08:59

چقدر خوبن آدمهایی که یادگاریهاشون به بزرگی یه لبخند روی لبه حتی اگر به اندازه یه لیوان شیر باشه

اطلسی چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 09:12

عالی بود و پر از بغض...
گرمی شیرو منم حس کردم

shka6658 چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 09:34

واقعا آدم دلش برای سربازها میسوزه

بسیارند این آدمها با دلهای بزرگشون

ساسا چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 09:36

آدما بعضی وقتا مسبب خیر میشن. و البته این زنجیره ادامه دار خواهد بود.

نیمه جدی چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 09:57

عالی بود نوشتتون. هیچ چیزی نمیتونه جای مهربانی و محبت را بگیره. توی این دنیا تنها دارایی ارزشمند هر کس میتونه مهربانی و رحمتش باشه و بس.

رضوان سادات چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 10:57

بغض،اشک و دیگه هیچی!!!!!

خدا خیرش بده،واقعن اون یه لیوان شیر بهتون چسبید.

hojat چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 12:13

واقعا خاطره خوب و دلچسبی بود محسن جان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد