هفتگ
هفتگ

هفتگ

مهمان این هفته ی هفتگ

مریم عندلیب نویسنده ی وبلاگ تعطیل شیدایی..

اگر اهل وبلاگ گردی و از قدیمی های این فضا باشید حتما می دانید که ایشان همسر مسعود کرمی (آقا طیب خودمان) می باشند.


... و من دوباره شیدایی می شوم !


مسعود و مریم و محسن گیر داده اند که بنویسم. راست راستش را بگویم از این احساس مهم پنداشته شدن، هنوز که هنوز است، سر ذوق می آیم. انگار که عقده ای شده باشم از اینهمه سردی، از اینهمه نادیده گرفتگی که دارد توی روابط اجتماعی دور و برم، مدام بیشتر و بیشتر می شود! راه می روم و با خودم شعر مصدق را زمزمه می کنم که : " کویر تشنه ی باران است/ حمید تشنه ی خوبی/ به من محبت کن ... / که ابر رحمت اگر در کویر می بارید/ به جای خار بیابان بنفشه می رویید / و بوی پونه ی وحشی / به دشت بر می خاست ..." 


بگذریم؛


پنج شش ماه دیگر که بگذرد ، سی ساله می شوم . حقیقتش این است که از پنج شش ماه قبل تر هم دارم به همین فکر می کنم! بعد هر روز شروع می کنم دوره کردن تمام روزهایی که گذشته اند ... شاید مهمترین روزها مربوط به همین دهه ی اخیر باشد! 


از روزهای دانشجویی و در پنجاه تومانی و دانشکده حقوق و حیاط پشت دانشکده و روزهای شاعری و عاشقی و وبلاگ نویسی وشیدایی و رفیق بازی و یاهو مسنجر و چت های شبانه و دیدارهای روزانه و شب های شعر و صبح های کلاس پیچاندن و دوباره پیش دوستان رفتن و پارک لاله و دانشکده علوم اجتماعی وخیابان آل احمد و قدم زدن های یواشکی و آرزوهای دور و دراز بافتن و تصمیم به غلط های بزرگ توی زندگی کردن و خداحافظی های تلخ و بدون چاره ی توی میدان انقلاب و سلام های دوباره و تردید و انتخاب و گاهی پشیمانی و گاهی اطمینان...


تا روزهای تقریبا بزرگ تر شدن ! ازدواج و دوباره درس خواندن و کنکور و باز دانشگاه رفتن برای ارشد و چند سال کارمندی بانک دولتی کردن و تصمیم به تغییر مسیر زندگی دادن و رهایی از کار روتین و بی هیجان هر روزه و استعفا دادن و آشتی با کتابهای قانون و دوباره درس خواندن برای قبولی وکالت و کار آموزی ...


تا همین روزهای حالا و وکالت و دادگاه و قضات برخی نامهربان و مدیر دفترهای خوب و بد و موکل های خسیس و دست و دل باز و پرونده های خانواده و طلاق و چک و جعل و استفاده از سند مجعول و خیانت در امانت و... 


تا همین روزهای حالا و خانه داری و مهمانی دادن و سفره انداختن و قرمه سبزی و قیمه پختن و هفته ای یک بار لباسشویی را راه انداختن و جاروکشیدن و گردگیری کردن و سرزدن به پدر و مادر و به خیال خودت دورادور مواظبشان بودن و غصه خوردن که خط های روی صورتشان، مطب دکتر رفتنشان، قرص های قبل و بعد غذا خوردنشان، دارد مدام زیاد و زیادتر می شود ... 


تا همین روزهای حالا و اتاق های سیسمونی شده و صدای بچه های کوچک دوستان و آشنایان هم سن و سال خودت ... دغدغه هایت برای مادر شدن و نشدن و کودکی مهمان این دنیا کردن و نکردن و تردید میان انتخاب انحصاری خودت و خودخواهی ات و آرزوهای مانده برای آینده ات یا رفتن راه اکثر آنها که قبل از تو رفته اند. فکر کردن به رسالت بزرگ زن بودن و اینطور حرفها و نصیحت های آدم بزرگ های دور و برت ...


تا همین روزهای دلسردی از تمام جهان و جنگ و فقر و فحشا و خشونت علیه زتان وکودکان و اخبارهای مدام تلخ و تکراری و بی ثمر . روزهای پارازیت و سانسور و حصر و پارتی بازی و اختلاس و رشوه و کار راه نیندازی و افسردگی و گرانی نان و آب و ارزانی جان و آبروی مردم ...


باز هم بگذریم ؛ آدم غم انگیزی شده ام انگار.


نوشته باید کوتاه باشد.خوشحال کننده باشد.انرژی مثبت بدهد به مخاطبش. پس از اول می نویسم :


این روزهای مانده به آخر سی سالگی حالم خوب است و کیفم کوک است و دماغم چاق است و به آرزوهایی که داشته ام تقریبا رسیده ام و دارم برای آینده ای که توی راه است، دوباره تصمیم های بزرگ می گیرم و هنوز هم به زندگی عاشقانه ی دو نفره ام دلم خوش است و به مسعود که آقا طیب است، دلم خوش است و به مریم و محسن و سایر دوستانم که دلتنگی غروب جمعه ی من را با مجبور کردنم به نوشتن دلچسب کردند، دلم خوش است و هنوز هم از خواندن یک شعر خوب به وجد می آیم و فکر می کنم زندگی همان است که خودمان می خواهیم بی یک نقطه بیشتر یا کمتر ... و به آمدن یک نفر " که مثل هیچ کس نیست " دلم خوش است و می دانم می آید و : " سفره را می اندازد/ و نان را قسمت می کند/ و پپسی را قسمت می کند / و باغ ملی را قسمت می کند / و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند/ و روز اسم نویسی را قسمت می کند / و نمره ی مریضخانه را قسمت می کند ... / و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند / و سینمای فردین را قسمت می کند / و هر چه را که باد کرده باشد، قسمت می کند/ و سهم ما را هم می دهد ... " *


*فروغ فرخزاد.. 


نظرات 19 + ارسال نظر
خورشید جمعه 14 آذر 1393 ساعت 20:23

یه کامنتی گذاشته بودم که.. یادم نمیاد.

فقط یادمه که حس کردم چقدر این نوشته نزدیکه.
چقدر یه « چیز » آشنا داره.

نمی دونم.

+ مریم خانم عزیزم، کاش بیشتر بنویسید خانم. کاش پیشتر باهاتون آشنا می شدم. حیف..


خیلی خوب بود.
خیلی خوبم.

afo جمعه 14 آذر 1393 ساعت 20:31

che khob ke ye alame adame eine ham ... mehrabon . khosh ghalam ... khosh fekr ... khosh del dore ham jam shodan o ba ham tashkil khanevade dadan ... che khob ke miyone in hame tardid o shak shomaha naghize on chizaei hastid ke adamo mitarsone ... che khob ...
khoshbakhtam

sitka جمعه 14 آذر 1393 ساعت 21:18 http://tiktak01.blogfa.com

فکر کنم فقط روز افتتاحیه اینجا کامنت گذاشتم!
بقیه شب ها فقط خواننده بودم، راستش خیلی وقت ها هم یه چیزایی نوشتم ولی پاک کردم!
اینجا همه چی خوبه، ولی امشب انگار خودم بودم، انگار یکی داشت به جای من حرف میزد، یکی داشت حرفای منو میزد، این نگرانی ها، این امید به آینده، اصن همه چی ...

خییلی خوب بود، کاش بیشتر بنویسین

باغبان جمعه 14 آذر 1393 ساعت 22:12 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

چقدر خوب بود این نوشته...
دوستش میداشتم
آروم بود
آروم

...

فرشته جمعه 14 آذر 1393 ساعت 23:37

مریم جان انگار از زبون من نوشته بودی...چقدر خوب همه ی دغدغه ها مون رو نوشتی...ممنون خانوم...

ما هم دلخوشیم به اومدن اون یه نفر...که همه ی زیباییها رو تقسیم کنه...

عاطی جمعه 14 آذر 1393 ساعت 23:50 http://www-blogfa.blogsky.com

پس از اول می نویسم!!

خیلی زیبا بود.

سحر جمعه 14 آذر 1393 ساعت 23:53

و من دوباره شیدایی میشوم

امیدوارم همیشه وقت برای شیدایی باشه .خیلی لذت بردم

رضوان سادات شنبه 15 آذر 1393 ساعت 00:05

خیلی قشنگ نوشتی مریم عزیز

پس با هم همسنیم

دکولته بانو شنبه 15 آذر 1393 ساعت 00:47

مرسی مریم جون جونم... مرسی خانوم وکیل... مرسی شیدایی عزیزم که رومونو زمین ننداختی... من مطمئن مطمئنم که به هر چی بخوای میرسی... بس که ت‌و خوبی... و بس که مصممی... بهت افتخار می کنم بچچه!

ﺑﺸﺮا شنبه 15 آذر 1393 ساعت 04:03 http://biparvaa.blogsky.com

ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺭا ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﺪ...ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻭاﻥ و ﺯﻳﻴﺒﺎﺳﺖ ﻗﻠﻤﺘﺎﻥ ...
ﻣﻤﻨﻮﻥ..ﭼﺴﺒﻴﺪ...

فاطمه بختیاری شنبه 15 آذر 1393 ساعت 08:46

سلام
عمرا که شما منو نشناسید. اما من از سال 87 یا 88 شما رو میشناسم و (اگر باور کنید که بدون اغراق میگم) چقدر کیف میکردم از خوندن صفحات شما و آقا طیب
یه کیف میگم یه کیف میشنویدهااااااااا.(از همون جا با بقیه دوستان مثل دکولته بانو، اقای باقرلو و به تبع اون جوگیریات و مهربان بانو و ... آشنا شدم)
اخرین مطلب وبلاگتون رو بارها خوندم و حرص خوردم که اه چرا دیگه نمی نویسه
امروز وقتی این بالا دیدم نوشته مریم عندلیب اول دوزاریم نیفتاد اما وقتی اسم شیدایی رو دیدم یه ذوقی کردم که نگو
یه ذوق میگم یه ذوق میشنوید هاااااااااا
اصلا لزومی نداره از ادمی که منو نمیشناسه بخوام الکی تعریف و تمجید کنم(که البته من عادت ندارم از آدم هایی که میشناسم هم بی علت تعریف کنم) ولی خیلی خوشحال شدم وقتی نوشتید
در پناه خالق نیلوفرها مهربان بمانی

نسرین شنبه 15 آذر 1393 ساعت 08:57

باور کنید اگر شماها شروع کنید به دوباره نوشتن حال ِ ما لااقل خرابتر نمی شود.
مثل همین حالا می فهمیم که کسانی هستند که هنوز مثل ِ همیم.
انقدر بی حالی پررنگ تر نمی شود

گنجشک شنبه 15 آذر 1393 ساعت 11:10

سلام
چقدر زنونه بود
هرچی هم که مربوط به خانومهاست دوست داشتنی و قشنگ و لطیفه مثل این نوشته و البته پر از دغدغه ای که همیشه تلاش میکنیم روش سرپوش بگذاریم و بگیم خوبیم

سهیلا شنبه 15 آذر 1393 ساعت 11:51 http://rooz-2020.blogsky.com/

سلام بر تو که عاشق / سلام بر تو که شیدا
سلام بر تو که خوابی / سلام بر تو که رویا
سلام شعر فریبا / سلام دلبر زیبا
سلام راوی غم ها / سلام عاشق شیدا

هلیا شنبه 15 آذر 1393 ساعت 11:58 http://www.mainlink2.blogsky.com

هیچ وقت هیچ جا یادم نمیاد که پستی از تون خونده باشم ....
والان میگم که ......
چه حیف که قبلا نخونده بودمتون .

سما شنبه 15 آذر 1393 ساعت 14:17

خیلی خوب بود،،ولی بهترین جاش واسه من ،،پشتکاری بود که از نوشتتون فهمیدم دارید.خوش به حالتون

پستچی شنبه 15 آذر 1393 ساعت 17:51 http://postchii.blogsky.com

سلام بانو ، عالی بود . لطفا آدرس ایمیلت رو بذار ، به کمکت احتیاج دارم .

مهربان یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 01:55

چه خوب که اینجا نوشتی.... هم خوشحال کننده بود هم انرژی بخش... خیالت راحت

آوا دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 16:29

دوست داشتم این
نوشته رو....حال
خوب کن بود
بدجورررر
ممنون
یاحق...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد