هفتگ
هفتگ

هفتگ

جانبازی صبورم

همسایه ای داشتیم به نام آقای غ .

توی جنگ یک پایش را از دست داده بود . آدم شارلاتانی بود . دست خالی و با دوز و کلک و کلاهبرداری یک آپارتمان چند طبقه ساخت با بدترین مصالح و با کلی کم کاری . هر روز هم چند تا طلبکار می آمدند جلوی خانه اش و داد و بیداد راه می انداختند . هر وقت هم ماموران ساختمانی جلوی تخلف هایش را می گرفتند می رفت شهرداری و پای مصنوعیش را در می آورد و می زد روی میز شهردار و داد و بیداد راه می انداخت که : من برای این مملکت جونم رو دادم و شهردار هم نامه ای می داد و مشکلش حل می شد و روز از نو روزی از نو ...


درست سر تقاطع چهارراه دانشکده کرج روبروی بانکی که یادم نیست اسمش چه بود یک زانتیای نقره ای صفر کیلومتر که رنگ متالیکش برق می زد و صندلی هایش تمیز و نو بودند پارک کرده بود . سال 84 بود .

پارک سر چهارراه ؟ اونم در حوزه استحفاظی من ؟

احتمالا جدیتی که در آن دو سال خدمت سربازی به خرج داده ام در هیچ برهه از عمرم تکرار نشده باشد . از مغازه ممد آقا که بیرون می آمدم مسافرکش ها که خیابان را قرق کرده بودند در کسری از ثانیه سوار ماشین هایشان می شدند و متواری می شدند . حس خوبی بود . یک احترام دو طرفه . سعی می کردم تا جایی که مشکلی برایم پیش نیاید مزاحم نان درآوردنشان نشوم و آنها هم وقتی مرا می دیدند خیابان را خلوت می کردند . درمجموع زندگی مسالمت آمیزی در کنار هم داشتیم . 

اما حالا این زانتیای نقره ای رنگ داشت تمام هیمنه جناب سروانی که من باشم را به هم می ریخت .

چند لحظه صبر کردم شاید پیدایش بشود . دو تا سوت هم زدم اما خبری نشد .

پلاک را نوشتم و یک قبض سیزده هزارتومانی الصاقی هم صادر کردم و همینکه آمدم که قبض را بگذارم پشت شیشه ماشینش دیدم ای دل غافل ... یک برچسب روی شیشه بود به این معنا که راننده معلول است .


کمی دست دست کردم که قبض را بگذارم یا نه ؟ بالاخره دل به دریا زدم و قبض را گذاشتم زیر برف پاک کن .


فرمانده جدید خیلی بد اخلاق بود . همه مثل سگ از او می ترسیدند . یک سرهنگ دو فوق العاده عصبانی و بد خلق . مدام پشت بی سیم صدای داد و بیدادش می آمد و روزی نبود که با ملت دست به یقه نشود . همه جا در صلح و آرامش بود که یکهو صدای فریادش از بی سیم شنیده می شد که آهای فلانی ( معمولا فرمانده های پاسگاه را خطاب می کرد ) کجایی که فلان جا ترافیک شده است و فلان افسر وظیفه سر پستش نیست .

دردسری داشتیم . فرمانده های پاسگاه فورا خودشان را به محل می رساندند و سرباز خاطی معمولا یکی دو روزی بازداشت می شد . البته بازداشت در دوران سربازی لااقل در نیروی راهور انتظامی با چیزی که شما در ذهنتان دارید خیلی تفاوت داشت . بعضی از بچه ها از خدایشان بود بروند چند روز بازداشتگاه و حسابی استراحت کنند . اما بدیش این بود که اضافه خدمت می خوردیم و این اضافه خدمت در آن شرایط سخت از فحش ناموس بدتر بود .

در جلسه معارفه فرمانده جدید اولین و مهم ترین توصیه اش این بود که حق ندارید برادران جانباز را جریمه کنید و با خاطی شدیدا برخورد خواهد شد . از بین آن همه سرباز و کادری و فرمانده یکنفر هم بلند نشد بگوید : خب فرق جانباز با مردم عادی چیست ؟ اینکه یکنفر در راه وطنش فداکاری کرده باشد مجوز تخطی از قانون به او می دهد ؟

هیچکس نپرسید چون هیچکس جرات پرسیدن نداشت و اصولا پرسیدن بعضی سوالات در این مملکت از بعضی آدمها بی فایده است .


سرگرم کار خودم بودم و داشتم وسط چهار راه هدایت ترافیکی می کردم که دیدم یکنفر از دور با کت و شلوار و ریش آنکارد لنگان لنگان به سمت من می آید و قبض جریمه هم در دستش است . فهمیدم همان شده که نباید می شد . رویم را به سمت دیگر خیابان کردم و مثل کبکی که سرش را توی برف می کند خودم را زدم به کوچه علی چپ .

خودش بود . صاحب زانتیای نقره ای . دستش را گذاشت روی شانه ام و من مثلا بی خبر از همه جا به طرفش برگشتم و پرسیدم : جانم ؟

گفت : شما اینو نوشتی ؟

نگاهی به قبض انداختم و گفتم : بله

گفت : چرا ؟

گفتم : قبض جریمه رو برای چی می نویسن ؟ حتما خلاف کردید .

گفت : نه . نکردم .

با دست زانتیای نقره ای را نشانش دادم و گفتم : مگه اون ماشین شما نیست ؟

گفت : چرا . اونجا که تابلو نداره

گفتم : توقف در حریم تقاطع ممنوعه و نیازی به تابلو نداره .

انگار که عصبانی شده باشد دست کرد توی جیبش . یاد همسایه مان آقای غ افتادم . پیش خودم گفتم الان است که کارت جانبازیش را دربیاورد و شروع کند از فداکاری و ایثارش برای میهن داستان بگوید . خودم را آماده کرده بودم برای سخنرانی و جر و بحث بر سر اینکه قانون فراتر از همه چیز است و شما با یک آدم عادی در منظر قانون فرقی ندارید که البته اینطور نبود . اما مرد یک فیش واریزی از جیبش بیرون آورد و نشانم داد و  جمله ای گفت که انگار آب سردی روی سرم ریختند . گفت : من یه پسر دارم همسن شما که دانشجوئه تو شهرستان . رفتم بانک براش پول بریزم . من نمیتونم راه برم جناب سروان . ویلچری هستم و بعد دو تا پاچه شلوارش رو بالا زد و فهمیدم هر دو تا پاش رو از دست داده و بنده خدا با چه زحمتی از ماشین تا پیش من اومده بود . گفت : به جان پسرم من نمیدونستم نباید ماشین رو اونجا پارک کنم . البته تعجب کردم چرا کسی اونجا پارک نکرده ولی چون تابلو نداشت و به سختی راه میرم اونجا وایسادم .


همه حرفهایی که آماده کرده بودم قورت دادم . نه به خاطر ترس از فرمانده بد اخلاقی که گفته بود با کسانی که جانبازها را جریمه کنند برخورد می شود . یک آن دلم سوخت . نه برای مردی که همسن پدرم بود و نه برای اینکه پاهایش مصنوعی بودند . دلم سوخت چون مظلومیت صدایش مرا یاد عباس آژانس شیشه ای می انداخت . از ماشین و سر و وضعش معلوم بود که منصب و مقامی دارد اما مثل خیلی ها از مردم طلبکار نبود . لحن صحبتش نه به خاطر ترس بود و نه تهدید آمیز . فقط متعجب شده بود .


با احترام قبض جریمه را از دستش گرفتم و تا کردم و گذاشتم توی جیبم و معذرت خواهی کردم . لبخندی زد و پرسید : یعنی چی ؟ گفتم : هیچی دیگه . بفرمایید .

پرسید : پس قبض چی میشه ؟ پاکش می کنی ؟

گفتم : قبض رو که نمیشه پاک کرد . فرمانده ما ممنوع کرده که شما رو جریمه کنیم .

گفت : پس چیکارش می کنی ؟

گفتم : ناچارم خودم پرداختش کنم .


خندید و قبض را با اصرار و به زور از دستم پس گرفت و گفت : مگه من به خاطر پولش اومدم اینجا ؟ فدای سرت اصلا . من سی ساله گواهینامه دارم ولی تا حالا جریمه نشده بودم . فقط می خواستم بدونم چرا جریمه ام کردی ؟


خداحافظی کرد و دور شد . دیدم که سوار ماشینش نشد . رفت توی بانک  و بعد از چند دقیقه برگشت سوار ماشین شد و خیابان را تا انتها رفت و دور برگردان را دور زد و اینطرف خیابان جلوی پای من ایستاد و ته قبض پرداخت شده را نشانم داد و با ذوقی کودکانه خندید و گفت : جناب سروان پرداختش کردم .

کلی با هم خوش و بش کردیم . بعد هم گفت که فرمانده ما همرزم دوران جنگ او بوده و همدیگر را خوب می شناسند . شماره تلفنش را به من داد و گفت : هر وقت هرکاری داشتی فقط یه زنگ بزن .



نظرات 17 + ارسال نظر
Parisa Ghr چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 20:28

پستایی که بی طرفانه می نویسید و قضاوت رو پای خواننده میذارید رو دوست دارم . این پست هم همینطور بود . فقط همین ... :)

پسر عمه پدرم ، 19 سالش بود . سال 61 شهید شد ، سرباز نبود ، یه بسیجی داوطلب بود ...
بعد از شهادتش ، عمه م حاضر نشد حتی یک قران از بنیاد شهید پولی بگیره ... هیچوقت هم نه خودش و نه بچه هاش از خونواده شهید بودنشون سوءاستفاده نکردن . فقط یادمه یکبار وقتی عمه خانم میخواست دوتا خونواده رو که مدتها بود باهم قهر بودن آشتی بده بینشون وایساد و گفت " من مادر شهیدم ، بخاطر خون پسرم کدورتها رو بذارید کنار ... "
این اولین و آخرین باری بود که از وضعیت پسرش استفاده کرد ...

رضوان سادات چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 20:52

باتشکر از جناب سروان وظیفه شناس

اونوقت تو اون زمانی که سرباز بودین و از دست یکی عصبی میشدین و خودتون رو آماده میکردین که کلی حرف نثار طرف کنین چرا همیشه یه اتفاقی میفتاد که حرفاتونو قورت بدین؟؟؟

خیلی ممنون ازون آقای عزیز که از موقعیتش سوء استفاده نکرد!!!

نیمه جدی چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 21:02

یجور خیلی عجیبی این نوشته به دلم نشست۰ گفتم بگم که حالم خوب شد۰

صدیقه (ایران دخت) چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 21:36 http://dokhteiran.blogsky.com

دبیرستانمو مدرسه ی شاهد بودم. بدون اینکه هیچ امتیازی برای ورود به این مدرسه داشته باشم (جز معدل البته).
زیاد بودن همکلاسی و هم مدرسه هایی که یا پدرشون شهید بود یا جانباز ، وضعیت خیلی وحشتناکیه کنار یه پدر موجی زندگی کردن. اکثرشون به خاطر وضعیت های خاص زندگیشون زیاد نمیتونستن درس بخونن یه عده شون هم کلا اهل درس خوندن نبودن....
سال کنکور شد و همه بچه های شاهد وارد دانشگاه های دولتی شدن تو بهترین رشته های مهندسی و پزشکی و علوم انسانی، نمیخوام بگم حقشون بود یا نبود. فقط اینو میدونم که اکثر قریب به اتفاقشون تو رشته های قبول شده کم آوردن. یه سری با هر بدبختی ای بود مدرکو گرفتن و مسلمن الان وارد بازار کار شدن، یه سری هم بیخیال درس و دانشگاه شدن یا رفتن یه رشته ی پایین تر و مدرک گرفتن و باز هم وارد بازار کار شدن.
من میدونم بچه های شاهد و ایثارگر زندگی سختی داشتن. میدونم هر چی هم امکانات بدن بهشون جای یک لحظه که من کنار پدرم نشستم و نگاهش میکنم رو نمیگیره ولی با این وضعیت، با سر کار رفتن کسایی که لایق پستشون نیستن هر روز عقب گرد میکنیم. وضعیت جامعه مون از اینی هم که هست بدتر میشه. و ثمرش چیزی نیست جز تنفر نسل جدید از نسلی که برای ما جون و خونشونو دادن ...
چاره هر چی که باشه اینی نیست که داره اجرا میشه
ممنونم بابت نوشته ی فوق العاده تون جناب اسحاقی
چقدر جدیدا (!) پرحرف شدم !!! ببخشید :)

باغبان چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 21:53 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

اصلن چرا هر چی آدم باحاله به پست شما میخوره؟
تابلو شد چقد حسوووودم؟؟

عاطی چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 22:56 http://www-blogfa.blogsky.com

خیلی هم خوووووووب

خوشمان می آید از کسانی ک تکلیفشون با خودشون مشخصه.

سیمین پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 00:06

خاموشم پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 00:21

ممنون بخاطر پستتون
آمممما
شما آقایون اگر این دو سال خدمت و خاطراتش رو نداشتین چه می کردین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خانواده ی ما هم با خاطرات این دوران داستان داره آقا

ﺑﺸﺮا پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 04:22 http://biparvaa.blogsky.com

ﺭاﺳﺘﺶ ﺗﻮﻱ اﻳن ﻣﻤﻠﻜﺖ ﻛﻔﺮﻱ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﺑﺮاﻱ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯﻫﺎ و ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﻣﺰاﻳﺎﻱ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻗﺎﻳﻞ ﻣﻴﺸﻦ ...ﺗﻮﻱ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﭘﺮﺳﺸﻨﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﻴﺪﻩ ﻣﻴﺸﻪ ﻛﻪ ﺁﻳﺎ ﻛﺴﻲ اﺯ اﻋﻀﺎﻱ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯ ﻳﺎ اﺭﺗﺸﻲ ﻫﺴﺘﻦ ﻳﺎ ﻧﻪ...و ﺟﺎﻟﺒﻴﺶ اﻳﻨﺠﺎﺱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ی ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮاﺷﻮﻥ اﺣﺘﺮاﻡ ﻗﺎﻳﻞ ﻫﺴﺘﻦ...ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﭘﻴﺶ ﺗﻮﻱ ﻳﻜﻲ اﺯ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻫﻬﺎ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﻳﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ اﺭﺗﺸﻲ ﻭاﺭﺩ ﺷﺪﻥ و ﻣﻴﺪﻳﺪﻡ ﻛﻪ اﻛﺜﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺪاﺩﻥ و اﺯﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﻔﺎﻇﺖ اﺯ ﻛﺸﻮﺭﺷﻮﻥ ﺗﺸﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ...ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺮاﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻤﻨﻮﻥ اﺯ ﭘﺴﺖ ﺯﻳﺒﺎﺗﻮﻥ

خورشید پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 09:06

من برای این آدما خیلی احترام قائلم. خیلی زیاد..
ولی خب اون آدم ماهی که رفته برای خدا.. برای مردمش جنگیده.. هیچ وقت نمیشه که به خاطر این کارش منت بذاره سر بقیه و سوء استفاده کنه.
این آدما میشن.. همین مرد ماهی که شما باهاش برخورد داشتی..
و چقدر نامهربونه.. چقدر بده که یه سری آدما مثل همون آقای همسایه تون، تقدس و ارزش ایثار این آدما رو پایین میارن.

نبات پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 10:26 http://be-live.blogsky.com

چقدر این آدم ها دوست داشتنی اند و چقدر آدمهایی که از جنگ و شهادت و جانبازی سوء استفاده می کنند چهره این آدم های دوست داشتنی رو خراب می کنند ... طلب نداشته ای که از مردم و کشور به زور می گیرند ...

جعفری نژاد پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 17:21

همین حال خوب نوشته هات رو دوست دارم. همین حس قشنگی که واسه روایت کردن استفاده می کنی. همین خوبه

khatkhati_haye_ziba جمعه 21 آذر 1393 ساعت 11:14 http://almatavakolll.blogfa.com

باسلام
نمیدونم شاید مشکل از منه ولی حس میکنم نویسنده یک نوع لج شخصی و غیر عادلانه با جبهه رفته ها داره (که میتونه ریشه در همون همسایه داشته باشه که به نظرم اون هم دلایلی برای کار خودش داره و مسلمن اگر یک بار باهاش حرف بزنید حرفای زیادی برای گفتن داره )‌
یک پیچش احمقانه (با عرض معذرت بعلت استفاده از این کلمه )
در متن وجود دارد . نویسنده از کجا فهمید که آن طرف جانباز است ؟‌
فقط اشاره کرد که برچسب روی ماشین به معلولیت راننده اشاره دارد. بعد سریع ذهنش رفت سراغ فرمانده ی خشن و جانباز و این حرف ها . یعنی آنقدر زود قضاوت میکند که فکر کرده معلول = جانباز ؟

برای همین میگویم یک پیچش احمقانه .

به امید آنکه خودپرستی بسوزد .
پایدار باشید

فرناز شنبه 22 آذر 1393 ساعت 21:31 http://zirozebar.blogsky.com

خیلی خوب بود.

آوا دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 16:46

دوسش داشتم
ممنون......
یاحق...

ریتا سه‌شنبه 25 آذر 1393 ساعت 11:17 http://rita90.persianblog.ir

خیلی جالب بود. خیلی هم احسنت گفتم که جریمه می نویسید! سر تقاطع توی پیاده رو همه جا ماشین پارک می کنند و نمیشه از پیاده رو یا پل استفاده کرد ! با یه کالسکه بچه نمیشه بیرون از خونه رفت!

ونوس چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 18:46 http://www.venouse.blogfa.com

این هم یکی دیگه از خوش سانسی های شگفت انگیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد