هفتگ
هفتگ

هفتگ

تواصوا بالشک...

میهمان این جمعه هفتگ کسی نیست جز حمید باقرلو نویسنده وبلاگ ابرچند ضلعی


میخواهم امشب یک عاشقانه بنویسم. عاشقانه ها محترم ترین و بی دردسترین نوشته ها هستند. همه حتی اگر خودشان یک عشقِ درست و حسابی را تجربه نکرده باشند، باز عاشقانه را دوست دارند. کسی در برابر عاشقانه گارد نمیگیرد. همه به عاشقانه لطف دارند. بحث اجتماعی نیست که موافق و مخالف داشته باشد. تحلیل بازخوردهای برهنه شدن فلان بازیگر نیست. بررسی فواید و مضرات شبکه های اجتماعی نیست. تحلیل واکنشها به درگذشت فلان خواننده نیست. درباره ی دفاع یا رد حقوق همجنسگرایان نیست. درباره ی وضعیت اخلاقی جامعه نیست... بحث سیاسی هم نیست که مثل دست کشیدن به تنِ آن فیل معروف در تاریکی باشد که هرکس باتوجه به رسانه ای که دنبال میکند یکجور تو را گمراه تصور کند... بحث مذهبی هم نیست که مجبور بشوی با آدمهای طفلکی که سوای تعصبشان به بی دینی یا دینداری، نمیدانند با مذهب چند چند هستند سرشاخ بشوی... نیازی به یکی شدن تعاریف ندارد. عاشقانه خودش به تنهایی کامل است. وامدار هیچ تفکر و اعتقادی نیست. به کسی برنمیخورد و با باورهای کسی در تضاد نیست. یک حسن دیگر هم دارد و آن اینکه نیازی به فکر کردن ندارد... بله، هرجوری حساب میکنم بهتر است یک عاشقانه بنویسم...
اما از آنطرف هم نمیتوانم انکار کنم که چندوقتیست دلم به عاشقانه نوشتن هم نیست. هنوز هم دوستش دارم و از آن لذت میبرم ولی مدتیست احساس میکنم عاشقانه نوشتن خدمت به چرخه و پروسه ای است که آدمها را هپروتی و مست میکند. از آن دسته مقولاتی است که عدم نیازشان به تفکر، تبدیلشان کرده به تیغی دولبه که میبرد و ناز میکند. البته منظورم عشق به مفهوم دم دستی آنست. همان عشقی به یک غیرهمجنس در هتروسکشوالها و عشق به یک همجنس در هوموسکشوالها. به این فکر میکنم که به پاسِ کدام خدمتِ عشق به بشر باید عاشقانه نوشت و سنگی از بنای این اهرامِ جمجمه ها شد؟ فکر میکنم انسان در تمام عمر چندهزار ساله اش و در تمام این قرنها به عشق اعتماد کرده صرفا چون نامش عشق بوده. مثل اعتمادی که یک نوجوان به روحانی مسجد محلشان دارد. یا اعتمادی که هرکدام از ما به پدرانمان داریم...
اصلا حالا که دارم فکر میکنم بد نیست کمی طلبکارانه تر با آن روبرو شوم. مدتی هم از آنطرف بام بیفتم و به جبران حرمتِ بی دلیلی که در تمام این سالها برایش قائل بوده ام ستیز پیشه کنم. یقه اش را بگیرم و بچسبانمش به دیوار. بیایم یک مطلب در استهزاء عشق بنویسم و آنرا به سخره بکشم. حتی میتوانم عاشقها و عاشقانه نویسها را هم مسخره کنم. بیایم و لوشان بدهم که اکثرشان درگیر دروغ یا توهمند. که خودشان هم میدانند قاطیِ نعره ها و سینه هایی که زیر این عَلَم زده اند اغراق هم بوده است. که اکثرا حتی خودشان هم رویشان نمیشود کاغذ را بگیرند جلوی رویشان و آنرا برای معشوقشان بخوانند. بنویسم بعید میدانم از ابتدای تاریخ تا حالا هیچ آدمی لیاقت یک دوست داشته شدنِ بینهایت و دیوانه وار را داشته باشد. نه که اشکال از آدمها باشدها، اشکال از این نوع معترفانه بی دلیل دوست داشتن است که معشوقهای طفلک را ناخواسته در مرتبتی نشانده که خودشان هم ادعایش را ندارند. بنویسم به قول یکی از رفقا آدم اگر منصف باشد خجالت میکشد شعرهای مثلا سعدی را در دلش به یاد کسی بخواند... "کاشکی خاک بودمی در راه/ تا دمی سایه بر من افکندی"... "روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست/ بازآ که روی در قدمانت بگستریم"... یقینا حتی آدمهای زمان سعدی هم شایسته ی چنین خاکساری عاشقانه ای نبوده اند... باید پته ی این لعنتی که هزاران سال است بیشتر از هر مخدری آدمها را نشئه کرده و وامانده بیشتر، ریخت روی آب... حتی اگر بُردش همین چندنفری باشد که تا اینجای نوشته را خوانده اند... بله، هرجوری حساب میکنم اصلا بهتر است یک ضدعاشقانه بنویسم!...
ولی خب از آنجایی که به قولِ روباه "همیشه یک پای بساط لنگ است" حالا که نگاه میکنم مطلب به اندازه ی کافی طولانی شده و بعید میدانم کسی حوصله داشته باشد باقیش را بخواند! پس دکمه ی ارسال ایمیل را میزنم تا امشب بابک همینها را بعنوان پست نویسنده ی مهمان منتشر کند... ضمنا اگر از آن آدمهایی هستید که در هر چیزی دنبال پیام و فایده ای میگردید و الان هم احساس میکنید از این پراکنده خیر نکرده اید، به قول قلمچی برای شما پیشنهاد ویژه ای دارم : بیایید به هرچیزی شک کنیم... به روحانی مسجد محلمان... به پدرانمان... و به عشق...



نظرات 67 + ارسال نظر
نیمه جدی جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:00

چند وقتی بود که به نوعی به همین حرفها فکر می کردم. راستش عاشقانه نویسی و عاشقانه خوانی مثل سابق سرحالم نمی اورد . نه این که دوست نداشته باشم. هنوز علاقمندش بودم و اما دیگر محظوظ و کیفور نمی شدم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم شاید اقتضای سن و سال و تجربه ی اواسط میانسالی است. یک جور چشیدن گرم و سرد روزگار.

رها جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:07

چه فایده این پست برای ما بالاتر از این که بالاخره انتظارمان به پایان رسید و حمیدباقرلو در هفتگ پست گذاشت!
من به عشق م به نویسندگان این وبلاگ و مهمان هاشان شک ندارم
برقرار باشید!

شبتاب جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:08

اینهم از آقا سعدی تا دشمنان را چشم بترقد :
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار / همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید / از آنکه چون سگ صیدی نمی رود به شکار / نه در جهان گل رویی و سبزه زنخیست / درختها همه سبزند و بوستان گلزار / چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟ / چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار / ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین / به دام دل چه فرومانده ای چو بوتیمار؟ / زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن / که ساکنست نه مانند آسمان دوار / گرت هزار بدیع الجمال پیش آید / ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار / مخالط همه کس باش تا بخندی خوش / نه پای بند یکی کز غمش بگریی زار / به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی / به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار / مثال اسب الاغند مردم سفری / نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار / کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟ / کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟ / چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند / چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟ / خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست / چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار / وگر به بند بلای کسی گرفتاری / گناه تست که بر خود گرفته ای دشوار / مرا که میوه شیرین به دست می افتد / چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟ / چه لازمست یکی شادمان و من غمگین / یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟ / مثال گردن آزادگان و چنبر عشق / همان مثال پیاده ست در کمند سوار / مرا رفیقی باید که بار برگیرد / نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار / اگر به شرط وفا دوستی به جای آود / وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار / کسی از غم و تیمار من نیندیشد / چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ / چو دوست جور کند بر من و جفا گوید / میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟ / اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام / مباش غره که بازیت می دهد عیار / گرت سلام کند، دانه می نهد صیاد / ورت نماز برد، کیسه می برد طرار / به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن / که عن قریب تو بی زر شوی و او بیزار / به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی / شب شراب نیرزد به بامداد خمار / به اول همه کاری تامل اولیتر / بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار / میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن / چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار / زمام عقل به دست هوای نفس مده / که گرد عشق نگردند مردم هشیار / من آزموده ام این رنج و دیده این زحمت / ز ریسمان متنفر بود گزیده مار / طریق معرفت اینست بی خلاف ولیک / به گوش عشق موافق نیاید این گفتار / چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند / نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار / پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک / چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار / شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب / نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار / که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس / چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار / بسی نماند که روی از حبیب برپیچم / وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار / که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی / هزار نوبت از این رای باطل استغفار / حقوق صحبتم آویخت دست در دامن / که حسن عهد فراموش کردی از غدار / نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان / مکن کز اهل مروت نیاید این کردار / کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟ / کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟ / فراق را دلی از سنگ سخت تر باید / کدام صبر که بر می کنی دل از دلدار؟ / هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت / روا بود که تحمل کند جفای هزار / هوای دل نتوان پخت بی تعنت خلق / درخت گل نتوان چید بی تحمل خار / درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس / چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار / بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید / دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار / دهان خصم و زبان حسود نتوان بست / رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار / نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن / که خود ز دوست مصور نمی شود آزار / دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت / که قاضی از پس اقرار نشنود انکار / ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق / همه سفینه در می رود به دریا بار / هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل / به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار / مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی / که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار / که گفت پیره زن از میوه می کند پرهیز / دروغ گفت که دستش نمی رسد به ثمار / فراخ حوصله تنگدست نتواند / که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار / تو را که مالک دینار نیستی سعدی / طریق نیست مگر زهد مالک دینار / وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست / تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

خورشید جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:15

آقا حمید جان، چقــــــــــدر دلم براتون تنگ شده بود.
ممنون که نوشتید.

دارم فکر می کنم دل که نمی فهمه. دل که سرش نمیشه. دل عاشقونه دوست داره. حتی اگه عاشقی نکرده باشه.
دل دوست داره فکر کنه پیش نماز مسجد محله همون حاج آقای مهربون و آرومه.
دل که شک نمی فهمه.


حالا دارم فکر می کنم که اگه دوست داره حاج آقا اون آدم مهربون و مومن باشه، برای اینه که خب از بچگی تو ذهن من این بوده که حاج آقا ها باید مهربون و با ریش باشن.
و اگه یه بار ببینم حاج آقا سر کسی داد میزنه، همه تصوراتم به هم میریزه.
اگه به یه آدم تو برخوردای اول میگم خوب یا بد، به خاطر همون تصوراتیه که تو ذهنمه. و رفتار فرد بعدا می تونه نظرمو عوض کنه.
الان که ماشاالله خانوم شدم و بزرگ شدم (!) ، دیگه این تصوراتو ندارم. دیگه این قضاوتا رو ندارم. به قول شما شک می کنم.

اما خب عشق... چی بگم؟ احساسه. پیش زمینه ای تو ذهن نداره. همه ی آدما میل به عاشق شدن دارن. حالا نه فقط به جنس مخالف و اینا.. خانواده، دوستان، و.. .
آدم اگه عاشق کسی بشه، اگه اون آدم ول کنه بره، اگه حتی فراموش بشه، باز عشق هست.

می فهمین چی میگم؟
مثلا تو خوب بودن حاج آقا شکه؛ ممکنه خوب نباشه.. اما تو خوبی که شک نیست. حتما خوبی وجود داره.
عشقم همینه.

خیلی حرف زدم. ببخشید.
بهتون گفته بودم فکر آدمو بیدار می کنید؟
ممنون.

جعفری نژاد جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:16

محسن گفته بود مملی می نویسه باور کن کلی منتظر خوندنش بودم اما خب شما هر چی بنویسی خوبه
در مورد موضوع و محتوای پست البت حرف دارم که به گمونم زبان کامنتینگ! از عهده ی بیانش قاصر باشه. ایشالا یه وقت دیگه. فقط این که به گمونم عشق یه چیزی باشه تو مایه های همون تک برگی که نقاش اون طرف پنجره، روی دیوار کشید که دخترک مریض روی تخت بیمارستان امیدش رو از دست نده تو فصل سرما. اسم انیمیشنش یادم نیس، اما عشق به گمونم از جنس همون تک برگ باشه. از جنس همون آخرین سنگرهای انسانیت که تعبیر محشر خودته...

جعفری نژاد جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:18

کامنت خورشید پور امینی محشره، چققققدر این بچه می فهمه به خداااا. خوش به حال داوود و دست راستش رو سر ما

مریم انصاری جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:21 http://www.ckelckeman.blogsky.com

بنده پشمینه پوش تندخو هستم که از عشق نشنیده ست بو.

به مقوله عشق، همیشه شک داشته ام.

مریم انصاری جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:30

اگر امکان لایک داشت، قطعاً کامنت آقای شبتاب رو لایک می زدم.

سلام
خوشحالم که نوشتی حمید خان ...
راستش من به ذات عشق که شک ندارم... اصلا نمیشه به ذات عشق شک کرد ... ولی به عاشقا چرا، تا دلت بخواد جای شک و دودلی و فرار دارن همشون.
استعداد عاشق شدن و عاشقانه نوشتن ندارم ولی عاشقانه خوندن رو هنوز هم عاشقم

پروین جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:51

من به روحانی مسجد محل در این دوره و زمانه اعتماد نمیکنم. بخصوص که اگر پای جوانی در میان باشد، اما دلم میخواهد به عشق اعتماد کنم و به معجزهء عشق
و نظرم این است که خود تو هم توی دلت به عشق اعتماد داری. اینها را نوشتی که آشوب توی دل ما بیندازی

دل آرام جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:54 http://delaramam.blogsky.com

حمید باقرلو و ضد عاشقانه؟! قلم حمید باقرلو در میان باشه و از عشق نگه؟! انگار که بگی خورشید توی آسمونه و تصمیم گرفته یه امروز رو نتابه، امروز رو ابری تا کنه به تلافیه روزهایی که بوده و دیده نشده... یا نسیم اول صبح، تند و تیز مثل طوفان بشه و سیلی بزنه توی گوش عابرای پیاده...
یه چیزهایی هویتشون تغییر نمیکنه. اصالتشون همون میونه که بوده. میدونی... بعضی آدمها انقدر حرفهاشون اصیله که تو نمیتونی غیر از اون ازشون بشنوی، نمیتونی حتی شک کنی...

خورشید جمعه 12 دی 1393 ساعت 21:59

و اینکه:
«سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت.»



+ خورشید پورامینی مرد از خجالت آقای جعفری نژاد.

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:18 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به نیمه جدی:
گمون نکنم این تغییر نگاه به مقوله ی عشق خیلی ربطی به سن و سال داشته باشه. به نظرم بیشتر یجور اعتراضِ ناخوداگاهِ سیستم تفکر به اموراتِ غیر استدلالیه!

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:19 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به رها:
لطفتون کم نشه. منم خوشحالم که کامنت شمارو میبینم :)

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:21 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به شبتاب:
برو پسر! برو انقدر نرو توو مخم! نذار توو این شب عزیز دهنم باز شه! (آیکون "دهنِ باز!")...

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:32 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به خورشید:
- ممنونم عزیز. بنده هم دلتنگ پیامهای زیبای شما بودم...
- "دل که شک نمی فهمه"... آره خب. ولی به نظر من خیلی وقتا کارِ دل نیست. دقیقا کارِ مناسباته. اینکه به خودمون (به دلمون؟)میباورونیم که اینجا الان رفتار طبیعیش عاشق شدنه! قطعا الان به نظرت این حرف گنگ یا نامربوط بیاد ولی باور کن اگه بخوایم خیلی از این احساسات رو کالبدشکافی کنیم تهش به همین میرسیم! حالا اینکه کالبدشکافی کردن اصولا کار خوبی هست یا نه اون دیگه یه بحث دیگه اس!
- نه. عشق به خانواده رو نگفتم. توو متن دقیقا گفتم منظورم کدوم نوع عشقه.
- میفهمم چی میگی. خب حرفت درباره ی مثال روحانی مسجد درسته ولی درباره ی عشق به یک آدم پذیرفتنش سخته. عشق رو که نمیشه از آدما جدا کرد. شما وقتی عاشق کسی میشی عاشق اون آدم خاص شدی نه عاشق عشق. اگه از معشوق جداش کنی چیزی ازش نمیمونه.
- باز هم ممنون :)

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:37 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به جعفری نژاد:
- شرمنده بخدا! تقصیر این محسنه که نخود توو دهنش خیس نمیخوره!... قرار بود مملی بنویسم ولی خب به قول حسین پناهی خدابیامرز "میخواستم، مقدورم نشد"...
- تجربه بهم ثابت کرده "ایشالا یه وقت دیگه" یعنی هیچوقت!
- اون انیمیشن رو یادمه. چقدر خوب بود... آره خب اگه چنین کاربردی داشته باشه خوبه. مساله اینجاست که عموما چنین کاربردی نداره دیگه خداییش...

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:40 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به مریم انصاری:
"پشمینه پوش تندخو"!؟... اولا که دور از جونتون خانم! دوما هم این روش جواب نمیده! آخرش یکی مثل حافظ پیدا میشه و امر میکنه "از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند"! اونوقت شر شروع میشه! راهش نه پشمینه پوشیه نه تندخویی، اتفاقا راهش سافت پوشی و ریلکسیشنه!

سهبا جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:41

چه خوبه که تو اینجا میشه دلتنگیت رو برای چیزهای خوب و دوست داشتنیت رفع کنی ! یکیش عاشقانه نوشته های آقاطیب و آقای جعفری نژاد، یکیش هم نوشته های همیشه چالشی آقاحمید باقرلو! قلم محکم بابک و آقا محسن هم سرجای خودش!
مرسی از همه تون

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:43 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به صدیقه:
حرفم دقیقا همین بود. به این گزاره که "اصلا نمیشه به ذات عشق شک کرد" باید شک کرد!... به این هاله ی تقدس... به این دیوار تقدس... به این آوار تقدس...

خورشید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:45

منظور شما فکر می کنم همون توهم عاشقی باشه.
که خودمونو میزنیم به عاشقی ولی عاشق نیستیم.
منظور شما شک به اون عشقیه که تو باور خودمون ساختیم فکر می کنم.
و خط آخر..
که شک کنیم به همه ی اون باورهایی که برای خودمون ساختیم.
که برای خودمون قاعده می سازیم.

وای... می فهمم. می فهمم.

تازه ها درگیرشم. اینکه همه ی باورهام، همه ی دونسته هام غلط باشه.
ترسناکه. فاجعه س.. که دنیایی که برای خودت ساختی الکی باشه. پوچ باشه.
می فهمم.


ممنون آقا حمید جان جان.
محشره این نوشته.
یادم نمیره.
ممنون.

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:47 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به پروین:
- "اما دلم میخواهد به عشق اعتماد کنم و به معجزهء عشق"... آره خب. کی دلش نمیخواد!؟ مساله اینجاست که آیا ظرفی که انتخاب کردیم قابلیت مظروف رو داره یا نه...
- نه بابا! چرا اینارو بنویسم که آشوب به دل شما بندازم!؟ مگه مریضم!؟ واللا نظرم رو گفتم فقط! :)))))

عاطی جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:52 http://www-blogfa.blogsky.com

هر یه پاراگراف یه پست مجزا بوود !

درباره ی عشق هم چون الان سعدی و حافظ داشتم میخوندم و امتحانشان!دارم. دیدم علمی ست.فلذا عشق انگیزه و اساس آفرینش است!نخستین آفرینش است!عامل جنبش و حرکت و کار و تلاش در جهان است!
عشق مشکلی ست آسان نما! از عشقه می آید ک دربن درخت نخست ریشه را محکم میکند و سپس خواب و خور را از درخت و عاشق میگیرد!
از ایشکا در اوستا آمده!
.....

عشق خوووووووبه ه ه ه ه :دی

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:53 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به دل آرام:
چی بگم واللا... انقدر پیامت زیبا بود که دلم نمیاد با حرفام خرابش کنم... فقط اینکه... نه واقعا. نظر الانِ بنده همیناییه که گفتم. اگه بهم نمیاد و شبیه حرفای قبلیم نیست دلیلی بر عدم اصالتشون نیست :)

حمید جمعه 12 دی 1393 ساعت 22:56 http://abrechandzelee.blogsky.com/

به خورشید:
- "سخن عشق نه آن است که آید به زبان"... خب ما که روی حرف حافظ حرف نمیزنیم! ولی خب به قول "آقا" در این مورد نظر بنده به خودم نزدیکتر است!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد