ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دو روز بعد از مرگ حمزه، تلویزیون نشانش داد. یکشنبه بود و حمزه مقابل دوربین یقه اش را چفت بسته بود و چشمهایش را هم از آفتاب خرداد ریز کرده بود و شبیه یک انقلابی واقعی مشت گره کرده اش را تا روی شانه اش بالا آورده بود و مقابل میکروفن از حضورش در پای صندوق های رای می گفت و اینکه وظیفه هر ایرانی است که در انتخابات شرکت کند و مشت محکمی بر دهان استکبار جهانی بکوبد. اما آن سال هیچ مهری در صفحه انتخابات حمزه نخورد. آن روز او را همه شهر از تلویزیون دیدند به جز خودش. فاطی هم که هنوز پیراهن مشکی را از تنش در نیاورده بود حمزه را دید. با بچه توی بغل اش ایستاده بود مقابل تلویزیون و دلش می خواست زمستان بود و حمزه آن پالتوی بلند مشکی که خیلی بهش می آمد را جلوی دوربین پوشیده بود.
چه نویسنده خوب و چه وبلاگ خوبتری رو معرفی کردین!
مرسی
چه خوبه که این شانس رو داریم که با قلمهای متفاوت اینجا آشنا بشیم.
ممنون که مهمان این خانه شدین آقای امانی عزیز
اههه،چه خوشحال شدم دیدم ایشون اینجا مهمانن،من دو سه ماهی میشه وبلاگ ایشون و همسرشون رو پیدا کردم ...با کلی ذوق هم خودم نوشته هاشون رو میخونم،هم برای همسرم دوباره خوانی میکنم ...
حمزه و حمزه ها هر روز چه زنده و چه مُرده هزار بار به خاک و خواب سپرده میشوند دریغ از یک پس لرزۀ کوچک یک مسئولِ...
اما حمزه ای که از عشق فاطی فوت کرد را خدایش بیامرزد
الفاتحه!
خیلی زیبا نوشتین جناب امانی بزرگوار
چقدرررر کوتاهِ عالی ای بود. ممنون
من هنوز یعد دوسه بار خوندن نگرفتم جریان چیه یکی به من توضیح بده خب
فاطی چرا پیرهن مشکی باید تنش باشه؟
اون بچه باباش کی بود پس؟
یعنیرحمزه توی زمستون که اون پالتو تنش،بوده فاطی رو میبینه عاشقش میشه؟
یه آدم که تا این حد معتاده رو که نمیرن ازش،گزارش،بگیرن!؟
من جنبه داستان کوتاه ندارم
ببخشید
حمزه سیاسی بوده سرشو کردن زیر آب برچسب اعتیاد بهش،زدن؟
اگه حمزه و فاطی با هم ازدواج کردن و میگه دو روز بعد مرگ حمزه تی وی نشونش میده پس چرا نوشته فاطی که هنوز مشکی پوشیده؟معمولن به اون زودی مشکی در نمیارن که اینجا نوشته "هنوز" بعد اونموقع علت فوت چه ربطی دیگه به فاطی داره وقتی به وصال رسیدن؟ پس نرسیدن؟رسبدن و جدا شدن؟
من کلن داغون کردم داستانو؟
بازم ببخشید
در یک متن ادبی خوب
زمان
و مکان
واشخاص
قطعه قطعه قطعه میشوند...
خیلی خوب بود
قوی ، موجز ، تاثیرگذار
خواننده خاموش اینجا هستم... اما آقای قناری معدن آنقدر شخصیتها را حقیقی و حس ها را زنده ساخته بودند که نتوانستم چیزی نگویم... قلم بسیار دلنشینی دارید آقای امانی
ممنون از هفتگ عزیز بابت معرفی این وبلاگ و نویسنده خوبش...
آقا چه کار خوبیه که نویسنده مهمان دارید. آدم با بلاگرهای خوب اشنا میشه. مرس
لذت خواندن یک نوشته ی خوب
عین وازد شدن ناگهانی به یک اتاق گرم و مطبوع
با دماغ و گوش های یخ زده از سرما
دست مریزاد
ممنون قربان...
چقدر خوبه آشنا شدن با دوستانی که خوب مینویسن..
زیییییییییییییییییینگ ...مسعود ! خونه اییی؟
موفق میشه.موفق هم بوده.
یکی از همسایه بره در خونه مسعود بببینه چرا امشب نیست
به شمام میشه گفت همسایه اخه!
ایشون محشر مینویسند
گاهی اوقات که این داستان های عاشقانه رو میخونم با خودم میگم پس چرا دیگه من هیچ داستان واقعی عاشقانه ای رو نمی بینم. مثل اینکه دیگه واقعا این چیزها رو باید تو داستان ها خوند.
به داستان هات اعتماد دارم. اینکه ته شان میشود فاطی را دید که میچرخد سمت کنترل تلویزیون و با شست اش دکمه ی قرمز را میزند. تصویرش را ثبت کرده. به داستان هات اعتماد دارم. که جایی اتفاق افتاده. که فاطی مُرده
گفتنی هارو همه گفته اند
مرسی
در اینجا تازه واردم