هفتگ
هفتگ

هفتگ

قصه سوم : سلامی چو بوی خوش آشنایی

انگار همین دیروز بود که توی محوطه آسایشگاه، سرحال و اتو کشیده ایستاده بود جلوی چند تا پیرزن خوش خنده و شیرین کاری می کرد . نگاهش که می کردی می گفتی این پیرمرد از آن آدم هاییست که هیچ وقت در زندگی غمشان نبوده و به این منوال کمه کم به قاعده همین هشتاد سالی که از خدا عمر گرفته نه ، ولی حداقل بیست سال دیگر زنده و سرخوش و اتو کشیده با همین کراوات مخملی و کت و شلوار راه راه مشکی توی حیاط آسایشگاه می ایستد و برای پیرزن های خوش خنده ،شیرین زبانی می کند .

عکس های توی کامپیوتر را بالا و پایین می کنم .

انگار همین دیروز بود . یک تکه فیلم هم گرفته ام که سلامی ایستاده وسط جمع و  دارد "بر گیسویت ای جان! کمتر زن شانه  " می خواند و همه پیرزن و پیرمرد های کنارش بلند بلند می خندند و دست می زنند .


تابستان چند سال پیش بود که برای تهیه گزارشی از "شهین زبرجد" بانوی فیزیکدان ایرانی از طرف مجله به آسایشگاه مسعوی رفتم . یک آسایشگاه نقلی ولی دلباز و باصفا حوالی فرحزاد با سی - چهل پیرزن و پیرمرد زهوار در رفته  ولی متمول . اکثرا یا بچه و قوم و خویشی نداشتند یا اگر هم داشتند ایران نبودند . همگی آمده بودند اینجا تا فارغ البال و رها از دود و دم شهر و گرانی و تورم ، دور همی این چند صباح مانده از عمر را سر حوصله بگذرانند و بگذرند .

دو جمعه پشت هم رفتم به آسایشگاه مسعودی و از شهین زبرجد فیلم و عکس و گزارش گرفتم . عکس های قدیمش را نشانم داد . عکس هایی که با پروفسور حسابی و فیزیکدان های مشهور جهان در جوانی گرفته بود و مدارک و دیپلم ها و تکه روزنامه های قدیمی . از تحقیقاتش در دانشگاه گفت که چیز زیادی سر در نیاوردم و قضیه را با مقاله ای یک صفحه ای ختم به خیر کردم و چند ماه بعد هم خبر آمد که بانو زبرجد به رحمت خدا رفته است .


همان دو هفته پشت سر هم کسی که مدام جلوی چشم بود همین سلامی بود . پیرمرد ، در آستانه هشتاد سالگی کودک درونش را یله کرده بود  و آتش می سوزاند در آسایشگاه مسعودی . مثل بچه درس نخوان های مدرسه تیم داشت و توی حیاط آواز می خواندند و دست می زدند و  می خندیدند و پیرانه سر ،شیطنت می کردند  .

یکی از پرستارها موقع ناهار گفت : اگر دنبال سوژه واسه نوشتن می گردید از آقای سلامی بنویسید .

برای چاق سلامتی هم شده گفتم : آقای سلامی که میگن شما هستید ؟ گفت : " بله سلامی هستم ... سلامی چو بوی خوش آشنایی" و خندید .

حرف های پراکنده ای از هر دری سخنی بینمان رد و بدل شد .  من صرفا می خواستم گپی بزنم اما سلامی را جو بر داشته بود که راستی راستی قرار است درباره اش مطلب بنویسم . می گفت : اگر خواستی بنویسی از من عکس نگذار  و اسم مستعار برایم بنویس .


طی این چند سال چند دفعه ای از طرف آسایشگاه به دفتر مجله زنگ زده بود . بار اول حتی اسمش را فراموش کرده بودم . بنده خدا چند دقیقه ای نشانی داد تا یادم افتاد . پرسید : در موردش نمی نویسم ؟ و من هم پیرمرد را پیچاندم و به شوخی گفتم که بخش مرا در مجله عوض کرده اند و حالا فقط داستان های جنایی/ پلیسی می نویسم . گفت : داستان زندگیش خیلی جذاب تر از داستان های پلیسی است و من هم قول دادم که هر وقت سرم خلوت شد بروم به دیدنش که هیچ وقت، وقت نشد که بروم .

چند بار دیگر هم زنگ زد . نه برای نوشتن داستان زندگیش . همینطور رفاقتی زنگ می زد و حال و احوال می کرد . می گفت : قرار است از یکی از پیرزن های خوشگل آسایشگاه خواستگاری کند و اگر وصلتشان جور شد، دوست دارد من شاهد عقدشان باشم . راست و دروغش را نمی دانم اما زنگ نزد و من و سلامی جز همان دو جمعه ی پشت هم تابستان چند سال قبل دیگر همدیگر را ندیدیم و جز همان چند بار دیگر تماسی هم نگرفت و حرفی هم نزدیم .

شاید فهمید من به اندازه او پیگیر این رفاقت نیستم و شاید هم دیگر بی خیال من شده بود . هرچه بود دیگر از سلامی خبری نداشتم تا همین یک هفته قبل که دوباره از آسایشگاه مسعودی زنگ زدند و گفتند که سلامی رو به راه نیست و تنها شماره ای که در پرونده اش دارند شماره من است و چند باری هم تماس گرفته اند و موفق به صحبت با من نشده اند .

شنبه بود که از آسایشگاه زنگ زدند . یکشنبه سرم خیلی شلوغ بود و دوشنبه صبح دوباره زنگ زدند که سلامی رو به موت است . دلم نیامد بگویم من هیچ رابطه ای با پیرمرد ندارم . گفتم که تا عصر خودم را می رسانم .

آسایشگاه درست مثل همان چند سال قبل بود . تکه ای غریبه از شهر  که انگار در جغرافیای شهر بزرگ تهران گمشده است . جایی شبیه به هیچ کجای این شهر پر هیاهو . خلوت ، آرام و تمیز ، بهترین لوکیشن برای تنها ماندن و تنها مردن. حال و هوای آسایشگاه مسعودی اینبار پاییزی بود و غم انگیز . پیرزن و پیرمردها انگار توی اتاق های خودشان داشتند چرت می زدند چون کسی توی حیاط نبود . پرستار مرا داخل اتاق سلامی برد ، کمی معاینه اش کرد و از اتاق بیرون رفت .

پیرمرد با لباس سفید رنگ راحتی افتاده بود روی تخت و با ماسک اکسیژن نفس می کشید . وضعیت نزاری نداشت اتفاقا . خیلی شیک و مجلسی داشت تمام می کرد . از اتاق بیرون رفتم و از پزشک جوانی که در درمانگاه نشسته بود احوالش را پرسیدم . گفت که آقای سلامی نمی تواند حرف بزند اما تا نیم ساعت دیگر که وقت داروهایش است بیدار می شود و اگر می خواهی صبر کن تا همدیگر را ببینید .

نیم ساعتی توی حیاط راه رفتم و سیگار کشیدم و به این فکر کردم که زندگی چه داستان عجیبی است . خنده ام گرفته بود به این که من باید تنها کس این پیرمرد باشم که تا امروز حتی اسمش را به خاطر نداشتم  .


عجیب بود که با دیدن من لبخند زد . انگار که سالهاست همدیگر را می شناسیم . انگار که من فامیل دوست داشتنی او باشم . ملتمسانه دستهایش را باز کرد و من هم ناچار به سمتش رفتم و طوری که وزنم رویش نیفتد نصفه و نیمه همدیگر را بغل کردیم . ته ریش زبر و سفیدش صورتم را سوزن سوزن می کرد و نگران بودم که بوی سیگارم اذیتش کند . پیرمرد همانطور صامت و بی صدا بغضش ترکید و اشکش جاری شد و من هم تحت تاثیر تنهاییش نا خوداگاه زدم زیر گریه و همانطور چند دقیقه ای توی بغل هم زار زدیم . 

نمی توانست صحبت کند . دهانش کمی کج شده بود و معلوم بود اختیار زبانش را ندارد . می خواست حرف بزند اما قدرت تکان دادن زبانش را نداشت .

همینطور یکساعتی نشستم کنار تختش و دستش را گرفتم و به همدیگر نگاه کردیم .

هیچ هم نگفتیم فقط آه بود و نگاه .


بیرون آمدنی پرستار پوشه ای به دستم داد که تویش دست نوشته های سلامی بود که کنار گذاشته بود برای من . چند تا داستان پلیسی نوشته بود که در مجله چاپشان کنم . تاریخ نوشته ها برای همان چند سال قبل بود . همان سالی که تابستانش دو جمعه پشت هم رفته بودم آسایشگاه مسعودی . دلم می خواست بیشتر از خودش بدانم . اینکه که بوده و داستان زندگیش چه بوده و چرا انقدر تنهاست که تنها رفیقش من باشم؟

با این سابقه کوتاه آشنایی و رفاقت زورکی

اما نه پرسنل آسایشگاه مسعودی چیز زیادی از او می دانستند 

و نه خود سلامی چیزی توی کاغذهایش نوشته بود .


عکس های توی کامپیوتر را بالا و پایین می کنم و تا عکسی مناسب برای سنگ قبر آقای سلامی پیدا شود . فیلمی که از او گرفته بودم دارد پخش می شود و سلامی با صدای بلند می خواند : در حلقه مویت ، بس دل اسیر است ، بینم خونین دل این و آن ، سر هر دندانه ... دل در ، مویت ، دارد خانه  ... مجروح گردد چو زنی هر دم شانه ...



+ تمام اسامی این داستان ساختگی هستند و این داستان کاملا تخیلی بود ...



نظرات 14 + ارسال نظر
پری ناز چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 20:12

خدا رو شکر که تخیلی بود :)))

خدا رو شکر

زهرا.ش چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 20:37 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

تصویرپردازی، عالی
نگارش، قوی
شروع و پایان،دلپذیر
داستان خواندنی
مرسی آقا بابک

ارادت زهرا خانم عزیز

رها چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 20:38

بغض منم ترکید...
چه قلم بی نظیری دارید آقای اسحاقی...

لطف داری رهای عزیز

خزر چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 20:48

ابری بودم بارانی شدم
تنهایی بعضی از این آدم ها ناگزیره و اجتناب ناپذیر
اما من همیشه از درکش عاجز بودم
قلمتون مانا

ممنون خزر عزیز

سهیلا چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 21:35 http://rooz-2020.blogsky.com/

تخیلی....اما در عین حال یکی از واقعیتهای تلخ روزگار....

رها آفرینش چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 21:51 http://rahadargandomzar.blogsky.com/

خیلی داشت بهم بد میگذشت با خوندن این داستان تلخ،با خودم گفتم این آقای اسحاقی چطور دلش اومده یکی دو روز معطل کنه و دیر بره...
تا اینکه خوندم که ...سیگاری کشیدم....اونجا بود که فهمیدم این یه داستانه دوباره،و بهتره بیشتر از این حرص نخورم!

یعنی من اگه سیگار بکشم شما از من بدت میاد ؟

پیرامید چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 23:01 http://lifeformyself.blogsky.com

داستان تخیلی بود، ولی زیبا و پرکشش و بیانگر واقعیت ها... من یکی که لذت بردم.... متشکرم از قلم زیباتون...

ممنون دوستم

صدیقه (ایران دخت) چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 23:03 http://dokhteiran.blogsky.com

اقا من مطمئن بودم این یه ماجرای واقعیه، مثلا بعد از مرگ سلامی خواستین زندکیشو با چند نفر در میون بزارید!
کلا تصوراتم نابود شد!
ممنون از این داستان فوق العاده ... دستمریزاد بابک خان عزیز

صدیقه جان اگر مشکلی پیش نیاد قصد دارم توی هفتگ فقط داستان بنویسم مگر در شرایط خاص
شما با پیش فرض داستان بودن شروع به خوندن کن که اذیت نشی

نورا چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 23:28

دلم گرفت:-( برا پیرمرد پیرزن هایی که یه روزی کسی بودن واسه خودشون که خیلی هاشون به قول شما فیزیک دانو دانشمند بودن و حالا... واقعا کی میتونه تضمین کنه که من سرنوشتم این نیست که منم سر از اسایشگاه در نمیارممممم:-(:-(:-( مرگ غریب و تنهایی دارن حتما:-( خدا عاقبتمونو به خیر کنه. خیلی زیبا بووود بابک خان خیلی متاثر شدم و این به خاطر قلم توانا و بی نظیرتونه ممنووونم و خوشحالم که مینویسین خییییییلی:-)

ممنون نورای عزیز

خورشید پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 13:57

خیلی قشنگه..

جعفری نژاد پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 15:16

کلن روایت کردنت رو دوست دارم به شدت

ما ارادت داریم قربان

پروین پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 18:10

خیلی قشنگ بود بابک. خوب است که سلامی عزیز قصه ات اقلاً آن خبرنگار را داشت که قبل از مرگش کمی با هم گریه کنند. خیلی های این سالمندان در تنهایی مطلق میروند.
یکی از موارد کارم که دوستش ندارم اینجا، فراهم آوردن مقدمات بهداشتی انتقال بیماران سالخورده مان به خانه سالمندان است. پدر و مادرهایی که فرزندانشان میاورندشان برای آزمایشها و کاغذ بازی ها، که مظلومانه می نشینند و نگاه می کنند. و همه شان هم وقتی موقع خداحافظی در آغوش میگیرندت انگار میدانند این آخرین بار است :(

چقدر شغل سختی داری پروین خانم

الهام پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 20:21 http://elham7709.blogsky.com

وای چقدر غصه خوردم، خدا رو شکر تخیلی بود! خیلی خوب بود.

ونوس دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 15:31 http://www.venouse.blogfa.com

آدم ها ساکت و تنهان
هر کدوم چه جور معمان
باید یه فکری به حال پیری کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد