هفتگ
هفتگ

هفتگ

دست بابا

ظهر بود.... هوای گرم لا به لای برگ ها می چرخید و می چرخید و می خورد توی صورتم.... صدای یک جور جیرجیرک هم یک بند و ممتد از بین علف ها بیرون می زد که من بهش می گفتم صدای ظهر.... بابابزرگ توی اتاق آجری وسط باغ خوابیده بود و کلاه کوچیک و گردش را گذاشته بود روی چشم هایش .... هر چند دقیقه یکبار که صدای ما آزارش میداد بلند می گفت: بچه ها سر ظهره بیاین یه چرت بخوابید، سگ ها ظهرا بازن هاااا ..... این جمله رو که می شنیدیم چند دقیقه ای صدامون رو می آوردیم پایین ولی نه از ترس سگا چون می دونستیم باز نیستن. صدای واق واقشون می اومد ولی از دور ... بیچاره ها فقط شبا باز بودن.... چند تا کارگر زیر سایه ی درخت گردو بزرگه داشتن میوه توی جعبه ها می چیدن ... بینشون سکوت مطلق برقرار بود جز صدای خش خش مقوای قهوه ای رنگ ته جعبه ها، وقتی از کنارشون رد می شدیم هیچی نمی شنیدیم . بابا مثلا بالاسرشون بود تا کار کنن ولی اون هم بی حرف کنار کتری ذغالی روی آتیش نشسته بود و به دود سیگارش نگاه می کرد.... سعی می کردیم دور و بر بابا هم خیلی نپلکیم که اون هم گیر خوابیدن ور دل بابابزرگ با اون صدای خروپف هاش رو نده..... ولی خودش یهو صدامون کرد: بچه ها این سطل رو آب کنین بیارین بریزیم تو کتری ... زهرا دوئید تا سطل رو بگیره.... زهرا اون موقع ها شبیه شخصیت وروجک توی کارتن ووروجک و آقای نجار بود.... موهاش تقریبا نارنجی بود و اکثر اوقات نامرتب.... یه شلوار پیش بندی بنفش هم تنش بود. سطل تقریبا نصفه قد و قواره اش بود. یه سطل گلدون مانند فلزی که توش قطره طلا جمع می کردن بعضی وقتا .... دودستی سطل رو گرفته بود جلوی خودش و تلاش می کرد بدوئه و سطل هم تق و توق با هر قدمش می خورد به زانوهاش.... شیر آب کنار گل سرخا رو باز کردم ولی آب نیومد.... زهرا که مصرانه می خواست خودش سطلو پرکنه گفت بیا بریم دم موتورخونه و دوباره با همون وضع شروع کرد با سطل دوییدن... 

موتوخونه یه حوضچه ی مربع شکل سیمانی بود که یه کم ارتفاع داشت و باید چند تا پله می رفتی بالا تا بتونی ازش آب برداری ... زهرا پله ها رو رفت بالا .... و اشتباه بچه گانه ای کرد.... به جای اینکه سطل رو بندازه توی حوض و پرش کنه مثله وقتی که می خوای از شیر ظرفشویی لیوان آبتو پر کنی، سطل رو گرفت زیر لوله ی آب پرفشاری که حوضچه رو پر می کرد... اصلا وقت نشد من بهش بگم اونجوری نه ! .... اینقدر فشار آب زیاد بود که زهرا و سطل رو کشید و تالاپ انداخت توی حوضچه .... یه لحظه دیدم سطل نصفش رو آبه  ولی زهرا هیچ جاش معلوم نیست ...

مثله همون جیرجیرک لای علفا که صدای ظهر درمی یاورد من هم شروع کردم به ممتد و یکنواخت جیغ کشیدم ... باباااااااااا.... باباااا..... زهرااااا. ....... نفهمیدم چقدر طول کشید که تموم کارگرها، بابابزرگ خواب آلوده و پیرمرد باغ بغلی دم موتورخونه جمع شدن... بابا دوزانو نشست روی لبه ی حوضچه، دستش رو کرد توی آب و زهرا رو از بند های شلوار پیشبندی اش فقط با یک دست کشید بیرون....

بابا دعوا نکرد ولی زهرا اصرار داشت مثله یه موش خیس هی بگه: آبه دمه گل سرخا قطع بود... به خدا قطع بود...

سکوت بین کارگرها دیگه شکسته بود و همون طور که میوه می پیچیدن هی می گفتن: خدا رحم کرد... خدا رحم کرد به بچچه ...


خیلی سال گذشته... دقیق نمی دانم چقدر..... شاید حدود بیست سال.... ولی من هنوز فکر می کنم که پدرها .... که باباها باید و حتما دست های قوی داشته باشند... هیچ وقت یادم نمی رود که بابا فقط با یک دست لاغرش چطور زهرای خیس  رو با یک حرکت کشید بیرون.... زهرا که هنوز سطل آهنی رو ول نکرده بود و سطل هم پر از آب شده بود....


پی نوشت: این هم یک خاطره همیشه زنده بود و هم یک تمرین برای نوشتن با جزئیات... چیزی که همیشه ازش فرار کردم. مشوقم هم یک کتاب با جزییات عباس معروفی... ( دریاروندگان جزیره آبی تر )

نظرات 19 + ارسال نظر
نیمه جدی دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 20:31

خیلی خوب بود مهربان. تصویرسازیت حرف نداشت انگار منم اونجا بودم .

دل آرام دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 20:44 http://delaramam.blogsky.com

این با جزئیات نوشتنت خیلی خیلی ملموس تر کرد خاطره رو. دقیقا انگار من هم توی تمام اون لحظات همراه بودم.
پدرها قوی ترین آدمهای زندگی بچه ها هستن. همشون... همشون...

رها آفرینش دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 21:02 http://rahadargandomzar.blogsky.com/

عاااالی بود مهربان جان...انقدر از تصور اون صحنه ی گرفتن سطل زیر آب پرفشار خندیدم که نگو...هنوزم قطع نشده البته...
واقعا باباها رو خوب توصیف کردی،پرقدرت و مهربان و همه چیز دان...

شرمین دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 21:07

منم یه خاطره هایی همین شکلی دارم
باغ پدربزرگ منم یه درخت بزرگ گردو داشت
ترغیب شدم با خوندن این نوشته ی خوبت که بنویسمش
ممنون مهربان

زهرا.ش دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 21:33 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

بینظیر بود مهربان خانم!
عاااالی!
من چیزی از داستان نویسی سر درنمی یارم،از اون جهت می گم عالی که بدون پلک زدن،همه رو یک نفس خوندم!مرسی
حقیقتا حرف نداشت!

خورشید دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 23:29

این خیلی محشر بود.
یاد آقا جون افتادم و تابستونای چیدن انگور و چاه عمیق و ..

خدا همه ی درگذشتگان رو بیامرزه.

رها- مشق سکوت سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 00:59 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

عالی بود مهربان، تک تک لحظه هایی که با قلمت به تصویر کشیده بودی کاملا قابل لمس بود و حس میشد
یه چیزی تو دلم تکون میخورد وقتی میخوندم این پستو، اخرش که تموم شد دیدم قطره های اشکه که میریزه
من همیشه ارزو میکردم دستای باباها قوی نباشه....

بشرا سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 01:10 http://biparvaa.blogsky.com

یکی از بهترین پستهای اینجا که تا حالا خووندم همین بوده. مرسی مهربان... عاالی بود.
روح پدرت شاد....

باغبان سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 08:20 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

این کتاب عباس معروفی رو نخوندم
آغوش باباها امن ترین جای دنیاست...
روحشون شاد
تعجب کردم انقدر باجزئیات نوشته بودین ولی یه نفس خوندمش خیلی روان بود
ممنونم

قناری معدن سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 08:25 http://filterplus.blogfa.com

حالا که فکرش را می کنم اقبال یارمان بوده که از دوران بچکی جان سالم به در بردیم...

باغبان سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 08:36 http://Www.laleabbasi.blogfa.com

لینک دانلود نداشت.
کتابفروشی های دهات ما هم که کتاب پیدا نمیشه.
اسمشو یادداشت میکنم میزارم تو لیست انتظار

ramnashodani سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 11:05

من دختری 75 ام
راستش مهربانم هرچقدر خودم رو در گیره گذشته ام میکنم
من ازین اینجور خاطرات نداشتم اگرم بوده شاید خیلی سنم پایین بوده که چیزه زیادی یا لااقل نکته جذابی نداشته واسم که یادم بمونه
پستت واقعا عالی بود و به دلم نشست اما خیلی باهام غریبه بود خیلی وقته دلم تنگ شده واسه اینجور شیطنتا و قهرمان بازیا

افروز سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 11:37

عالی بود عزیزم عالی و متفاوت... یکی از بهترین پست هایی بودکه ازت خوندم خدا پدرتو رحمت کنه

آهو سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 14:07

یکی از بهترینهایی بود که ازت خوندم مهربان نازنین . عالی بود .

آهو سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 14:09

خدا انرژی و توان و حوصله و ذوق و صبر و اشتیاق تو و بابک رو صد برابر کنه که بتونید بهترین مامان و بابا برای دو تا گل زندگیتون باشید . مطمئنم که هستید

پروین سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 23:56

با دویتهامون موافقم مهربان جان. محشر بود. فکر کنم نفس هم نکشیدم وسط خواندنش!
چقدر ما خوشبخت بودیم که از این دست خاطرات داریم. خواندن نوشته ات بردم به روزهای قشنگ و شادی که در باغ دایی ام داشتیم. با دخترخاله ها و پسر خاله ها و ....

فرشته چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 14:44

چقدر قشنگ نوشتی مهربان...ممنون..خیلی ممنونم.

هدیه چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 17:52

روایت زیبا و روانی بود, خاطرات دوران کودکی همیشه برای آدم زنده و فراموش نشدنی ست.
چند وقتی است دلم برای پدر بزرگهایم بسیار تنگ شده

تیراژه سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 00:32

خیلی خوب نوشتی ..
اون آخراش هم بچه رو هم مثل باقرلو نوشتی که باعث شد اسم نویسنده رو مجددا بخونم و مطمئن شم باقرلو یا آقا طیب نیستن
بر خلاف همیشه هم خیلی به جزییات توجه کردی اما اگر نمینوشتی یه چیزی کم داشت پستت / یادشان گرامی / با اینکه هیچ وقت ندیدمشون اما حس خاصی دارم نسبت به ایشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد