هفتگ
هفتگ

هفتگ

قصه چهارم : مامان علی

صورتش به وضوح از شرم و حیا سرخ شده بود . چادرش را با دست روی سرش مرتب کرد و آهی بلند کشید . از حالت صورتش می شد فهمید که بغضی عمیق گلویش را دارد فشار می دهد و آماده بودم هر لحظه بزند زیر گریه اما گریه نکرد و همانطور ساکت و آرام به حرفهای من و خانم سلیمی گوش  می داد .


*****************

خانم سلیمی دختری بود بیست و چند ساله . چادرعربی سر می کرد و کمی هم آرایش داشت . تازه کارشناسی ارشدش را گرفته بود در روانشناسی کودک و چند ماهی بود که در مدرسه ما به عنوان مشاور کار می کرد . پدر خانم سلیمی از معلم های قدیمی من بود که همان سالهای اول کارم در آموزش و پرورش بازنشسته شده بود . اصولا اعتقادی به حضور مشاور در مدرسه نداشتم اما بواسطه رودروایسی با آقای سلیمی و معرفی نامه گردن کلفتی که از اداره داشت ناچار شدم قبولش کنم . از همان اول هم مدام با هم اصطکاک و جدل داشتیم . مودبانه در همه کارهای مدرسه دخالت می کرد و برای من به عنوان مدیر ، یک مشاور خود رای و بیش فعال که فکر می کند باید در همه امور مدرسه اظهار نظر کند و دانه به دانه درس های دانشگاهش را روی بچه های مردم پیاده کند مثل یک هوو می ماند . اوایل روی حساب آشنایی با پدرش زیاد به پر و پای هم نمی پیچیدیم اما بعدتر که دیدم خانوم سلیمی می خواهد برای تمام بچه های مشکل دار مدرسه دکتر بشود و نسخه بپیچد با هم بحثمان شد و دمش را چیدم . دیگر کمتر اظهار فضل می کرد و کمتر دور و بر من پیدایش می شد تا آن روزی که آشفته و ناراحت آمد پیش من و ماجرای علی را تعریف کرد . اینبار نمی شد از کنار این مساله ساده رد شد . با اینکه از دخالت در امور خانوادگی محصلین بیزار بودم و تجربه بسیار بدی هم از اینکار داشتم بعد از چند دقیقه صحبت با خانم سلیمی تصمیم گرفتیم از خانم حبیبی - مادر علی - بخواهیم به بهانه مشکلات تحصیلی پسرش به مدرسه بیاید .


*****************

خانم سلیمی مستاصل و خجالت زده داشت هاج و واج به من و مادر علی نگاه می کرد . مجبور شدم خودم صحبت را ادامه بدهم :

ما اصلا دوست نداریم توی حریم شخصی شما دخالت کنیم . اصلا مسائل شخصی خانواده ها به ما ربطی نداره . وظیفه ما اینه که مدرسه رو برای بچه ها یه محیط  خوب و بی حاشیه مهیا کنیم ولی باور کنید این موضوع چیزی نبود که بشه از کنارش ساده گذشت . خدای نکرده اگر علی این حرفها رو به بچه های دیگه زده بود یا توی خونه به پدرش چیزی می گفت معلوم نبود چه اتفاقی بیفته . امیدوارم شرایط ما رو درک کنید خانوم . ما دعوتتون کردیم که بیاید و در جریان موضوع باشید . ما نه قضاوتی در مورد شخص شما داریم و نه قراره به شما مشاوره بدیم و توصیه و سفارش بکنیم . فقط می خواستیم مطلع باشید .

اینجا بود که خانم سلیمی هم به نشانه تایید سر تکان داد .

خانم حبیبی همانطور با صورت گداخته از شرم و عصبانیت داشت به من نگاه می کرد اما من نمی توانستم به چشمهایش نگاه کنم . به نظرم خیلی وقیحانه بود توی چشمان یک زن متاهل نگاه کنی و بگویی که ....

فنجان چایش را از روی میز برداشت و بدون اینکه با قند کامش را شیرین کند چند قلپی چای خورد و بعد لبخندی تصنعی زد و آب دهانش را قورت داد و گفت : علی دقیقا چی به شما گفته ؟

با سر به خانوم سلیمی اشاره کردم که یعنی تا همینجا هم برای من کافیست و باقی ماجرا به عهده خودش است . خانم سلیمی با یک سرفه کوتاه صدایش را صاف کرد و بعد خیلی آرام و بریده بریده  طوری که حتی من که توی اتاق نشسته بودم به زحمت کلماتش را می شنیدم گفت : ما معمولا ... به بچه هایی که دچار افت تحصیلی میشن امممم بصورت دوره ای چند جلسه ای مشاوره میدیم . امممممم علی شما هم متاسفانه توی ریاضی یه مقدار ضعیف هستش و من چند جلسه باهاش صحبت کردم . امممم حدس می زدم که مشکلی توی خونه داشته باشه . ازش پرسیدم که رابطه ت با مامان و بابات چطوریه ؟ که اینجوری گفت . خانم سلیمی جمله اش را تمام کرد و بعد با شرمندگی سرش را پایین انداخت .


خانم حبیبی نگاهی به من کرد و پرسید : دقیقا  چی گفت ؟

گفتم : من که توی جلسه مشاوره نبودم خانوم . هرچی شنیدم از خانم سلیمی شنیدم

و اینطوری توپ دوباره در زمین خانم سلیمی افتاد . خانم سلیمی هم خیلی معذب گفت : پسرتون گفت که شما اممم ببخشید ولی گفت که .... گفته که شما خیانت می کنید .

سکوت اتاق را فرا گرفت . خانم سلیمی بعد از چند لحظه اینطور ادامه داد : من اولش فکر کردم اشتباه شنیدم یا شاید علی معنی خیانت رو نمیدونه به خاطر همین با عرض معذرت ازش پرسیدم که منظورش از خیانت چیه و اونم گفت که شما ...

دویدم توی حرف خانم سلیمی و او هم نفس بلندی از سر راحتی  کشید . گفتم : خانم حبیبی ! خدای نکرده سوء تفاهم نباشه . زندگی شخصی شما به هیچکس مربوط نیست . اصلا شاید علی دروغ گفته باشه که حتما هم همینطوره . شما خانم با شخصیتی هستید و من مطمئنم که علی مشکلی داشته که همچین حرفی رو به مشاورش زده . اینکه خواستیم تشریف بیارید اینجا فقط به خاطر این بود که شما هم در جریان باشید . این حرفی که علی زده حرف سنگینیه . خدای نکرده اگر به گوش والدین بچه ها می رسید معلوم نبود چه عواقبی داشت . اصلا بچه به این سن و سال نباید از این مسائل اطلاع داشته باشه چه برسه که بخواد در موردش صحبت بکنه . خواهش می کنم شرایط ما رو درک کنید خانوم . من و خانم سلیمی خیلی با هم بحث کردیم که نسبت به قضیه علی چه عکس العملی نشون بدیم ؟ باور کنید دعوت از شما و بیان این مطالب در حضورتون مطابق میل ما هم نبوده و نیست و من واقعا به خاطر این صحبت ها الان شرمنده هستم اما ما نگران بودیم که اگر کاری نکنیم خدای نکرده مشکل بدتری پیش بیاد و اون وقت دیگه کار از کار گذشته باشه و پشیمونی به بار بیاد . امیدوارم وضعیت ما رو درک کنید .


خانم حبیبی چند دقیقه ای سکوت کرد و به گوشه  دفتر خیره شد بعد هم تشکر کوتاهی کرد و اجازه خواست تا بیرون برود . من و خانم سلیمی هم مجددا از او عذرخواهی کردیم و او دفتر را ترک کرد .


*****************

آقای حبیبی پدر علی یک هفته بعد به مدرسه آمد و پرونده پسرش را گرفت و رفت . وقتی دلیلش را پرسیدم گفت : از این منطقه نقل مکان کرده اند . راست و دروغش را نمی دانم اما در رفتار و چهره آقای حبیبی نشانه ای از ناراحتی یا عصبانیت دیده نمی شد . خانم سلیمی که انگار حساب کار دستش آمده بود که ورود به مسائل شخصی محصلین و مشکلات خانوادگیشان چه مسئولیت سنگینی دارد از آن به بعد جلسات دوره ای مشاوره را تعطیل کرد و با پیشنهاد من وقتش را معطوف برگزاری کلاس های فوق برنامه و پرورشی کرد . دیگر هم با هم بحثی نداشتیم و خوب و خوش و بدون هیچ حاشیه ای سال بعد  به  یک مدرسه ابتدایی دیگر منتقل شد .

هیچ وقت این اجازه را به خودم ندادم که پیگیر ماجرای علی بشوم و ببینم که آیا خانواده او واقعا از این محله رفته اند یا نه ؟ هرچه بود رفتنش از مدرسه به داستانی که برایتان گفتم بی ارتباط نبود .



نظرات 12 + ارسال نظر
مهسا چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 20:29

خو....بقیه ش!با تشکر

با عرض شرمندگی تموم شد

زهرا.ش چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 21:37 http://surgicaltechnologist.persianblo.ir

یکی از اصول مشاوره اینه که مشار باید رازدار باشه,و حرف های بیمار یا مددجو به هیچ وجه به گوش کس دیگه ای نباید برسه!خانم سلیمی هم اگر دانشگاه رفته و تحصیل کرده هست باید اینرو بدونه که در خلال مشاوره هر گفت و گویی جنبه محرمانه داره و نباید به گوش مدیر مدرسه برسه!خانم سلیمی نهایتا بایدتنها با مادر علی صحبت می کرد نه اینکه جلوی مدیر مدرسه آبروی مامان علی رو می برد!
این موضوعی هست که هر مشاور ناشی و تازه کاری بلده,واسه همین,یه کم غیرقابل باور بود!
بغیر از این مثل همه پست ها ی داستانی عالی بود!

ممنون زهرا انتقادت به جا بود
ولی اگر خانوم سلیمی خودش مستقیما می رفت سراغ مادر علی که من دیگه تو قصه نبودم

شما لطف داری

زهرا.ش چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 21:40

یه چیز دیگه ای هم می خواستم بگم,که مدیرای مدارس بیشتر از اونچیزی که فکرش رو بکنید با مسایل خونوادگی بچه ها درگیر می شن,خواسته و ناخواسته,مامان من می گه دانش آموزا تنها نمیان مدرسه,با تمام خانواده میان,تمام مشکلات خانوادگی همراهشون میاد مدرسه!

مسلما همینطوره

رها آفرینش چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 22:36 http://rahadargandomzar.blogsky.com/

آخرش چرا ننوشته بودین که غیرواقعی بود؟ یعنی واقعی بود؟

نه رها
تو عنوان پست نوشتم که قصه است

سایه پنج‌شنبه 2 بهمن 1393 ساعت 09:37

ممنون جناب اسحاقی.
راستش اولین دفعه ای بود که وقتی داستانتون تموم شد هنوز دنبال بقیه اش بودم!

ممنون سایه عزیز
بگذارید به حساب ضعفیف بودن قصه
شخصا قصه های با پایان باز رو نمی پسندم اما دوست داشتم این شکل روایت رو هم تجربه کنم
اینکه مخاطب داستان مثل راوی در کنجکاوی و سر درگمی باقی بمونه و خودش برای علامت های وسال قصه دنبال یک جواب باشه
ممنون که می خونید بنده رو

هورام بانو پنج‌شنبه 2 بهمن 1393 ساعت 09:50

سلام روز بخیر
وقتی قصه میگین نیازی نیس خودتون حتما تو داستان حضور داشته باشین یه نویسنده باید بتونه بجای جنس مخالفشم خوب بنویسه
اما در کل این داستان انگار قلم شما نبود نقص داشت
فقطی ه جایی میشد کمی حس کرد که زیرکی بابک توش هست اونم قسمتی بود که پرید تو حرف خانم مشاور وگفت اصلا علی شاید دروغ گفته باشه...

کاملا درست میگی هورام بانو
مساله اینجاست که من هنوز نویسنده نیستم
اینجا دارم تمرین می کنم تا یاد بگیرم
داستان رو می شد از منظر دانای کل هم تعریف کرد
اما اینطور مونولوگ گویی رو به خاطر باور پذیر بودنش بیشتر می پسندم . ممنون که نواقص کار رو گوشزد می کنی
امیدوارم توی قصه های بعدی برطرفشون کنم

دل آرام پنج‌شنبه 2 بهمن 1393 ساعت 18:49 http://delaramam.blogsky.com

به نظرم یه چیزیش کم بود. یعنی حس کردم کامل تعریفش نکردی و یه قسمتی از یه داستان بلند رو برامون گفتی. مثل یه برش از کیک.
مثلا نفهمیدم علی چرا یهو باید به مشاور بگه مامانش خیانت میکنه و اون دقیقا این موضوع رو از کجا میدونه. یا جایی که مامان علی از جلسه میره بیرون، لازم نمیبینه هیچ توضیحی به مسئولین مدرسه بده؟ (البته هرچی فکر کردم خودم هم نمیدونم چی بگه بنده خدا!)
اینکه اینجا چهارشنبه ها داستان داریم جذابه

خواننده تونم جمعه 3 بهمن 1393 ساعت 10:33

سلام.
شما نویسنده این و خوب هم می نویسین.(شکسته نفسی ممنوع.استادم می گفت به چیزی که نیستی بیخودی پز نده..اما چیزی که هستی رو با افتخار بگو)
من دبیر یک مدرسه ام. با اینکه تمام روزهام توی مدرسه نمی گذره اما درگیر مسایل بچه ها هستم. نه که خودم بخوام. خواهی نخواهی درگیر مسایل اخلاقی و خانوادگی بچه ها میشی. بنابراین مدیری که هرروز توی مدرسه ست..مسلما بیشتر و عمیق تر درگیر مسایل بچه هاست. همونطور که من مدیر خودمونو می بینم ..
حتی مدل خارجکیش هم اینقدر سهل انگارانه نمیگه که بمن چه که تو خیانت می کنی..عیب نداره..اما به پسرت بگو دیگه حرفی نزنه.
راستش اصلا دوست ندارم انتقاد بحساب بیاد. فقط نقطه نظر بود.
اما مشاور آنقدر واکاوی می کنه تا به راه حل نزدیک بشه. و البته مشاور باید اونقدر روحیه ش قوی باشه که موقع حرف زدن سرخ و سفید نشه و با یک شکست کاری نذاره از مدرسه در بره.
تصویر سازی شخصیتها عالیه...من دارم خانم سلیمی رو به عینه می بینم. ارایشش ناشیانه ست
موفق تر از قبل باشید.

فرشته جمعه 3 بهمن 1393 ساعت 14:03

لنگ در هوا موندیم الان که...!

تیراژه دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 19:21

یهزچیزای خیلی مهمی کم داشت ، مثلا میشد یک دایی معتاد طرد شده از خانواده در قصه بگنجانی که گهگداری برای گرفتن پول به سراغ خواهرش که دل مهربانی دارد میاید و پسر بچه را به اشتباه انداخته ، یا همسر سابق زن که یواشکی به دیدارش میرود تا راضی اش کند به طلاق از همسر فعلی اما بیکار یا معتادش و تاکید دارد پسر زن هم روی چشمهایش جا دارد ، یا پسر بزرگ زن از همسر اولش که حالا در نبود مرد خانه اما با اطلاعش به دیدار مادر میرود یا حتی یه شغل عجیب مثلا تزریقاتچی !
دفعه ی بعد خواستی برای مدرسه ات مشاور استخدام کنی قبلش یکم به پرونده ی کاری و سوابقش توجه کن !!!

تیراژه دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 19:24

با موبایل کامنت گذلشتن چقدررررر سخته !!!
این ایکون از آخر کامنت بالا جا مونده :

تیراژه دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 22:01

اینا رو یادم رفت ؛ یه رمال یا جنگیر که دور از چشم شوهر میاد به خونه ی زن خرافاتی برای باز کردن؟ برطرف کردن ؟ بستن ؟(کلمه درستش یادم نیست!) طلسم یا جادو یا بخت/ یا یه چیزی توو خونه خراب شده و اعمیر کار میاد برای تعمیرش خالا پنهان از شوهر زن یا آشکار / گنج و زیرخاکی هم گزینه ی خوبیه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد