هفتگ
هفتگ

هفتگ

قصه پنجم : سیب نقره ای

تازه درسم را در دانشسرا تمام کرده بودم  و سال 73 اولین بار بود که به عنوان معلم سر کلاس می رفتم . حالا که خوب فکر می کنم می بینم آن کلاس خاطره انگیز یکی از بهترین کلاس های عمرم بوده است تا همین حالا . حتی اسم خیلی از بچه های کلاس را یادم هست و حتی چهره هایشان را خوب به خاطر دارم . شاید به خاطر شور و شوق زیاد اولین سال معلمی بود و شاید هم به خاطر آن عکس یادگاری که پای تخته با بچه ها گرفته بودیم و آخر سال بچه ها تابلویش کرده بودند و به عنوان هدیه به من دادند و هنوز هم روی دیوار نصب است . علی صفریان ، مهدی کمالی ، شاهین مولایی ، صادق رئوفی ، علی محبی و ....

اسم کوچک بعضی را یادم نیست مثل کریمی و بهزادی و محمد پور و بعضی ها هم متاسفانه فامیلیشان را فراموش کرده ام مثل همین پسری که قصه اش را می خواهم برایتان بگویم : مهرداد


من ریاضی  جدید ( در نظام قدیم معادل آمار و احتمال فعلی بود ) درس می دادم و به واسطه علاقه ام به ادبیات هر روز کلاس درس را با یک شعر شروع می کردم . اگرچه کمی عجیب بود ولی بچه ها دوست داشتند . مخصوصا آنهایی که از ریاضیات و حساب فراری بودند خوششان می آمد که دبیر ریاضیاتشان اهل شعر و ادب است . یکروز غزلی از حافظ می خواندیم و یکروز حکایتی از گلستان و گاهی فروغ و گاهی هم حمیدی و گاهی هم مشیری و شهریار ...

بچه ها که رگ خواب مرا یافته بودند مدام بحث کلاس را به سمت ادبیات می بردند و می دانستند که من به خواسته آنها نه نمی گویم . وقت کلاس صرف شعر می شد و آنها به گمانشان داشتند سرم شیره می مالیدند ولی من خوشم می آمد از این شیره مالی ...


به خاطر اختلاف سنی کم با بچه ها رابطه دوستانه ای با هم داشتیم و بچه ها هم معرفت به خرج می دادند و هوایم را حسابی داشتند طوری که مدیر مدرسه همیشه با تعجب می گفت که من با وجود تجربه کمی که دارم محبوب ترین دبیر ریاضی هستم که به عمرش دیده است .

مهرداد پسری بود سبزه با موهای بلند . شلوار لی می پوشید و عادت داشت همیشه دو تا ساعت مچی به دستش ببندد . علتش را نفهمیدم و هیچ وقت هم نپرسیدم هرچند که کنجکاوی مرا قلقلک می داد .


یادم آمد . مهرداد صحتی . فامیلیش صحتی بود و بچه ها به خاطر همان دو ساعت مچی که همیشه به دستش می بست او را مهرداد ساعتی صدا می زدند و به شوخی می گفتند مهرداد از تهران تا مشهد دو ساعته می رود . گویا پدرش اهل مشهد بود . وقتهایی که کلاس خسته کننده و کسالت آور می شد گاهی با بحث در مورد رمان و شعر و موسیقی جو را عوض می کردیم و مهرداد همیشه پایه بحث بود . می گفت گیتار برقی می زند و عاشق موسیقیست و زنگ های تفریح هم مدام واکمن دم گوشش بود  .

هنوز اوایل سال بود و من یکروز در هفته در آن مدرسه کلاس داشتم . زنگ که خورد مهرداد آخر از همه داشت از کلاس بیرون می رفت . منتظر بود تا با هم بیرون برویم و مسیر راهرو تا دفتر را همراه من باشد . کتاب و جزوه ها را که جمع کردم دیدم به طرف من آمد و دستش را بالا برد و پرسید : آقا ببخشید . شما چه نوع موسیقی خوشتون میاد ؟

آن موقع انتخاب های زیادی در موسیقی وجود نداشت . یا باید سنتی پسند بودی و طالب خوانندگان وطنی یا طرفدار پاپ و خوانندگان آن سوی آب .

نمی شد بگویم خوانندگان آنور آب را بیشتر دوست دارم و به همین خاطر گفتم : شجریان ، ناظری ، افتخاری هرچه پیش بیاد گوش می کنم و مهرداد نوار کاستی را از کیفش بیرون آورد طوری که انگار دارد کار خطرناکی می کند و آن را آرام گذاشت روی کیفم . پرسیدم : این چیه ؟ گفت : آقا مجازه ولی سنتی نیست . این عالیه آقا . من با این نوار زندگی می کنم . بیزحمت گوش بکنید . مال کوروش یغماییه . سیب نقره ای . دیوانه کننده ست اصلا .


به اصرار مهرداد نوار را برداشتم و از من قول گرفت که زود پسش بدهم .

آنروزها علاوه بر تدریس مشغول تحصیل هم بودم . دانشسرا را صرفا برای فرار از خدمت سربازی رفته بودم و این یکروز تدریس هم ذمه ای بود بر گردنم که راه فراری از آن نبود . فوق لیسانس می خواندم و پروژه های دانشگاه فرصت سر خاراندن به من نمی داد . ماشین هم نداشتم . صبح تا شب توی دو تا موسسه مشغول کار تحقیقی بودم و باقی هم که توی دانشگاه درگیر درس . عملا وقتی به خانه می رسیدم جنازه ای بودم که لقمه ای شام می خورد و می خفت .


از هفته بعد هر روز که به مدرسه می رفتم بعد از تعطیلی کلاس مهرداد می آمد سراغم و با هیجان می پرسید : آقا گوش دادید ؟ باحال نبود ؟ و من مدام او را سر می دواندم که هنوز فرصت نکرده ام . بعد از چند هفته آن هیجان تبدیل شد به یک سوال طلبکارانه که : آقا مثل اینکه نمی خواید گوش بدید ؟ و من هم می گفتم : چرا خیلی هم مشتاقم برای شنیدنش ولی مشغله زیاد اجازه نمی دهد . تا اینکه مهرداد کلا نا امید شد و یکروز موقعی که زنگ خورد گفت : آقا ! شرمنده اگه میشه نوار ما رو بیارید و من هم گفتم که حتما هفته بعد می آورمش اما مدام فراموشم می شد .

این بدقولی من انقدر ادامه داشت که یکروز مهرداد اینبار نه طلبکارانه بلکه خیلی ملتمسانه گفت : آقا به قرآن ما این نوار رو هر شب گوش می دادیم . اگه میشه بیاریدش . طوریکه دلم به حالش سوخت .


هفته بعد شبی که قرار بود بروم مدرسه یاد مهرداد افتادم و نوار را به زحمت از توی وسیله ها پیدا کردم و می خواستم بگذارم توی کیف که یادم افتاد این شاهکار را هنوز نشنیده ام . کاست را در ضبط هندلی گذاشتن همانا و جمع شدن و خراب شدن نوار همان ...


سرتان را درد نیاورم فردای آنروز به مدیر زنگ زدم و مرخصی گرفتم . می دانستم این بچه اگر بفهمد چه بلایی سر نوارش آمده سکته می کند . رفتم انقلاب و چند تا کاست از کوروش یغمایی خریدم و سیب نقره ای هم یکی از آنها بود و هفته بعد به مهرداد دادم و او طوری ذوق کرد که انگار گنج پیدا کرده است ...


سرتان را درد آوردم . 

مدتی بود که پروین ، دخترم اصرار می کرد که او را به کنسرت یکی از خواننده ها ببرم . اسمش را زیاد شنیده بودم اما عکسش را ندیده بودم . بالاخره هم اصرارهایش به نتیجه رسید و بلیط خریدیم و سه تایی رفتیم کنسرت .

خواننده مربوطه همان مهرداد صحتی خودمان بود که حالا اسمش را عوض کرده بود و از قرار چقدر هم کشته و مرده و طرفدار داشت اکثرا هم همسن و سال پروین من بودند .

وقتی عکسش را جلوی تالار دیدم به پروین گفتم این پسر شاگرد من بوده و عکسش توی همان تابلویی که روی دیوار خانه داریم هست  و پروین هم به اصرار گفت که برویم و از نزدیک آشنایی بدهیم .

مهرداد حسابی تحویلمان گرفت و به مدیر برنامه اش گفت که سه تا از صندلی های ردیف اول را به ما دادند و وسط کنسرت هم دیگر شاگردی را تمام کرد و سنگ تمام گذاشت و مرا به عنوان معلم و اولین مشوقش به جمعیت معرفی کرد و همه برای ما کف زدند . لحظه پر افتخاری بود که هیچ وقت فراموشم نمی شود .

حالا چند وقتیست در به در دنبال سیب نقره ای کوروش یغمایی می گردم . دلم می خواهد ببینم این آلبوم چه داشت که این بچه انقدر عاشقش بود و من حتی یکبار هم گوش نکردم .




نظرات 11 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 21:46 http://bivatan.blogsky.com

زیاد اهل یغمایی گوش کردن نیستم، ولی خوب در جواب آخرین سطرتون باید بنویسم: زیباست...

ممنون آقا مهدی عزیز
لطف داری

صدیقه (ایران دخت) چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 23:02 http://dokhteiran.blogsky.com

چقددددر خوب بود ...
اینکه ناخواسته بشی یکی از علل موفقیت کسی یه افتخار بزرگه که هر کسی بهش نمیرسه ...
خیلی خوب بود
ممنون

ارادت

الهام چهارشنبه 8 بهمن 1393 ساعت 23:13 http://elham7709.blogsky.com

چه داستان خوبی بود.
سیب نقره ای...

صبا پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 00:28

خیلی قشنگ بود. شما خودتون همسن مهرداد بودید کوروش یغمایی دوست داشتید؟ یا معلم ریاضی داشتید که به ادبیات علاقه داشت؟ نمیدونم چرا فکر میکنم یه چیزی تو واقعیت هم بوده....

راستش پدرم یه شاگردی داشت که به اصرار کاست سیب نقره ای رو داده بود بهش . من خیلی این کاست رو دوست داشتم
این بنده خدا مدام از بابا می پرسید گوش کردی یا نه ؟
پدرم هم اهل موسیقی پاپ نبود
چند ماهی این کاست خونه ما بود و من مدام گوش می کردم
اون شاگرد بابا هم چون روش نمی شد که به خود بابا بگه از طریق پسر عمه ام که همکلاسیش بود مدام پیغام می فرستاد که تو رو خدا نوارم رو پس بدین
این قسمتش واقعی بود

افروز پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 00:44

چیزی که توی داستانهات دوست دارم ملموس بودنشه تصویر سازیت عالیه و اینکه حس میکنم رگه هایی از شخصیت خودت هم تو شخصیت داستانهات هست خیلی خوب بود باید برم این اهنگو پیدا کنم

مرسی افروز
لطف داری
البته سیب نقره ای یه آلبوم بود نه یه آهنگ
البته اسم یکی از ترانه ها همین بود

هورام بانو پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 12:08

کاش مثل بقیه پستهایی این مدلی لینک دانلودشم میذاشتی

فکر می کنم اگه سرچ کنی پیداش کنی

آیدا پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 12:23

ای بابا، منم دهه هفتاد عاشق سیب نقره ای بودم. قبلش یه نوار قدیمی از کوروش یغمایی داشتیم که سرگلش گل یخ بود و پاییز، الان اونا رو از سیب نقره ای بیشتر دوست دارم. اما نوجوونی و عشق گیتار برقی و همخوان های زن و ...... سیب نقره ای محشر بود واسه اون سالا، یه نفس هوای تازه بود توی گند و گه صدا و سیما و ارشاد اون موقع. اصلاً موسیقی توی اون دوره قحطی یه لذتی داشت وصف ناپذیر!

موافقم
کارهاش خاص بود و نظیر و مشابهش وجود نداشت
منم گل یخ رو خیلی دوست دارم

زهرا.ش پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 12:38 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

چرا یه مدته تو داستان هاتون اون قضیه غیرمنتظره ای که منتظرشیم اتفاق نمی افته؟
می دونین آقا بابک،مثلا این مقدمه سازی ها که" یکروز مهرداد اینبار نه طلبکارانه بلکه خیلی ملتمسانه گفت : آقا به قرآن ما این نوار رو هر شب گوش می دادیم ." ما رو در انتظار یک شوک قرار می ده،چه مارجای عجیبی پشت این نوار کاست هست؟اینکه یک جایی روند داستان از یک خاطره ساده تبدیل بشه به یک ماجرای غیرمنتظره.
خوبی های داستان های شما همینه،قبلا این شوک تو داستان هاتون پررنگ تر بود.

مرسی زهرای عزیز
راستش من از روز دوشنبه قصد داشتم یه داستان دیگه بنویسم
خیلی روش وقت گذاشتم و آخر سر حیفم اومد اینجا بنویسم
چون خیلی طولانی شده بود و فکر کردم جای کار بیشتر داره
واسه همین دیروز ساعت 8 خیلی سریع این یکی رو نوشتم
ببخشید اگر خوب در نیومد

خورشید پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 20:03

چه خوشگل بود.
کوروش یغمایی دوست دارم. گل یخ.. یا مثلا تو رگ خشک درختا درد پاییز می گیره..

دل آرام جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 11:18 http://delaramam.blogsky.com

من عاشق معلم هایی بودم که از ادبیات سر درمیارودن و ادبیات رو میفهمیدن.
طفلی بیخود نبوده انقدر نوارش براش مهم بوده، هدفش خواننده شدن بوده.

سهیلا جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 20:55 http://rooz-2020.blogsky.com/

بابک عزیزم تو هرچی که بنویسی چه باعجله و چه با فراغ بال خواندنی و شیرینه.چون صاحب قلمش تو سینه اش قلبی از طلا داره....

لطف داری سهیلا خانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد