هفتگ
هفتگ

هفتگ

قصه هفتم : تیر خلاص(1)

فرشید توکلی کارمند سی و یک ساله بانک در تمام عمرش انقدر هیجان زده نشده بود .

همیشه فکر می کرد اگر روزی چند سارق مسلح به بانک حمله بکنند و با اسلحه بالای سرش بایستند و بخواهند گاوصندوق را برایشان خالی کند شاید اینطور ترس برش دارد اما حالا می دید خیلی بیشتر دچار استرس و وحشت شده است . همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و فرشید کم کم داشت از کاری که کرده بود پشیمان می شد .

فرشید گاهی که سرش خلوت می شد مشتری های بانک را هم در باجه شماره 8 راه می انداخت . اما وظیفه اصلیش پاسخگویی به مراجعین صندوق امانات بود . صندوق هایی که طبق قوانین بانک هیچکس از محتویاتشان مطلع نبود جز خود مشتری ها و سالیانه مبلغ هنگفتی بابت سر به مهر ماندن و نگهداری از رازهایشان می پرداختند . قبل ترها یعنی وقتی هنوز فرشید به استخدام بانک در نیامده بود صندوق های امانات برو و بیایی داشتند . خیلی از اعیان و ثروتمندان در صندوق امانات بانک اشیا و وسایلی را به امانت گذاشته بودند و مدام به وسایلشان سر می زدند اما از وقتی فرشید مسئول صندوق امانات شده بود هفته ای جز یکی دو ارباب رجوع ، مراجعه کننده دیگری نداشت . آقای صفر بیگی که قبل از فرشیدتوکلی مسئول صندوق ها بود و با آمدن فرشید بازنشسته شده بود داستان های عجیب و غریبی از این صندوق ها و صاحبانشان تعریف می کرد که فرشید انگشت به دهان می ماند اما از وقتی که او این مسئولیت را بر عهده گرفته بود هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود تا همین امروز . مراجعین صندوق ها اکثرا افراد سن و سال داری بودند که از ترس بچه هایشان و دزدها ، اشیاء گرانقیمتشان را در صندوق امانات می گذاشتند و هر از چند گاهی به آن سرکشی می کردند . طبق قوانین بانک فرشید نمی توانست محتویات صندوق را ببیند اما مثلا دیده بود که خانم شهرامی همسر شهرامی مشهور همان که در بازار فرش فروشی داشت یک حمایل طلایی را در صندوقش گذاشته یا آقای سرابی پیرمرد دوست داشتنی و شاعر پرآوازه چند تا کتاب خطی در صندوقش دارد . اینها را هم نه از سر فضولی و کنجکاوی بلکه به واسطه وظیفه اش می دانست . در طول زمانی که مراجعین صندوق امانت برای برداشتن یا گذاشتن چیزی داخل صندوق ها یا سرکشی به آنها در سالن صندوق ها بودند فرشید توکلی هم حسب وظیفه و بر طبق قوانین می بایست در سالن بماند و مراجعین را با صندوق ها تنها نگذارد . هرچند که صاحبان صندوق ها انقدر محتاط بودند که معمولا فرشید نمی فهمد مشغول چه کاری هستند اما بعضی هایشان هم وقعی نمی نهادند و با طیب خاطر و بی خیال محتویات صندوق را نشان می دادند مثل خانم شهرامی و آقای سرابی . طی چند سال گذشته تعداد صندوق های اشغال شده بانک مدام کم و کمتر می شد و حتی در مقطعی ریاست بانک می خواست کلا بخش صندوق امانات را تعطیل کند و این فضا را به بانک اضافه کند اما بعدها از طرف بالا دستور آمد که به علت سرشناس بودن بعضی مشتریان عجالتا از این تصمیم صرفنظر کنند . این اواخر تعداد صندوق هایی که خالی می شدند و تسویه حساب می کردند از مراجعین فرشید بیشتر شده بود و اکثرا هم ورثه ای بودند که با اشتیاق فراوان و با نامه دادگاه و سازمان مالیات چند نفری می آمدند برای تخلیه صندوق پدر و مادر متوفی شده شان .

فرشید توکلی اصلا تصور نمی کرد آن صبح سرد زمستانی اوایل بهمن ماه چنین ماجرای غریبی در انتظارش باشد و حالا انقدر هیجان زده و ترسیده بود که نمی توانست آب دهانش را فرو بدهد .

صندوق های امانات تنها بخشی از بانک بود که در شعاع دید دوربین های مدار بسته امنیتی قرار نداشتند و فرشید همانطور که با ترس به در نیمه باز اتاق صندوق ها نگاه می کرد برای اینکه دوربین مدار بسته پشتش چیزی نبیند نشسته بود و الکی دکمه های کامپیوترش را فشار می داد اما تمام فکرش پیش سکه ای بود که در جیب بغل کت سورمه ای رنگش پنهان کرده بود . سکه را یکبار بیشتر ندیده بود ولی در همان نظر اول فهمیده بود که قیمتی است . علی القاعده حالا فرشید می بایست داخل سالن صندوق ها ایستاده باشد اما با تخطی از قوانین صندوق امانات را با مشتری تنها گذاشته بود و حالا پشت میزش داشت الکی با دکمه های کامپیوتر ور می رفت که شک کسی برانگیخته نشود .  برای اینکه خودش را مشغول نشان بدهد دستش را گذاشت روی دکمه قرمز رنگ و از بلندگوهای بانک صدا بلند شد که : شماره ... یکصد و ... بیست و ... سه ... به باجه هشت ....

یکی از مشتری ها از روی صندلی بلند شد و آمد نشست جلوی پیشخوان باجه هشت و فیش واریزی را به فرشید توکلی نشان داد و فرشید با اینکه تمام فکر و خیالش پیش سکه توی جیب و پیرزن داخل اتاق صندوق های امانات بود کارش را انجام داد . سکه داخل جیب بغل کت سورمه ایش انگار داغ شده بود و داشت قلبش را می سوزاند . با کنجکاوی درست مثل کودکی که می ترسد خوراکی محبوبش را گم کرده باشد دست کرد توی جیبش و سکه را لمس کرد اما جرات نداشت سکه را بیرون بیاورد . سعی می کرد حکاکی های پشت و روی سکه را لمس کند . از انحناء ناقص دور سکه معلوم بود که سکه کار دست انسان است نه ماشین و این حدسش را تایید می کرد که این سکه قدیمی است و قیمتی . فرشید توکلی بارها نام سکه اشرفی را شنیده بود. توی قصه های تاریخی و ماجرا پیدا شدن گنج ها ولی باور نمی کرد ممکن است مردم عادی کوچه و خیابان یکی مثل همین ماهچهره خانم معیری که حالا روی صندلی چرخدارش تنها توی سالن صندوق امانات نشسته است هم ممکن است اشرفی داشته باشند . فرشید با خود می گفت : قیمتش شاید صدها میلیون و بلکه چند میلیارد تومان باشد و ضمن اینکه ذوقی شدید زیر پوستش می دوید نگران تر می شد که اگر او را به جرم قاچاق عتیقه جات جلب کنند چه خاکی باید به سرش بریزد ؟ بعد که بیشتر با خودش فکر کرد بیشتر ترس برش داشت . راستی چطور باید ثابت می کرد که سکه را از جایی پیدا نکرده است ؟ چطور باید ثابت می کرد که سکه را خود ماهچهره خانم به او هدیه داده است و او به زور یا به نیرنگ از او نگرفته است ؟ چطور باید ثابت می کرد که ماهچهره معیری فقط در عوض چند دقیقه تنها ماندن در سالن صندوق های امانات یک سکه اشرفی به او مشتلق داده است ؟

فرشید توکلی در همین عوالم و افکار بود که بانک با صدای مهیبی به خود لرزید . چند تا از ارباب رجوع ها از ترس روی زمین دراز کشیدند و کارمندهای بانک بی اختیار از صندلی هایشان بلند شدند و بانک به یکباره آشوب شد طوری که سرباز مسلح محافظ بانک سراسیمه گلنگدن کلاشینکفش را کشید و با صدا بلند فریاد زد : هیچکس از جاش تکون نخوره .

این وسط تنها کسی که بیشتر از همه ترسیده بود فرشید توکلی بود . او هم مثل سایرین علت این صدای مهیب را نمی دانست اما فهمیده بود که منبع صدا سالن صندوق امانات است و با دیدن دود سیاه رنگی از در نیمه باز سالن صندوق های امانات بیرون می آمد آه از نهادش بلند شد  ...


ادامه دارد ...


نظرات 11 + ارسال نظر
سهیلا چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت 21:26 http://rooz-2020.blogsky.com/

اووووووووووف..............چه هیجان انگیزززززز

قلبم اومد تو دهنم......بابک من قلبم ضعیفه بغرعان...رحم کن ننه

رها آفرینش چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت 21:59 http://rahadargandomzar.blogsky.com

اومدم بنویسم که دیدم کامنت سهیلا خانم دقیقا حال منو توصیف کرده... عالی بود

عباس چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت 22:11

تو خوب می‌نویسی بابک واقعا خوب... میدونی که جدی میگم

n چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت 22:30

خداقوت
واقعا از یه جایی به بعدش غوز کرده بودم جلو سیستم تازه پلکم نمی زدم

دل آرام چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت 23:10 http://delaramam.blogsky.com

ای بابا باز جای حساس تمومش کردی که...
مشتاقانه منتظر میمونم برای بقیه داستان

طاها پنج‌شنبه 23 بهمن 1393 ساعت 00:09 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

خیلی عالی بود...

شاد و سلامت باشید

الهام پنج‌شنبه 23 بهمن 1393 ساعت 02:57 http://elham7709.blogsky.com

اولش فکر کردم حوصله ندارم بخونم! به وسطش که رسیدم مشتاق بودم که چی میشه، و آخرش دلم می خواست ادامش رو هم میفهمیدم.
خسته نباشید.

پروین پنج‌شنبه 23 بهمن 1393 ساعت 04:02

مردم آزار

ramnashodani پنج‌شنبه 23 بهمن 1393 ساعت 17:59

ey baba

تیراژه جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 03:45 http://tirajehnote.blogfa.com/

صندوق امانات..
بیست و یکی دو ساله بودم که یه صندوق امانات تو بانک صادرات ثبت نام کردم
فقط واسه چهارتا دفترچه و چند تا ورق کاغذ و دو سه تا کلید
بعد برای نگهداری یا مخفی کردن مدارکش یه صندوق امانات دیگه ثبت نام کردم تو یه بانک دور از خونه
مدارک صندوق دومی رو هم امانت گذاشتم پیش یه دوست قدیمی و محرم راز
فقط واسه چهارتا دفترچه و چندتا کاغذ و کلید
خب بیست و یکی دو ساله بودم..شاید هم کمتر

اگه خاطره بازی ها مهلت بدن باید بگم داستانت کنجکاوم کرد، امیدوارم بشه که باقیش رو هم سر فرصت و به موقع بخونم.

بهار همیشگی جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 18:48

یهو ترسیدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد