هفتگ
هفتگ

هفتگ

اتاق های خانه پدری - اتاق سیاهه 1365

میهمان این جمعه هفتگ ، مجید شمسی پور است از وبلاگ چارو :




عروس و داماد رفته اند . خواهرم در لباس سپید ، دست در دست همسرش رفته است  به خانه ی بخت . جشن ، امشب تمام شده است تا باقی بماند برای فردا و فرداشب . مهمان ها با لباس های رنگارنگشان رفته اند . دو تا خواهر بزرگها و بچه هایشان مانده اند و برادرها و یکی دو تا از پسرعمو دختر عموها و یکی دو تا از نوه عموها .  خستگی و خوشحالی در هم ، روی چهره ها جا عوض می کنند . کمی هم غصه . غصه برای رفتن خواهری که غم خوار تمام خانواده بود . خوشحالی و غمی یکجا . هرکسی مشغول جمع و جور کردن گوشه ای از اتاقهای خانه است و پیدا کردن جایی برای خوابیدن .

کم کم متوجه ی یکی از برادرها می شویم . برادری که نیست . توی تمام اتاقها را سرکشی می کنیم . از همدیگر سراغش را می گیریم .

-         وقتی شام می کشیدن کنار دیگ های برنج بود .

-         شاید رفته توی خیابون دوری بزنه . خسته بود خیلی .

-         روی پشت بوم نرفته ؟

-         آخه اونجا چیکار داره ؟

همه جا را سرکشی می کنیم . هیچ کجا اما نیست . یکی از دوقلوها نیست . من و نوه ی عمو بزرگه ، می رویم سراغ اتاق سیاهه . اتاقی که هنوز بقایای تنور نان پزی قدیمی در آن باقی است . اتاقی در جنوبی ترین قسمت حیاط خانه که دیگر حتی انباری هم نیست . اتاقی است سیاه و متروک . در اتاق را بازمی کنیم . هیچ چیزی دیده نمی شود . کورمال کورمال ، کلید برق را لمس می کنم . چراغ که روش می شود ، برادر گمشده پیدا می شود . آویزان از سقف .

هیچگاه نخواهم فهمید که فریاد من و نوه ی عمو ، بقیه را به آنجا می کشاند یا دلهره و اضطراب خودشان ؟ زنها جیغ می کشند . یکی مدام اسم  برادر را فریاد می زند و بر سر و صورتش می کوبد ، یکی مدام اسم خواهر رفته به خانه ی بخت را . یکی عقلش می رسد و چاقویی می آورد و طناب دار را پاره می کند .

برادر را توی همان اتاق روی زمین می گذاریم . تا آمبولانس برسد و پلیس برسد و دیگران ، زن یکی از برادرها ماساژ قلبی می دهد و من ، تنفس مصنوعی . لبم بر لبهای کبود برادر می ماند و نفسم در گلوی گرفته اش فرو نمی رود انگار . اشکهای من با فاصله ی کمتری از اشک باقی برادرها روی صورت برادر گمشده می ریزند . اما از دست های زن برادر و از لبهای من و  از اشکهای همه ، هیچ کاری بر نمی آید . فردا ، رنگ همه ی لباسهای دنیا ، سیاه می شود .

 

بیست و چند سال بعد ، در شبی عجیب و حالی غریب ، بیش از هزار کیلومتر دورتر از آن خانه و خاطراتش ، در  برزخ بین خواب و  بی خوابی خستگی های کار و کارگاه ، کاغذهای خیس شده زیر صورتم را برمی دارم و آنچه را که نوشته ام می خوانم :

هرگز آیا

برلبان سرد کسی که دوستش داشته اید

لب نهاده اید ؟

و آیا

بر قلب سرد کسی که دوستش داشته اید ،

دست فشرده اید ؟

آیا چشم دوخته اید

بر چشمان باز ، اما بی سوی کسی

که سخت دوستش داشته اید ؟

و اشک ریخته اید آیا

برتن سرد کسی ، که سخت دوستش داشته اید ؟

تا چند سال ؟ چند صد سال ؟  چند هزار سال بعد ،

همیشه به یاد داشته اید که لبان شما ،

و دستان شما

و حتی اشک چشمان شما

مرده ای را زنده نکرده است ؟

و چند بار ؟ چندصد بار ؟ چند هزار بار ،

خاطره ی رخوت سردی لب های شما

بر لب های مرده ای که سخت دوستش داشته اید

مرگ را در تک تک سلول هایتان

به آرزو  نشسته است ؟

گاهی زندگی

تداوم تلخترین خاطرات خلقت است ...



نظرات 20 + ارسال نظر
نورا جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 21:22

لطفا بگین که این فقط یه داستانه

زینب جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 21:23

وااااای ....
قلبم پاره شد...

هیچی ندارم بگم...هیچی

رها جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 21:28

واقعا بی نظیر بود..بی اختیار اشکام پایین ریخت..

مجید جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 21:45

درود .
متاسفانه داستان نبود . اتفاقی تلخ بود و ... بگذریم .

آزاده جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 22:01

وای..
امروز به سراغ مزار دخترعموم رفتم که او هم 17 سال پیش وقتی دختری هجده ساله بود رفتن رو به طریق دیگر انتخاب کرد..خانواده اش زندگی سختی رو بعد رفتنش گذروندند.
زندگی مادرش به دو سال هم نکشید پدرش همچنان توی صورت من و بقیه دخترها دنبال دخترش میگرده...
"گاهی زندگی

تداوم تلخترین خاطرات خلقت است ..."

فرشته جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 22:52

چقدر تلخ...متاسفم.

دل آرام جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 22:58 http://delaramam.blogsky.com

من چرا حس کردم اون لحظه اونجا ایستاده بودم؟ من چرا توی چارچوب در ایستاده بودم وقتی برای نجات برادر تلاش میکردین...
خیلی خوب حس این خاطره تلخ رو انتقال دادین..

رها جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 23:14

من فک کردم داستانه...متاسفم...خیلی متاسفم...

n جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 23:20

چرا همیشه خیلی زود دیر می شه آخه چرا
فقط میتونم سکوت کنم و لاغیر

مهسا شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 00:24

ساعت۱۰:۳۰شب دوشنبه به من گفت:دخترم چهارشنبه بیا مرخصم کن و منو ببر خونه.دخترم امشب فقط به من شیر دادند گشنمه.گفتند قبل از عمل چیزی نباید بخوری.دخترم اومدی ملاقاتم برام انگور بیار.دخترم هروقت کم اوردی خدارو صدا بزن.دخترم چهارشنبه منتظرم.کمتر از ۱۶ساعت لباس سیاه تنم کردم.رفتم بالای سرش.اول صورتمو چسبوندم به صورتش اروم گفتم من اومدم بابا.بعد چشمهاش بوسیدم؛لبشو؛چشمهاشو؛گوششو؛موهاشوسرمو گذاشتم رو سینه ش؛بعد بغلش کردم محکم محکم؛داد زدم باید گرمش کنم؛بابام سردشه؛صورتمو چسبوندم به صورتش تا فقط یکم گرم بشه اما گرم نشد؛دیکه ندیدمش؛دیگه نبود که گرمش کنم؛دیگه انگور نخواست؛دیگه انگور نخوردم...دیگه هیچوقت گرم نشدم....پدرم گرمی منو برد....ممنونم ازتون.ببخشید منو.

خاموش شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 00:55

چقد برای شما و مهسا ناراحت شدم
خدا بهتون صبر بده انشالا

مریم نگار شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 08:56

...شهریور 57 ... من دبیرستانی....برادر بزرگم..دانشجوی فیزیک فردوسی..فعال سیاسی..با دوستانش از تبریز و از راه شمال برمی گشتند...به انزلی رسیدند.. گفتند تنی به آب بزنند... ساعتی بعد همه بیرون آب بودند.. ولی او نیامد...به ما خبر دادند...همه فامیل جمع شدند..نگران و لحظه به لحظه منتظر خبر...تا صبح هزار هزار اخبار رساندند..روز دوم..لباس سیاه تن مان کردند و به بهشت رضا بردند...چه گذشت آن سه روز...تلخی اش هنوز در کام دلمان باقیست...

سخت دوستشان داشتیم...
و چه سخت از دست دادیمشان...

مجید شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 12:06 http://charoo.blogfa.com

آزاده ، مهسا و مریم نگار گرامی .
متاسفم که خاطرات تلخ برای شما تداعی شد . به قول کیومرث منشی زاده :
قاب عکسی از جوانی های زیبای پدر / که دیگر نه جوان است / و نه هست / زندگی این است ...

پستچی شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 12:50 http://postchii.blogsky.com

یه کابوس همیشه باهام بود . از 7 سالگی تا 22 سالگی . خواب میدیم یه عالمه پله رو می رم بالا و می رسم به اتاقی که همه جاش سفیده و بابا رو میبینم که روی تختی از سنگ خوابیده و تا می رسم میمیره . همیشه بعد از دیدن این خواب راه میافتادم و سعی می کردم خودم رو به بابا و تختش برسونم و بغلش کنم . همه ی شبگردی های من توی خواب، بعد از دیدن این خواب بود. یه بار با هیپنوتیزم سعی کردن علت رو بررسی کنن و درمانم کنن . سال 82 وقتی ساعت 5 صبح با دیدن دوباره ی اون خواب بیدار شدم و زنگ زدم آی سی یو بیمارستان تا حال بابا رو که 3 ماه بود تو کما بود بپرسم ، پرستار گفت خوبه امما امروز براش صبحانه نیار . نباید بخوره. قلبم ریخت و نیمساعت بعد دو تا پاگرد پله ها رو پیاده و بدوبدو رفتم بالا تا به آی سی یو برسم. تخت بابا خالی بود . بابا برای همیشه رفته بود و من ه لعنتی تو این 6 ماه هیچوقت حواسم به اون پله ها و اتاق سفیدی که اسمش آی سی یو بود و بابا توش خوابیده بود، نبود.
بابا رفت و خوابگردی ها و نیمی از قلب من رو هم با خودش برد.

اشک امونم نمیده .
روح برادر عزیزتون و تمام رفتگان شاد.

مهسا شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 13:17

سلام.اقای مجید عزیز معمولا وقتی عزیزی رو از دست میدیم همه فقط سعی میکنند مارو اروم کنند و یا اینکه گریه نکنیم بعد از مراسم هم باز همه سعی میکنند به ما القا کنند که زنده باید زندگی کنه و زندگی در جریانه اما هیچکس از روز اخر؛ساعت اخر و حرف اخر از تو نمیپرسه؛از حال اون لحظه ات؛از دردی که تجربه کردی؛از غمی که تا همیشه با ما هست؛ممنونم از شما که با این پستتون از من پرسیدید اخرین بار با پدرم بر من چه گذشت.امیدوارم برادرتون در کنار خدا به ارامش رسیده باشه.

عاطی شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 19:54 http://www-blogfa.blogsky.com

......

بهار همیشگی شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 23:43

الهام یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت 12:43 http://elham7709.blogsky.com

چقدر غم انگیز...
چقدر با درد شما گریه کردم.
روح همه رفتگان شاد...

تیراژه دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 00:41

برادر و خواهر ندارم ، اینو نگفتم که بگم پست و دردش رو نمیفهمم ، از تنهاییم گفتم برای رفتنهای ناگزیری که کابوسی اند که انگارفقط برای من تعبیر دارند ، من رنج رفتن ها را باید تنها تحمل کنم و این ..

سلام جناب چارو

habeyeangur دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 08:50 http://havashi-zendegi.blogfa.com/

چقدر تلخ بود... از خودکشی متنفرممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد