هفتگ
هفتگ

هفتگ

تنها نخواهم ماند

ساعت هشت و نیم صبح با زنگ گوشی بیدار می شوم.دو حالت دارد ،اگربا انگشت بهش اشاره کنی می رود روی اسنوز و هشت دقیقه دیگر زنگ می زند.اگر هم دستت را بکشی روش کلن بی خیال می شود و فکر می کند بیدار شده ایی.طبق معمول من یادم نیست کدام کار برای کدام عکس العمل است.اسنوز می شود.چقدر اسنوز خوب است.هشت دقیقه وقت می دهد که چرت بزنی.خدایی است .قطعن بهشت اسنوز دارد.بیدار می شوم.با سرو صدای چای دم کردنم مریم بیدار می شود.طبق معمول قرار بوده هفت بیدار شود و نشده.از پنجره بیرون را نگاه می کنم و با خودم می گویم زندگی باید بیشتر از اینها اسنوز داشته باشد.

گوشی با اینترنت ارتباط ندارد اما معلوم نیست از کجا پیام های فیس بوک و اینستا را می آورد در صفحه پیغام ها.با چشمان پف کرده نگاه می کنم.تولد احسان پرسا بوده.چه دوستها چه دوستیهای به باد رفته ایی.چه دنیا های جدا از همی. یک نفر در اینستام در جواب کامنت یک نفر دیگر بهش گفته عزیزم.باقیش معلوم نیست.اپلیکیشن انی دو کارهام را یاد آوری می کند.سه روز دیگر چک دارم.صورتوضعیتم را باید ببرم رسیدگی.بدهی ام را باید بدهم.از دوست دیگرم سراغ بگیرم.باید برای هفتگ چیز بنویسم.ده تا کار دیگر هم دارم.میان کارهام یک کار هم هست که هر روز یاد آوری می کند:تو می دونی تا کی زنده ایی؟

اپلیکیشن نایک می گوید امروز باید شش ممیز چهار دهم کیلومتر بدوم.اپلیکیشن پوموتودو می گوید باید لااقل چهار تا بیست و پنج دقیقه تمرین موسیقی کنم.صفحات اینستا می گویند باید حتمن یک نوشیدنی سبز بنوشم.اپلیکیشن آرگاس می گوید من را خاموش کرده ایی و نمیتوانم قدمهات را بشمرم روشنم کن و دو سه لیوان آب بخور.اپلیکیشن هرت ریت می گوید بیا ضربان قلبت را بگیر سه روزه نگرفتی.تایم هاپ می گوید می خواهی بدانی پارسال این موقع چه عکسی گذاشتی توی فیس؟سایت متمم یک کتاب مدیریتی زبان اصلی معرفی کرده که باید بخوانم.

ساعت ده با دوستم دم متروی شریف قرار داریم.نه پیام می دهد که سوار متروی قیطریه شده.سوار وانت مزدا می شوم.چند دقیقه ایی می گذرد تا مشکلاتم باهاش حل شود.یادم می افتد که تمام هفته قبل ماشین برادرم دستم بوده و بد عادت شده ام.صندلی اش ناراحت است.گرم کن صندلی ندارد.ایر کاندیشن ندارد.دنده اش دستی است.اختلاف زیاد است.ماشینی که مردم با دیدنش مکث می کنند و نیم نگاهی به راننده اش می کنند با ماشینی که تقریبن آدم ها دلشان برای راننده اش می سوزد و در بهترین حالت می گویند جایش اینجا نیست.من اما فرقی برایم ندارند وانت مزدای مدل 82 خسته  با بی ام و سری پنج مدل 2007.

دوستم با سختی سوار می شود.تار نشسته جای دوستم.می رویم شهرداری.رفتنی از جایی می گذریم که محسن دیروز ازش عکس گذاشته بود.یک بیابان که یک دوچرخه سوار داشت ازش می گذشت.بیابان هست.دوچرخه سوار نیست.بهش فکر می کنم.به فقدان.می خواهم بروم بعدن برای محسن بنویسم در محلتان بودیم در لوکیشنتان.جلوی در شهرداری توی ماشین کارهایمان را با لپ تاپ و ماشین حساب انجام می دهیم او می رود تو و من توی پارک منتظرش می نشینم و وایبر را نگاه می کنم.صف دختر بچه های دبستانی مستم می کند.دارند می روند توی پارک آموزش ترافیک روبرو.مریم در یک سایتی چند سوال طرح کرده و بچه ها را دعوت کرده بروند و جواب بدهند که هر کس پاسخ های درست تری بدهد انگار بیشتر مریم را می شناسد.دو تا از پسرها چهل گرفته اند و دوست صمیمیش هفتاد .با خودم فکر می کنم این بچه مگر دادگاه ندارد.یواشکی سوال ها را جواب می دهم.نمره ام سی می شود.خاک بر سرم.یاد جوک داریوش که توی مسابقه ی تقلید صدای خودش هشتم شد می افتم و حسابی تنهایی می خندم.

با دوستم می رویم سر پروژه به متر کشی و بررسی.با بی حوصلگی.اسکلت ساز بی پدر مادر می خواسته پنج شش ملیون بکند توی پاچه ام.دستش رو می شود.هرچقدر فحش بلدم نثارش می کنم. اما تلفنش را جواب نمی دهم تا یک روز دیگر در آرامش به حسابش برسم.راه می افتیم که دوستم را برسانم یک جایی برود.ماشین خاموش می شود.برای اولین بار توی تاریخ بنزین تمام می کنم مزدا عقربه اش خراب است.می روم تا پمپ و بر می گردم.با چهار لیتری.اوقاتم خوش است اما.

می افتم توی اتوبان ساوه و بعد از عوارضی بنزین می زنم.این لعنتی باکش 55 لیتر می گیرد من همیشه فکر می کردم شصت لیتری است.توی کارگاه بلوک زنی همه پول می خواهند.نداریم.کارتم را می دهم بروند.یکی دو نفر کارشان راه می افتد .بقیه نه.یادم می افتد به خاطر سود دار بودن نمی توانم به دو ملیون ته حسابم دست بزنم.باز هم می روم سر وقت حساب آهن آلات.کلاه برداری ابعاد وسیعی دارد.از حجم پدر سوختگی و حرام خوریش  متعجم.سرم درد گرفته.فردا پس فردا کار واجب دارم با دهنش.کمی از کوکو سیب زمینی که مریم برایم گذاشته می خورم.از ترس اینکه باز هفتگ فراموشم شود.شروع می کنم به تایپ کردن.

آلبوم تنها نخواهم ماند کیهان کلهر را پلی می کنم.یاد تولد یکی از دوستام می افتم.براش این آلبوم را هدیه آورده بودند.خیلی نامردند.ترک اول این آلبوم تمام غم های عالم را با هم دارد.من دو سه بار باهاش گریه کرده ام.دارد غروب می کند آفتاب.گریه ام می گیرد.چراغ کانکس را خاموش می کنم.در ردیف غصه دار ترین آلبوم ها ثبتش می کنم.فکر می کنم آخر نوشته ام بنویسم قرار نبود آدم انقدر تنها باشد.بعد با خودم بحثم می شود.قانع می شوم که آدم از اول هم بنا بود همین قدر تنها باشد.از همان اولین آدم ها در اولین غارها در اولین غروب ها.

کارگر افغان پنجره را می زند.پول می خواهد.برادرش دارد می آید ایران.راه افتاده.دوازده روز طول می کشد برسد.قاچاقبر یک و نیم ملیون می گیرد تا بیاوردش.بعد می برد توی یک اتاق حبسش می کند تا اقوامش با پول برسند و آزادش کنند بعد او کار کند و بدهیش به اقوامش را بدهد.بهش می گویم تا هفته ی بعد خدا بزرگ است.می گوید باشه و می رود.انتظار دارد بگویم برادرش هم بیاید اینجا.نمی گویم فعلن.اوضاع خوب نیست.حالا تا هفته ای بعد فکر کنم خدا بزرگ باشد.

آخر شب باید از آن دوستم که تنها نخواهم ماند را هدیه گرفت روز تولدش سراغ بگیرم.کار دست خودش ندهد یک وقت با این شاه کمان  کیهان. نوشته طولانی شده.هوا هم تاریک.تا خانه یک ساعت راه دارم.گوگل درایو می گوید چهل و پنج دقیقه.زر می زند.برسم خانه هفتگ را به روز می کنم.می روم برای دویدن.خدا کند مریم کاری باهام نداشته باشد.قبلش باید فایل های آموزش زبان را بریزم توی ام پی تری پلیر که در حال دویدن  و رانندگی گوش کنم.طفلک انگار نه انگار ولنتاین است.از بس من را می شناسد می داند اهلش نیستم.باید آب هویج ها یا کرفس ها را بگیرم امشب.کرفس ها واجب ترند.اگر ساعت ده و نیم خانه باشم و مریم نگوید برویم یک دوری بزنیم شاید بتوانم سه تا بیست و پنج دقیقه تمرین کنم اما چهار تا فکر نمی کنم... 

نظرات 19 + ارسال نظر
جعفری نژاد شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 21:10

1- عالی بود

2- به نظرت چند تا بیست و پنج دقیقه پشت دستت بشینم و مشق کنم می تونم دو خط این ریختی بنویسم ینی؟

3- بابا تو خیلی مَردی والا... تو یه هفته بی ام و سوار می شدی و بازم اومدی واسه هفتگ نوشتی؟!! من اگه 2 تا چراغ قرمز پشت یه بی ام و بشینم عمرن دیگه جواب سلام یکی تون رو هم نمی دم

4- عااااااااااالی بود

مهرداد شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 22:02 http://foogh.blogfa.com/

وقتی بابک اسحاقی شنبه های هفتگ رو داد دست مسعود نامی که من زیاد نخونده بودمش تو دلم گفتم حتمنی این اخوی خیلی کارش درسته که اول هفته به اسمه اونه
اقا دست مریزاد
ریتم تند نوشتهات حرف نداره
دمتم گرم که سر شب نوشتی و تا اخر شب زا برامون نکردی

پست پریشب ارش پیرزاد بود بنده خدا یه سوال پرسیده بود البته به عکس اندیشمندانه ای که از خودش گذاشته خیلی میاد
اومدم یک عدد نظر اساسی بدم که حاج بابک فرمودن
اقایون رو صالح نمی دونم که ما زبان در قفا شدیم فررررت
ولی همه اون همه کامنت و نظر یه طرف کامنت محسن باقرلو
یه طرف
هر دفعه یادم میوفته نیشم تا بنا گو ش باز میشه
به ارزوت رسیدیاااا ...............
بعدِ پست اول هفتگ رکورررررررررررد زد

سهبا شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 22:44

عجب روز شلوغ و ذهن شلوغ و دنیای شلوغ و ....
خداقوت آقامسعود! این وسط از تار فراموش نفرمایید لطفا!

دل آرام شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 23:09 http://delaramam.blogsky.com

چقدر متفاوت بود با تمام پست های آقا طیبی ای که تا حالا خوندم...
چقدر شلوغ و پرکار...

محسن باقرلو شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 23:21

تو چرا تعادل نداری بشر ؟!
الان این سه کیلومتر تلافی اون هفته س ؟!!
حال کردی اصلن به روت نیاووردیم ؟!!!

رها آفرینش شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 23:22 http://rahadargandomzar.blogsky.com

دلم میخواست حالا حالاها تمام نشه و من هی بخونم و بخونم...
اول از اینکه ساعت هشت و نیم تاااازه ساعتتون زنگ میخوره حسادتم گل کرد...آخه من شش و نیم بیدار میشم بچه ها رو راهی مدرسه میکنم...ولی بعد وقتی دیدم چقدر با بقال و چقال سرو کله زدین دلم براتون سوخت...واقعا میخواستین این موقع شب دو ساعت و اندی تمرین کنین؟ خیلی حال دارین شما...

زینب یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت 00:29

الان باید چی بگم؟
خیلی حرف دارم هاااا
واسه خیلی از جملات این پست
فقط میگم دم ت گرم اقا طیب

بهار همیشگی یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت 00:46

نمیدونم چرا یاد پست های بلند و شیرین تیراژه افتادم که مارو همراه روزمرگی هاش میکرد و دقیقا اونجا هم آرزو میکردم که به آخر متن نرسم و اینجا هم دقیقا همچین حسی داشتم...
یه خسته نباشید حسابی واسه روز به این شلوغی

گلنار یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت 03:22

آخ آقای مسعود کیهان گفتی وکردی کبابم.البته کباب از نوع گرم ونرم ودلپذیرش.یاد ایام و این داستانها.اولین بار در جمع دوستان دیدمش.آمد آرام و بی صدا ومحجوب گوشه ای نشست وهرچه هم از دوستان اصرار که سه تاری هست و بنواز از ایشان انکار.
خلاصه آتشی بپا کردیم و کلی انرژی تا نواختند و عجب شبی شد.یک کلمه هم اظهار فضلی سخنی کلامی..هیچ.
کیهان آدم عجیبی ست با فضایی کاملآ خاص در نهایت درونگرایی.اما دوست داشتنی.
این آلبوم رو ندارم اما از راهی دیگر بخشی از کار رو شنیدم نمی دونم ترک اول کدومه اما اونهایی روکه شنیدم به من حس غم نداد .ترکیب شاه کمان کیهان وسنتور آقای بهرامی
جای دیگری می برد منو و البته قصۀ هنر است و دریافت های متفاوت وحال احوال شخصی.
به هر حال مرسی کمی پرواز کردم و خوش خوشانم شد.

گلنار یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت 03:46

در مورد متن:

نوع روایت راوی رو دوست دارم .زنده است به زندگی با همۀ چراهایش , غم هایش, شکایتش از آدمهای میانۀ کار,مکالمه اش با خودش باب فلسفۀ تنهایی و برجسته کردن و به رخ کشیدن تصویر این عصر تکنولوژی و ابزارش ,مستیش از صف دخترهای دبستانی,لذت غمگنانه اش از موسیقی و کارش و همه وهمه .

پرداخت خوب از سرعت وحکایت یک روز از زندگی که با تمام فراز و فرودهایش می خواهد بهتر باشد.بهتر شود.که تا هفتۀ بعد خدا بزرگ است.امیدوارم ومی روم که بدوم .که بسازم
که زندگی را زنده گی کنم .حواسم به آب و تعداد ضربان و آب کرفس و.. هم هست.این یعنی احترام به روح وجسم وخود.
این همان پاسداشت زندگیست.البته به دریافت من.
لذت بردم .ممنون.

مرجان یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت 12:59

فکر می کنم آخر نوشته ام بنویسم قرار نبود آدم انقدر تنها باشد.بعد با خودم بحثم می شود.قانع می شوم که آدم از اول هم بنا بود همین قدر تنها باشد.از همان اولین آدم ها در اولین غارها در اولین غروب ها.
........
آفرین! اصل همینه که قبول کنی تنهایی. به جای خوبی رسیدید.

الهام یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت 13:02 http://elham7709.blogsky.com

نوشته ساده و روانی بود.
حکایت زندگی این روزهای ما که درگیر و گره خورده با موبایل، اینترنت، لپ تاپ و هزار و یک اپلیکیشن که برنامه هامون رو جلو میبره کرده.
این روزها آدمها زود فراموش میکنند. حتی تبریک تولد هم ارزشی نداره چون دیگه حفظش نمیکنم و ساعت رو نمیشمریم تا سر وقت تبریک بگیم، دل خوشیم به آلارم گوشی...
حیف... من توی روز کلا ٢٠ قدم هم نمیرم. کاش میتونستم از برنامه قدم شمارم استفاده کنم و پیشش خجالت زده نباشم که بگه فقط همین!!!

خورشید یکشنبه 26 بهمن 1393 ساعت 22:01

این چرا انقدر ماهه؟


کیهان کلهر...

تیراژه دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 00:23

فکر کنم فقط یه بار یه همچین پستی البت کوتاه و باز مضمونی دیگه ازتون توو بارونی اسکای خوندم

روزنوشتهای مردونه معمولا کم پیش میاد جذاب باشن واسم/ معمولا یا خیلی فس ناله دارن، یا فلسفی میشن ، یا میزنن توو بازار کار و چک و سفته یا مرام گذاشتن واسه یه زن بیوه ی تنها و الخ
خلاصه که این پست بلند و خوندن درونیات یه مرد، به طور ویژه و زنانه ای به دلم نشست آقا طیب ، مرسی

Bluish دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 09:59 http://bluish.blogsky.com

خیلی خوب بود

مریم گلی دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 10:47

هورام بانو دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 12:44

یه زندگی مدرنیته پر از اپلیکشن..
و اما روبرو شدن باآدمهای واقعی وحس های واقعی
خیلی هم عالی
موفق باشی آقا
لذت بردیم از این روز نوشت مردانه ...

حمید دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 17:13 http://abrechandzelee.blogsky.com/

- به نظر من نمیرزه به اینهمه دردسر کشیدن... اصلا با این وضعیت کی وقت میکنی از اینا که بدست میاری یا یاد میگیری لذت ببری؟...
- خیلی پست خوبی بود...

شاه بلوط دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 18:39 http://balot.persianblog.ir/

به تجربه دیدم روزهای شلوغ به خاطر چگالی بالایی که دارن لذت بخش تر هستن
مثل اندروفینی که بعد ورزش سنگین داخل بدن ترشح میشه و با خودش سرخوشی میاره
یعنی هنوز زنده هستم و میتونم مبارزه کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد