هفتگ
هفتگ

هفتگ

خیلی دور خیلی نزدیک

وقتی که یک لامپ تمام شب بالای تختت روشن است یعنی قرار نیست که خواب سنگین و عمیقی داشته باشی... وقتی که تمام میزهای شیشه ای، شکستنی ها و دکوری ها را از دم دست جمع کرده ای، یعنی قرار نیست خانه ای قشنگ داشته باشی .... وقتی حساب کتاب جیبت اولویت بندی می شود با خرج و مخارج نیم وجبی ها، یعنی قرار نیست ریخت و پاش الکی داشته باشی.... قرار نیست هر وقت که اراده کردی بخوابی... قرار نیست هر وقت دلت خواست صندل های تابستانی ات را پا کنی و بزنی بیرون ... قرار نیست هر وقت که خواستی برنامه ی مورد علاقه ات را ببینی، گوشی دستت بگیری و یک عالمه کار دیگر چون مسئولی ... چون مادری ... وقتی که فکر می کنم که این رویه چندین سال ادامه دارد در ذهنم کلمه سه حرفی سال اندازه ی هزارها حرف کش می آید .... و من سر کش را می گیرم و همراهش کشیده می شوم به سال و روزی که روی کاناپه نشسته ام و با صدای بلند آهنگ مورد علاقه ام را گوش می دهم و پسرها توی اتاق با صدایی بلندتر از آهنگ من با هم جر و بحث می کنند.... به روی خودم نمی آورم و وارد دعوایشان نمی شوم و باز دستم را روی دکمه مثبت ولووم فشار می دهم .... نیما از خانه می زند بیرون و در را به محکم ترین شکل ممکن پشت سرش می کوبد... مانی عصبی از یک دعوای بی برنده هدفونم را از گوشم می کشد و پرت می کند روی زمین و با همان صدای عصبی اش می گوید: چرا هیچی بهش نگفتی؟ جواب می دهم : خودتون باید مشکلتونو حل کنید ... با چشم هایی که هیچ محبتی در آن دیده نمی شود به من زل می زند و می گوید تو همیشه اونو بیشتر دوست داشتی... !!! تا خودم را از روی کاناپه جمع کنم و چیزی بگویم، همه چیز محو شده و کشیده شده ام به همین حالا که نیما بیست و سه روزه است و مانی دو روز مانده به تولد دوسالگی اش! 

همیشه آینده تار و مبهم بوده و هست ... از نتیجه زحمات الانم هیچ خبر ندارم... پسرهایم چه شکلی می شوند... دوستم دارند؟ ندارند؟ نمی دانم... فقط تا آینده ای دور یادم می ماند که مانی در همین بیست و چند روز یک تبلت را خرد کرد... یک موس شکست... یک قندان را هزار تکه کرد ... سررسیدم را پاره کرد  ..... و یک عذاب وجدان گذاشت روی دوشم... دقیقا کنار تمام مسئولیت هایم !

نظرات 33 + ارسال نظر
طاها دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 21:23 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

اول از همه تولد مانی عزیز مبارک باشه.بعدش هم آینده خودش میاد،عجله ای در کار نیست...

امیدوارم که روزهای زندگیتون کنار خانواده محترمتون پر از شادی باشه.

رها آفرینش دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 21:39 http://rahadargandomzar.blogsky.com

وای مهربان جان،چه زود رفتی به رویای اونروزهای دور....
من الان که پسرهام 12 و 6 ساله هستن،هر مادری رو میبینم که با پسرهای بزرگش داره قدم میزنه این رویاها رو برای خودم مرور میکنم...
پسر بزرگم همیشه آقا و باوقاره و کوچیکه یه شیطونه که در هر لحظه ای میتونه با شوخیهاش از خنده روده برمون کنه...
این روزها زود میگذرن و بچه ها بزرگ میشن...اگه از همین کوچیکیشون همین رویه ی توی رویات رو انجام بدی،مطمئن باش هیچوقت این جمله رو مانی بهت نخواهد گفت...

رها- مشق سکوت دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 21:40 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

تولد مانی مبارک باشه، ایشاله همیشه سلامت و موفق باشه

همراه با این سرِکش، من هم کشیده شدم به رویا و تصوراتت، قشنگ تونستم تو اون حالت تصورت کنم که ریلکس نشستی و آهنگتو گوش میدی. مادر دو تا پسر بودن اونم با این اختلاف سنی، خیلی پرهیجانه و صبر و حوصله ی زیادی میخواد

واقعا خدا به همه ی مادرها، انرژی و توان فوق العاده ای میده
ماااااشااااله به مانی عززیززم چقدرم سرعت عمل داره این پسر

فرشته دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 21:50 http://www.houdsa.blogfa.com

عزیزم...
مهربان اینکه مانی عکس العملای اینجوری نشون بده خیلی طبیعیه...هنوز خیلی کوچیکه..هنوز توجه کامل رو نیاز داره...
بچه ها ی اول که دومی با فاصله ی کوتاهی ازشون میاد معمولا یکم اذیت میشن...ولی شانسی که آوردی اینه که جفتشون پسرن...خیلی زود بزرگ میشن و همبازی...
وقتی به من میگفتن بچه ات زود بزرگ میشه من باورم نمیشد...باور نمیکردم که زمانی برسه که بتونم آرامش داشته باشم. اما الان رسیدم به اون زمان.
زود میگذره عزیز دلم...میدونم خیلی خسته شدی ولی عذاب وجدان نداشته باش..تو کار خوبی کردی...در آینده از کارت حس بهتری داری...
دلم واسه مانی تنگ شده...فسقلی خان ...

خورشید دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 21:54

من با سپهر زیاد دعوام میشه.
من یه دختر نوجوونم که دوست دارم دخترونگی کنم و آروم و آهسته با کتابام کیف کنم..
سپهر یه پسرک 10 ساله س که همه ش می خواد بدوه و توپشو شوت کنه در و دیوار ..

اما هزار هزار بار وقتایی که حالم خوب نبوده.. وقتایی که اذیتم کردن.. وقتایی که حتی نتونستم به مامان و بابام پناه ببرم.. سپهر کنارم بوده.
10 سالشه. اما از من حفاظت می کنه. بهم امنیت میده. هوامو داره.
این تنها نبودن می ارزه به همه ی جر و بحثا..

خود خدا نگه دار هر جفتشون و شما و آقای پدر..

زینب دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 21:56

ای جانم
خدا قوت مهربان عزیز
مطمئن باش تو بهترین مامانی واسه پسرات و اونها بهترین پسرها واسه تو
تولد مانی عزیز پیشاپیش مبارک
جمع چهارنفره تون شادِ شاد باد همیشه

خورشید دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 21:57

چقدر زود گذشت..
انگار همین دیروز بود که جوگیریاتو باز کردم و دیدم نوشته.. پر رنگ و درشت.. بابا شدم..

تولدت مبارک آقا مانی خوش تیپ. آینده منتظر درخشیدنته.




+ امروز روز جهانی کودک بود.
مبارک به همه ی اونایی که هنوزم با باتکنای بنفش و آب نباتای رنگی کیف می کنن.

دختری از یک شهر دور دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 22:15

قدم نو رسیده مبارک مهربان بانو...
کاملا میفهممت!
من مادر نشدم اما دو تا بچه دارم بزرگ میکنم!
اولش خیلی سخت شروع شد...
باید تعادل برقرار میکردیم همگی توو خونه خیلی وحشتناک بود دو تا بچه با فاصله های سنی خیلی کم!
راستش من همیشه مخالف دو تا بچه بودم با فاصله کم چهار سال شاید خوب باشه اما دو سال کمتر از اونیه که فکر کنی! راستش حق نداشتم به شما چیزی بگم اما بارها سرخواهرم داد زدم عصبانی شدم از دستش که خیلی بی توجهی این کارت اشتباهترین کاری بود که میتونستی انجام بدی!
اما چاره دیگه ای نبود باید میساختیم... ساختیم الان آیلین شش سالش شده و آرمان چهار سالش خیلی سخت گذشت! آینده رو نمیدونم اما الان میدونم هر دو رو خیلی دوست دارم دعواشون میکنم میبوسمشون با هم میریم خرید!
اما خوب از زندگی قبلی برای خواهرم و شوهر خواهرم خبری نیست همه کوه نوردی ها و مسافرت های یه دفعه ای تموم شد مهمونی رفتن ها کم شد! مخصوصا مهمون رفتن جاهایی که بچه دیگه ای هست! اینها رو نمیگم ناراحتت کنم اینها رو میگم آماده باشی! بزرگ کردن دو تا پسر کار سختیه و حدود چند سال باید دور یه زندگی راحت رو خط بکشی! اما بچه ها دوست داشتنی اند! خیلی خوبن! به این فکر کن که قراره برات بخندن شیطنت کنن ببوسنت! اما باید قوی باشی باید مهربون باشی! همه چی خوب میشه نگران نباش! :)

خوانندۀ قدیمی دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 22:17

سلام بر شما خانم مهربان
مثل همیشه زلال و ناب نوشتید، قلمتون روان!

ویرگول دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 23:02 http://thecomma.blogsky.com

ماشالا چه زوری داره!!! یه تبلت خرد کرده؟! به باباش کشیده ها!:دی
والا ما بچه دومیا اصولا معتقدیم مامانامون اولیه رو بیشتر دوس دارن...حالا باز نمیدونم:دی

مرجان اکبری دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 23:15

آخی ... چه تصویر قشنگی از بزرگ شدنشون ... به روزی فکر کن که میگه :" مامان این x هست ... دوستم " و تو توی دلت قند آب میشه که پسرت عاشق شده ....

خورشید دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 23:42

آخی.. مانی عاشق بشه.. عزیزم...

نورا سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 00:33

نگران نباشین مامان مهربان عزیز عذاب وجدان هم نداشته باشین همه ی نگرانی ها و عذاب وجداناتون وقتی از بین میرن که مانی و نیمای قشنگم بهترین دوست های هم باشن بهترین رازدارها و بهترین تکیه گا ها یه روزی میرسه که ازتون به خاطر اختلاف سنی کمشون تشکر میکنن وقتی هم که بزرگتر بشن همه کاراشون با هم میشه کلاس رفتناشون درس خوندناشون اون موقعست که کارای شما خیلی کمتر میشه چون مانی خیلی از مسءولیت های شمارو کم میکنه و کمک نیما میشه خوب اولش هم سخته خیلی سخته اما بعدن تلافی همه ی سختی ها در میاد شک نکنین شما بهترین کار ممکن و انجام دادین رها جون هم راست میگن اگه این روشو انجام بدین هیچ وقت این اتفاق نمیوفته هیچ وقت. تورو خدا هیچ وقت هم به مانی نگین که تو بزرگتری این اصلا خوب نیست بزرگتر بودن خودش به خودی خود مسءولیت میاره این حرف فقط یه فشار اضافست البته شما خودتون این هارو خیلی خوب میدونین ولی گفتم شاید بد نباشه که از تجربه ی بچه اولیم هم بگم
ای جونمممم مانی سخته براش خوب عشق کوچولوی من تولد مانی خان ما هم پیشا پیش هزاران بار مبارک باشه انشاالله با یه دنیا بوس و بغل و آرزو های خوشگل واسه آق داداش کوچولو پسرییییییی خدا حافظ شما و خانواده دوست داشتنیتون

ترنم سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 00:37 http://www.nofault.persianblog.ir

چه روزای پر از دغدغه و شیرینی داری مهربان...یه حس نگرانی دلچسب...تولد مانی شیطون مبارک

الهام سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 00:44 http://elham7709.blogsky.com

به امید خدای مهربون به سلامت بزرگ بشن و خانواده چهار نفرتون همیشه خندون باشه.
تبریک و خسته نباشید.

پروین سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 06:25

عزیزم ..... عزیزم
عذاب وجدان که اصلا نداشته باش. ببین، نمیخوام این حرفم جنجال به پا کند. اما حتی اگر فرضا یک در کونی (شرمنده) محکم هم به مانی زدی بعد از شکستن تبلت. نزنی بیشتر باید عذاب وجدان داشته باشی. تنبیه ملایم (اگر بچه کاملا عشق مادرش را در قلبش حس کند)، بهترین طریقهء مادری البته که نیست. اما کدام مادری حقیقتا این کار را نکرده؟ این از عذاب وجدان
این هم که بچه ها به مادرها بگویند آن دیگری را از من بیشتر دوست داری، اجتناب ناپذیر است. من ِ بینوا هنوز که هنوز است گاهی این را میشنوم. هر سه شان هم با یک ژست ِ که من مطمینم جریان از این قرار است اما خوب، باهاش کنار آمده ام این را میگویند که غیر ممکن است در درستی فکرشان شک کنی. من از اولش بنا را بر این گذاشتم که فقط بهشان بخندم موقع شنیدن این حرف.
من نمیدانم. چون خودم این مشکل را با بچه ها نداشتم که بیتابی های سخت و از این دستی داشته باشند. عقیده دارم دلیل بزرگش آرامش من و پدرشان بوده. من در مقابل بیتابی بچه ها اصلا خودم را نمی باختم. این کاملا ثابت شده که بچه ها اضطراب و بیتابی والدینشان را از همان سنین بسیار پایین حس میکنند و از آن به نفع خودشان بهره میگیرند. یعنی مطمین باش که پسرک باهوشمان از روی نقشه وسایل را پرت میکند. اینها روشهای ازمایش و خطایشان است که ببینند کاربرد دارد یا نه. باید عمیقا از این رفتارهای مانی ناراحت نشوی که خودش هم این را حس کند. تا عصبانی میشود در آغوشش بگیر و آرامش کن. محل نیما نگذار اصلا. او که فعلا نمی فهمد. نگذار عزیز دلم این آشفتگی و بدخلقی درش جا بیفتد. دلم کباب شد دیدم انقدر از دستتان لج داشته که تبلت و قندان و ... را شکسته.
و ببخش عزیزم از لحن نصیحت گونه ام. نصیحت نیست. در میان گذاشتن تجربه های مادرانه است. مادری خیلی خیلی کار سختی است. هم فکری و همدردی می طلبد.
برایت از خدا صبر و آرامش میخواهم.
راستی
به حرف افروز هم گوش نکن!! خیلی زودتر از آنی که فکرش را کنی به اقلا قسمتی از این رویایت دست خواهی یافت.
مطمینم مانی و نیما برادران خوبی خواهند بود و دعواهای بزرگ نخواهند داشت. مطمینم. اگر تو و بابک راهنمای زندگی شان هستید، مطمینا هردوشان بچه های باملاحظه و مهربانی خواهند شد.

یه باران سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 07:42

دلم برا مانی خیلی می سوزه
دانشجو بودم که خواهرزادم بدنیا اومد
چون خواهرم دبیر بود و قبل زایمان مرخصی داشت بعد از تولد پرهام بعد از 2 ماه سرکار رفت
من موندم و یه بچه دوماهه که شدید به محبت نیاز داشت
پرهام رو تا سه سالگی بزرگ کردم و مثه یه مادر ازش نگهداری کردم
اونقدر که یه روز نمی دیدمش گریه می کردم
جوری که پرهام دیگه شیر مادرش رو نخورد و خیلی به من وابسته بود
پرهام یک سالش بود که خواهرم دوباره باردار شد
اونقدر گریه کردم که چرا بدون برنامه باز بچه دار شدی
تو که به این یکی محبتی نمی کنی
خلاصه که خدا دلش به حال من و پرهام سوخت و بچه سقط شد
پرهام دو سالش بود کهخواهرم دوباره باردارشد
باز کلی گریه کردم دلم به حال پسرک می سوخت
چون خواهرم به پرهام هیچ محبتی نمی کرد و احساس مسئولیتی نداشت و حالا بدون برنامه قبلی باز باردار بود
خلاصه اینکه پدرام فوجول خاله هم بدنیا اومد
پرهام اونقدر شیرین زبون و دوست داشتنی بود که همه عاشقش بودن جوری که هنوز بعد 11 سال تو خانواده شیرین زبونیاش سر زبوناست
اما با اومدن پدرام دنیای شیرین پرهام خراب شد
خواهرم توجه کامل به پدرام داشت و پرهام کم کم از جمع جدا شد و گوشه گیر و ساکت شد
نتیجه این رفتار این شد که پرهام یه بچه تو سری خور و ساکت و اروم و مهربون شد که حتی هر روز هم ازون بچه کوچیکه کتک بخوره کسی حق نداره به بچه کوچیکه حرفی بزنه چون می زنه همه چی رو خراب می کنه و می شکنه
همین چندماه پیش بود که یه روز که خونه شون بودم و پدرام به ناحق تمام صورت پرهام رو با ناخناش خراشیده بود و داشت از صورت اون بچه مظلوم خون می اومد و کسی به پدرام حتی یه تو نگفت پرهام گفت فقط خدا رو شاکرم که صورتم ترمیم می کنه وگرنه الان از صورتم چیزی باقی نمونده بود.
شاید این یه دلنوشته از طرف یه خاله است که خعلی خعلی خواهرزاده شو دوست داره.
اما از وقتی که متوجه شدم مانی قراره داداش داشته باشه دلم براش رفت
فقط خدا کنه شما مثه خواهرم و شوهرش گول زبون بازی بچه کوچیکه رو نخورید.
چون خودم دختر بزرگه بودم می دونم که بچه کوچیکا چه بلایی ان و طفلی بچه های بزرگتر

مونا سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 08:56

عزیزممم یعنی از محبت شما به نیما جان دلخوره؟ راستی قدم نورسیده تون مبارک خانم مهربان.

فرنوش سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 09:01

سلام مهربان عزیز،
راستی راستی به جز قلم قشنگت، آرزوها و دغدغه هات هم قشنگن. به درک بذار دعوا کنن. این نمک زندگیشونه خب. اما یه چیزی جای تبریک داره. مامان دو تا پسر کوچولوی دو ساله و بیست و چند روزه بلده یه وقت کوچولو برا وبلاگ نویسی کنار بذاره. این نوید یه آینده ی روشن تو بچه داری رو می ده. مطمئنا یکی دو سال دیگه که نیما همسن الان مانیه و باباشون هم سرش خلوت تره به ریتم منظم زندگی دلخواهت می رسی.
شاد و سلامت باشی

مریم گلی سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 09:34

مهربان جان پسرای من با اینکه بزرگ شدن یکی 14 سالشه و یکی 11 سال بازم بزرگه چپ میره راست میاد میگه مامان تو آراد رو از من بیشتر دوست داری ..... ( بزرگه بردیاست ) ! و این مشکل را همچنان تا همیشه خواهی داشت اما نگران نباش خیلی خیلی شیرین و راحت همه چی میگذره ...

سهیلا سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 09:55 http://rooz-2020.blogsky.com/

مهربان جانم اصلا عذاب وجدان نداشته باش....
میدونی پسرای منم همیشه این جمله رو که تو اونو بیشترازمن دوست داری رو میگفتن که منو به زانو دربیارن تا مامان دلخواهشون بشم...اما زهی خیال باطل.منکه دم به تله نمیدادم...
اما الان دیگه مدتیه که از دهنشون این جمله رو نشنیدم.چون باور کردن که همه شون برام عزیزن اما این خودشون هستن که نوع رابطه و گرما و صمیمیت بین مارو بارفتار خوب و سنجیده تعیین میکنن.
دریا همیشه دریاست....کوچیکی و بزرگی رودهایی که بهش سرازیر میشن چیزی از عظمت دریا کم نمیکنه گلم...
و تو دریای عظیمی از مهرمادری دروجودت رخنه کرده مهربانم

خانوم رنگین کمان سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 11:07

عزیزم تو فوق العاده ای. هم متنت و هم دغدغه های مادرانگیت♥

افروز سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 11:12

عاشقتم....تو مادر بی نظیری هستی شک نکن

شادی سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 11:15

اینکه میگن در آینده یا گذشته نباید زندگی کرد و در لحظه باید بود..یعنی همین...یعنی ما با آگاهی و مشورت و مطالعه ،هرکاری رو که فکرمیکنیم درسته و در توان مونه انجام میدیم..دیگه بعدش نتیجه اش با ما نیست..اون دیگه هرچی بشه نباید بهش از حالا فکر کرد .خوب شد چه بهتر..نشد خب نشده دیگه. عوامل زیادی دخیل اند در رشد بچه ها..
بهتره مانی رو درک کنی...و بزاری با جذب و دفع هاش کنار بیاد..فقط محبت و عشقه که راهو هموار میکنه عزیزم..

زینب سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 16:50

لایک به کامنت پروین بانو جان
واقعا درس زندگی بود!! کاش من چنین دوست نازنینی در زندگیم داشتم!
سلامت باشید خانم عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد