هفتگ
هفتگ

هفتگ

آن ظهر زواله

سال هفتاد و شیش ، تازه از سربازی آمده و بیکار بودم ... نوجوانی و فانتزی هاش را پشت سر گذاشته ... غرق در مواجهه با طوفان زندگی واقعی و زمختی هاش ... یتشبث به کل حشیش ... دوست بابا معرفیم کرد به یکی از مراکز وابسته به صنایع دفاع برای کار ... رفتم پیش یارو که از این ریشوهای خیلی چاق چفیه به گردن و پیشانی داغ شده بود در یک دفتر شیک با دمپایی و بدون جوراب ... گفت باید تری دی مکس بلد باشی ، گفتم بلد نیستم ، گفت چون مُعَرِفت خیلی عزیز است برو دو هفته ای یاد بگیر بیا ... آمدم ... هیچ راهی برای دو هفته ای یاد گرفتنش نبود جز کلاس خصوصی ، سراغ گرفتیم به پول امروز چن میلیون تومن میشد ، همه مخالف بودند از جمله خودم ولی بابا سخت اصرار داشت که پول را جور میکند ... تلاش پدرانه اش آدم را یاد فیلم در آرزوی ازدواج و ماشالله خان می انداخت ... دست آخر رای بابا را زدیم و رفتم انقلاب یک سی دی آموزشی خریدم و دو هفته بکوب سعی کردم یاد بگیرم ... روز موعود وختی رفتم دفتر حاج آقا از استرس طپش قلب گرفته بودم ، بیشتر بابت اینکه نمی خواستم بابا بخاطر پول و کلاس خصوصی و اینها یکوخت خدای نکرده شرمنده بشود و غصه بخورد ... حاجی با کللی تاخیر ، تسبیح به دست و در حال خلال کردن آمد با دمپایی هاش نشست پشت میز و قبل از اینکه من شروو کنم گفت : راستی جوون ، منظور من از تری دی مکس ، پاور پوینت بود ها ... یک آن سرم گیج و چشمهام سیاهی رفت ، کم مانده بود از روی صندلی بیفتم ... بقیه حرفهاش و حرفهام خیلی یادم نیست ... اما بغض و کینهء بی پایانم در آن ظهر زواله ، وختی آن خیابان فرعی در نمی دانم کجای تهرانپارس را پیاده می آمدم ، هرگز تا آخر عمر یادم نمیرود ...

نظرات 14 + ارسال نظر
رضوان سادات سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 23:19

باید همونجا خفه ش میکردی چاقالوی گردن گلفت رو!!!

ندا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 23:58 http://previously.blogsky.com

باز هم خوب شد پدرتون بنده خدا اون پولو نداد
یکوقت هایی آدم یاد یک خاطراتی میفته دوس داره گلوی اون خاطرات رو فشار بده تا از نفس بیفته بلکه دیگه یاد آدم نیاد

شیرین چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 00:14 http://www.ladolcevia.blogsky.com

دیگر کسی تعجب نکند که چطور مملکتی و طبیعتش که به دیرینه تاریخ بود در سی و اندی سال به ویرانه ای خشک و پر غبار تبدیل شد. مبارک همه آنهایی که هنوز سنگ حاکمان را به سینه می زنند!
چه حال بدی را تجربه کردید ... همدلی مرا بپذیرید! بعضی خاطرات تلخی شان حتی با گذر زمان هم از کام نمی رود.

مهربان چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 01:17

مرتیکه ی خر...

عباس چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 01:52

یه جمله هست منتسب به ارسطو در باب توصیه به اسکندر
(( جهت حکومت بدون مشکل بر مردم سرزمین پارس نادانان و بی مایه گان را در راس امور و اندیشمندان و لایقان را در پست و بی ارزش ترین امور بگمار...)) و این نصیحت یا توصیه، طی این ۳۷ سال سرلوحه حکمرانان این کهن دیار نفرین شده است.
یا حق

رها آفرینش چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 09:56 http://rahadargandomzar.blogsky.com

لب کلام رو مهربان گفت و بس....
کاملا موافقم

نرگس چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 11:14 http://www.t-o-m.blogsky.com

عجببببببباااا.... خیلی نامرد بوده

مرجان اکبری چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 11:40

چقدر درد داشت

الهام چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 18:06

منم این حس رو تجربه کردم روزی که هم دانشکده ای خنگم به واسطه اقوام رسید به ی صندلی ریاست و من رفتم مصاحبه استخدام.

خانم توت فرنگی چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 18:34 http://pasazvesal.blogsky.com

چقدر مریض بودن این آقا!

پروین پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 06:24

لعنتی
کامنت عباس خیلی خوب بود. واقعیت امروز ما :(

طاها جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 13:58

سلام

متاسفانه تجربه ایی این چنین داشتم...

asmani جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 20:26 http://asmani1111.blogsky.com/

سلام
توفیق اجباری یادگیری تری دی مکس هرچند اگر از همان اول هم میگفتید بلدم قول میدهم چیزی حالیش نمیشد

lمهری شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 08:29

: عکس ها سخن میگویند مجموع احساس از این برخوردهه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد