هفتگ
هفتگ

هفتگ

هیچ معلوم نیس

یک ویدئو نشانم دادند امروز که تلخ بود ... توو آسایشگاه سالمندان یک پیرزن روستایی طور با لهجهء احتمالن کُردی به فیلمبردار میگفت : عکس منو بگیر بنداز توو تلویزیون که بچچه هام ببینن بیان پیشم ... قصه اش اینطوری بود که بچچه هاش بیمارستان که بستریش کرده بودند دیگر نرفته بودند دمبالش ، بیمارستان هم فرستاده بودش آسایشگاه ... میگفت شش تا دختر و پسر دارم ... تا همینجای قصه به اندازهء کافی مردافکن و تلخ بود ، فک کن پیرزن آنروز که در بیمارستان منتظر بوده ترخیصش کنند و خبری نشده چه حالی داشته ... اما داستان هزار هزار مرتبه تلخ تر شد وختی فیلمبردار پرسید : مادر میخوای عکستو بندازم توو تلویزیون که بچچه هات بیان ببرنت ؟ و پیرزن خیلی باشکوه و صادقانه گفت : نه دلم براشون تنگ شده فقط میخوام از احوالشون باخبر بشم ... لطفن کامنتهای لعن و نفرین و نصیحت ننویسید ، واقعن هیچ معلوم نیس فردا روز ، خودمان یکی از آن شش بچچه نباشیم.

نظرات 5 + ارسال نظر
ه سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 14:55

ه

شیرین سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 17:03 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام
با شما موافقم. نمیشود قضاوت کرد. همه سالمندان هم آن پدر بزرگ و مادر بزرگ دوست داشتنی ای که هر کسی تصور می کند نیستند. اگر هنوز مستقل باشند که می شود در خانه خودشان برایشان پرستار گرفت یا خواهر و برادرها نوبتی بهش رسیدگی کنند. اما وقتی مریضی و ناتوانی در میان باشد و لازم باشد در خانه یکی از فرزندان نگهداری شود، وضعیت پیچیده تر است.
خدا رحمت کند مادر بزرگ پدری ام را ... بسیار بی مهر و بد اخلاق بود و تمام مدتی که در خانه ما بود زندگی را زهرمان کرده بود. با سن کمم همیشه تعجب می کردم و از خودم می پرسیدم چطور ممکن است زنی تا این حد نسبت به نوه ها و عروسش بی اعتنا و بی احساس باشد! انگار غیر از پدرم کس دیگری در آن خانه داخل آدمیزاد نبود. در تمام عمرم و تا وقتی در حیات بود، یادم نمی آید یک دست نوازش به سرم کشیده باشد. بماند که هرگز به آسایشگاه برده نشد، اما باید دانست که تحمل و صبر همه یک اندازه نیست و همه سالمندان هم آدم های مهربان و همدل نیستند.

نرگس سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 17:32 http://www.t-o-m.blogsky.com

دیدم اینو..اره منم همیشه میگم بخودمون غره نشیم هر وقت تو موقعیت اونا قرار گرفتیمو سربلند بیرون اومدیم میتونیم ادعا کنیم

رضوان سادات چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 10:05

ایشالا که خودمون و پدر مادرمون و مادرشوهر و پدرشوهر و پدر بزرگ مادر بزرگامون همگی عمر باعزت داشته باشیم و عاقبت به خیر بشیم و تا لحظه آخر محتاج کسی نشیم!!!! و اگر هم شدیم یا شدن آدمای صبوری باشیم.

بلند بگو آمین

لیلا شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 06:44

جای سرزنش, بیشتر ترسیدم فردا روز جای آن پیرزن باشم..
همین دیشب بود که تا خود صبح پسرکم را پاشویه کردم تا از ان تب وحشتناک نجات پیدا کنه و همین یک ساعت پیش بود که پسرک تکه کوچکی از خیارش را که گاز گرفته بودم به زور از دهانم بیرون کشید و خورد!
دنیا جای بدی ست..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد