بابا سال پنجاهوچهار تصادف کرد و دو سال در بیمارستان بستری بود. شش ماه از گردن تا نوک انگشتان پایش را گچ گرفته بودند و تا مدتها توی پای چپ یک سازهی پلاتینی خیلی دراز داشت. نتیجه این شد که پای چپش از پای راست پنج سانتیمتر کوتاهتر است. چهل سال میشود که یک مدل کفش خاص را به دو تا کلینیک سفارش میدهد. یکی در رشت، یکی هم نزدیک پل گیشا در تهران. چهل سال میشود که یک جور کفش میپوشد. این وسط اما، بهمدت بیستوچهار ساعت، قضیه فرق داشت. یکی برایش کفی سیلیکونی ساخت و بهنظر آمد که میتواند کفش معمولی بپوشد. رفتیم کفش نادر. خریدیم. شب توی خانه با کفش نادر و کفی سیلیکونی جدید قدم زد. می ترسید پای چپش را روی زمین بگذارد. صبح با کفش نادر و کفی سیلیکونی رفت سر کار. ظهر با کفش نادر و کفی سیلیکونی برگشت. پرسیدیم چهطور بود. یک لبخند روی صورت گذاشت و گفت عالی. راحت بودین؟ راحت، راحت. شب با کفش نادر و کفی سیلیکونی خوابید. موقع نماز صبح، شنیدم بابا دارد توی پذیرایی گریه میکند. فردا صبح، دیدم کفش نادر و کفی سیلیکونی توی یک پلاستیک است، گوشهی جاکفشی. هنوز هم احتمالا، کفش نادر و کفی سیلیکونی توی یک پلاستیک است، گوشهی یک جایی. چند روز پیش بابا زنگ زد. گفت کِی وقت داری؟ پرسیدم چهطور. گفت باید بروی کلینیک ایرانیان، اول گیشا، کفش سفارش دادم، باید بگیری.
پدرتان بسلامت باشند،
فکرکنم چهل سال زمان کافیی ست برای پذیرفتن و عادت کردن، انگار قسمتی از بدن او شده اند.
پس چرا... کفش راحت بود که...
سلامت باشن...
نفهمیدمش توکلی..
همیشه سلامت باشند پدر
متوجه نشدم..چرا آخه ؟؟؟