مگه جن دیدی که این ریختی وا رفتی تو چارچوب ِ در! آهای پسر حاجی، با توام، منو نیگا، خوب گوش کن حرف دارم باهات!
از قول من به همشیره ات بگو: اصش از اولشم تقصیر ما نبود. پیشونی مون
کوتاه بود و پیشونی نوشتمون ناجور. کسی رو هم نداشتیم راه رو از چاه
نشونمون بده. خودمون بودیم و یه ننه و دو تا خواهر صغیر. جخ تا اومدیم گلیم
یتیمی مون رو از آب بکشیم و دُمی بجنبونیم و قد راست کنیم وسط کوتاه و
بلندای محل، لا مروتا مُهر "باطل شد" زدن رو پیشونی مون و شدیم "حجت
منقضی". قربون خدا برم، از بخت ِ بد غوره نشده رفتیم قاطی باقالیا...
یه چند باری از اینور و اونور شنفته بودم خاله خانباجی های محل پشت ِ سرم
صفحه می ذارن و لُغز می خونن که حجت فلان و حجت بهمان اما خب ما رو چه به
در افتادن با جماعت زن های وراج و مردای زن صفت. می شنفتم و زیر سیبیلی رد
می کردم. حکایت این گوش در و اون یکی دروازه. اما قصه ی آقات برای ما از
اولشم توفیر می کرد. نا سلامتی حق ِ بزرگی گردنمون داره حاج کاظم. پس
پریروزا پیغوم داده بود برم دم حجره ببینمش. رفتم، نشستم، حرف زد، زیااااد.
می گفت زمونه ی یه سری کارا گذشته. می گفت آدم جدیدا حلوای داش مشتی گری
رو خوردن و درازش کردن و فاتحه ش رو هم پیشکی حواله کردن و خلاص. می گفت
حالا دیگه گنده لات های نازی آباد هم کراوات می زنن محض حفظ ظاهر. مخلص
کلوم، یه چیزایی گفت که ینی منظورش این بود که: "آقا حجت این ره که تو می
روی به ترکستان است و اینا، حالا دیگه خود دانی..."
به همشیره ات بگو: حجت یه عمر، عقبه ی هر کار ریز و درشتی کلی دل دل کرد
عاقبتش شد این. حالا واس یه بارم شده می خوام دلمو بدم دست یکی که اهلش
باشه. بگو ضامن داره رو غلاف کردم از دیروز قبل ِ غروب. دستمال یزدی و شاپو
رو هم میخ زدم رو دیفال محض دکور و اینجور قرتی بازیا. دستمال کلینکس
گذاشتم تو جیبم، از اون باحالاش. بهش بگو حجت منقضی همین امروز صبح دلش رو
زد به دریا و پشت لبش رو کلهم ریخت پائین. اینو حتمن بگی، یادت نره ها پسر
حاجی. خوش ندارم فردا پس فردا یه جایی تو محل رخ تو رخ بشیم و خدای نکرده
قبض روح بشه طفلکی یا روم به دیفال خنده اش بگیره از ریخت و قیافه ی جدیدِ
آقا حجت. بگو از حجت منقضی یه زبون جاهلی مونده بهش که اونم درست میشه.
سخته اما باس بشه و میـشـه. بگو اگه نفسی باشه و آقات رخصت بده ایشالا بعد
از محرم و صفر دست ننه ام رو می گیرم و میام واسه... ینی میشه آق خدا؟ ینی
میشه که بشه؟ اگه بشه چی میشه، مگه نه پسر حاجی؟! مگه نه؟! تو می دونی
عاشقیت ینی چی پسر حاجی؟ می دونی؟ نه بابا از کجا می دونی، تو هنو بچه ای
واسه این حرفا، هنو کار داری تا فهمیدن عاشقیت...
ای بابا، باز که زل زدی تو چشمای من! گرفتی چی گفتم؟ یادت نره بهش بگیا. راستی اینم کاسه ی شله زردت، تر و تمیز، نزنی بشکنیش بچه.
به همشیره ات بگو: قبول باشه به حق امام حسین. بگو اگه خدا بخواد و عمری
باشه سال دیگه یه دیگ اضاف می کنم به دیگ های نذری ِ شله زردش، به نیت روا
شدن ِ حاجت ِ دل ِ آقا حجت. بگو ایشالا...
سلام....
چقدر درست و درمون مینویسی از عاشقیت آقا
و هرچی درست مینویسی، همون اندازه بیشتر باورم میشه که دیگه حتی نمه رنگی هم از عاشقیت نمونده
هرچند خوش ندارم باور کنم ولی دم خروس و ....
زت زیاد
با نوشتت میرم به حدود سال 50 اونوقت بچه بودم خونه مامان جون اصفهان بود گاه گ اری با جماعت دستمال یزدی به دستها رو به رو می شدم وسبیلشون بدجوری قیافشون رو جدی میکرد کت شلوار مشکی با اون کلاه مخصوص که وقتی جذبه میخواستن نشون بدن می اوردنش پایین که چشماشون دیده نشه تو عالم بچگی ازشون میترسیدم اما یادمه غیرتی های محل بودن خلاصه عالمی داشتن واسه خودشون
چه قشنگ....چه دلچسب...انگار رفتم همونجا کنار حجت منقضی نشستم....
ایشالا...
ایشالا
آقا حجت صورت نو مبارک!
یعنی دیگه اینجوری نمینویسید؟
vay k cheghadr nveshte haye in sabkituno dooooost daram