نوشته ای از یا غی
مهمان این جمعهء هفتگ :
.
هر از چند گاهی هوس ناهار مادر بزرگ از همون ابتدای صبح وسوسه م میکنه ، همیشه بی خبر میرم تا به زحمت نیوفته ، یه خونه تمام خشتی وسط بافت قدیمی شهر که هنوزم پیرزنا کوچه هاشو اب و جارو میزنن و بوی کاهگل نم ،سر ظهر که رد بشی از پنجره های کوتاه صدای فِس فِس دیگ و بوی آبگوشت هوش از سرت میبره ، انگار بچه شدی نوستالژی هایی که احساس خوبش فقط چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه و پشت بندش احساس غم انگیزی بر اون چیره میشه !!
سر قدم هامو بلند برمیدارم تا بیشتر کنارش باشم ، درب خونه مثل همیشه به روی همه بازه و خودش با پیرهن گلدار آبی و چارقد سفیدش که انگار هر یه ساعت یه بار شسته میشه کنار باغچه نشسته ، از پشت چشماشو میگیرم ،همیشه از انگشترام منو میشناسه ...
ننه اومدی؟ اشک تو چشام حلقه میزنه با اون دستم اشکمو پاک میکنم پشت سرش رو میبوسم ،دستای چروک و لرزونش رو گرفتم تو دستای سفتم ... سلام حاج خانوم ، خوبی ماشالله ، چه پیرهن قشنگی چه عطر و بویی به به ، میگم ناهار چی داری بزنیم به بدن؟
ننه خوبم تو خوبی؟ خسته نباشی پهلوون آبگوشت دارم ننه ولی واسه تو کباب میزارم ، شربت خاکشیر هم درست کردم تو یخچاله برو واسه خودت بریز تا بیام !!
نمیدونم ، انگار حس میکنه قراره برم پیشش ،میدونه شربت خاکشیر خیلی دوس دارم، جلوی در حال چند جفت دمپایی جفت شده انگار ویترین کفش فروشیه...
تلویزیون مثله همیشه رو شبکه قرآن قفله و یکی با عمامه سفید و ابای شکلاتی داره باز ملت رو نصیحت میکنه و از جهنم میترسونه ، سریع از کنارم رد میشه کنترل رو برمیداره و کانال رو عوض میکنه ،میدونه خوشم نمیاد ...
همه چی مرتبه همه چی تمیزه ، گلدونا زنده و سبزن ، هنوزم به خاطر رادیو ضبط قدیمش که تو تاقچه گذاشته سر به سرش میزارم - میگم ننه آخر این رادیو تو ندادی واست بندازمش دور ، میخنده میگه وقتی مردم سر همین دعواتون میشه ببین کی گفتم!!
بی اختیار اشکم ریخت ، چقد شوخی تلخی بود ننه ، خاکشیر بیار بخوریم !
همین که برگشت از پشت نگاش کردم ، باز اشکام ریخت ، وقتی برگشت فهمید گریه کردم ، نشست رو به روم ،تسبیح شرابی خوش رنگی تو دستش بود و انگشترهای خوشکلش ولی من هنوز چشمام خیس بود ،نفهمیدم لیوان خاکشیر رو خوردم یا توش غرق شدم ولی وقتی به خودم اومدم چند تا دونه ازش مونده بود کف لیوان و من محو تماشاشون بودم ....
چه خوب نوشته... اشکی شدم.... چقدر دلم پرکشید برا مادربزرگ و پدربزرگای فوت شدم.... هی هی هی.... هیییییییی.... خیلی با احساس تار و پود نوشته رو کنار هم چیدید... هی.... هیییییی.... بیخود نیست که خداوند به قلم قسم میخوره.... ممنون از نوشتن و به اشتراک گذاشتنش
دیروز ناهار مهمون مادربزرگم بودم
سعی میکنم زود به زود بهش سر بزنم و موقعی که اونجام از گوشی استفاده نکنم یا وقتایی که مجبور میشم استفاده کنم وقتایی باشه که تو اتاق نیست اما بازم به دیدن گوشی تو دستم حساس شده مدام میگه اینقدر زل نزنین تو این صفحه چشاتون اذیت میشه دیشب یه نشست شعر خوانی بود با حضور اساتید دلم میخواست شرکت کنم و حواسم نبود که دارم تمام هماهنگی ها روجلو رو مادربزرگم انجام میدم اونم خیلی صبوری کرد اما وقت خداحافظی گفت : یه امروز اومدی پیشش من همش تو فکر رفتنی.. انگار معلق موندم وسط زمین و هوا از خونشون که زدم بیرون اشک تو چشام جمع شد ..
نشست تو یه خونه سنتی قدیمی برگزار شده بود و تمام مدت من فقط در و دیوار اون خونه زل زده بودم وغم عجیبی داشتم مادر بزرگ را عصر جمعه ای تنها گذاشتم تا وقتم رو تو یه خونه قدیمی به شنیدن چند شعر بگذرونم
انگار که ادای دوست داشتن گذشته رو در بیاریم ادای بزرگداشت گرفتن !
شاعر داشت غم هایش را با کلماتی قشنگ فریاد میزد و من به خانه برگشتم..
آقای باقرلو واقعا دوست ندارین یه نوشته از خودتون بگذارین؟ من یکی واقعا مشتاق خوندن نوشته ی شما هستم،لطف میکنین اگه اینکار رو بکنین.
مادربزرگ و پدربزرگ عزیزم.. یادشان به خیر.. محبت زلال و نابی که تکرار نمیشود..
عالی نوشتید، ممنون از پست قشنگت یاغی عزیز
چقدر به دل نشست این نوشته...
کاش میشد مثل بچه ها که لج میکنن ما هم لج میکردیم و مادربزرگ هامون رو دو دستی میچسبیدیم و به خدا نمیدادیم
خدا حفظشون کنه
چه نوستالوژی قشنگی اشک من که در اومد چه قلمی چه تفکری پشت این قلم
سلام
بسیار بسیار زیباست، ممنونم