هفتگ
هفتگ

هفتگ

اندیشه

شهر ما چندسالی هست که دیگه واسه خودش شهر شده.... ده سال پیش و یه کم عقب ترش خیلی ها دقیق نمی دونستن اندیشه کجاست... یک می گفت همونجا که نزدیکه شهریاره؟.... قبل کرج دیگه؟ ... آهان اندیشه ی فردیس؟ بین کرج و تهرانه دیگه؟  کلا این شهر یه جایی بود زیر پونز نقشه ی ایران... همین پارسال هم وقتی سرکلاس زبان گفتم من بیست و هشت ساله اندیشه زندگی می کنم همه شاگردا یه جوری نیگام کردن که انگار دارم توئنتی ایت رو اشتباه می گم و نهایت می خوام بگم دوازده.... اینجور وقتا واقعا دلم می خواد با کله برم تو صورت هر کسی که اندیشه رو به رسمیت نمی شناسه و خبر از خیلی سال پیش هاش نداره... از بس که به خاطر ساکن این شهر زیر پونز بودن من داستان داشتم همیشه.... حالا کاری ندارم اندیشه توی این توئنتی ایت سال چقدر پیشرفت کرده، من می خوام یه خاطره بگم از حدود  ده سال پیش که امروز  یادش افتادم.... 

توی محل کارم سر این اندیشه ای بودنم مشکل زیاد داشتم... اینکه نصف همکارا می خواستن کشف کنن که من چه جوری می یام تهران و چه راه های مواصلاتی ای هست؟ آیا آسفالت است یا شوسه ؟  با تعجب می پرسیدن صبح های زود هم اونجا وسیله نقیله هست؟ حتما باید اول بیای آزادی؟ برق دارین ؟ موبایل اونجا انتن میده؟ تا آزادی چقد راهه؟.... از سوال های رو مخی ملت که بگذریم یه مشکلم هم همیشه وضعیت آب و هوا بود.... اینکه  شهر عزیز ما در هیچ خبری آب و هواش عنوان نمی شد و دماش با تمام مناطق اطرافش هم فرق داشت....  نتیجه اش می شد اینکه من با شال و کلاه و چکمه راهی می شدم و وقتی می رسیدم محل کار همه با صندل و تی شرت جلوی کولر نشسته بودن ... بزرگترین مشکلم وقتایی بود که کار طولانی می شد و همه آزانس می گرفتیم واسه خونه رفتن.... یعنی حاضر بودن پیاده بودم پیاده این راه رو برم ولی این ماجرای آژانس شروع نشه.... منشی زنگ می زد و لیست مسیرها رو به رزروشن می داد... مثلا می گفت چهار تا ماشین بفرستین واسه جمهوری، ونک، تهرانپارس و اندیشه.... یارو اون ور خط می پرسید اندیشه شهریار؟ منشی داد می زد توی سالن از من می پرسید خانم شاه بگلو اندیشه ی شهریار؟؟ و تمام کسانی که  اون لحظه  اونجا بودن و تا همون لحظه نمی دونستن من ساکن کجام با این سوال منشی و پاسخ من ، یه نیگاه به ساعت هاشون می نداختن و به ترتیب تمامی سوالاتی که اول این پاراگراف ذکر کردم رو می پرسیدن..... راه های مواصلاتی .... شوسه.... میدان آزادی.... موبایل... خلاصه.... یه وقتایی خودم زنگ می زدم آژانس... حالا یه داستان هم با آژانسیه داشتم چون اون مسیر کسی نمی رفت اگر هم می رفت!!! .... مثلا با همکارا می اومدیم جلوی درو دونه دونه راننده هاشون می یومدن با ماشین های رو به راه.. موزیک ملایم ... شیک... اون وقت یه پیکان گوجه ای سرشو از شیشه می آورد بیرون که اندیشه کیییه؟؟؟من راهو بلد نیستماااا خودددت بلدی بگی؟؟؟؟  وسط راه هم دبه می کرد که کرایه باید بیشتر بدی و من نمی دونستم کجاست وگرنه غلط می کردم با این قیمت می اومدم و این حرفا..... یه شب از همین شب ها که دقیقا منتظر یه همچین داستانی بودم و خیلی هم دیرم شده بود، وقتی زنگ زدم آژانس یه صدای دیگه گوشی رو برداشت که رزوشن همیشگی نبود. وقتی گقتم می رم اندیشه خیلی سریع گفت الان می فرستم براتون و قطع کرد. اون شب راننده ای که دنبال من هم اومده بود مرتب و تر تمیز بود... یه چهارصد و پنج مشکی.... نشستم و گفتم مسیر رو بلدین گفت بله خانم و من با خیال راحت سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و خوابیدم.... نمی دونم دقیقا چقدر گذشت که یارو گفت رسیدیم خانم... اندیشه ... کجا برم ؟ من فک کرم خیلی خوابیدم لابد... دور و برم رو نیگاه کردم و گفتم رسیدیم؟ اینجا.... گفت بعله دیگه خیابون اندیشه ... عباس آباد ...... !!! یه لحظه یخ کردم.... همه ی اون چند دقیقه خواب کوفتم شد... همه اون حس خوشحالی از اینکه بالاخره یه بار بدون داستان برام ماشین فرستاده بودن... همه اون خنکی ماشین و موزیک و همه چی همه چی.... شروع کردم داد زدن سر یارو... اینجا دیگه کجاست عوضی... من می رم اندیشه ... اندیشه ی شهریار ...همون که بین کرج و تهرانه... که هواش سرده... همون که دوره... لعنتی به تو و این ماشینت... وقتی بلد نیستی چرا می گی بلدم.... من تا برسم خونه نصفه شب می شه.... ایشالا بمیری.... همین جور اشک می ریختم و داد و بیداد می کردم. با حرص اومدم پیاده شم که بیچاره عذاب وجدان گرفت و اصرار کرد که من شما رو می رسونم.... فقط بگید چه جوری بررم؟ من بلد نیستم؟ .....من هم همون طور که اشکامو پاک می کردم و دوباره نشستم تو ماشین و گفتم اول باید بریم آزادی!!!


امروز با یکی حرف می زدم و گفت دوستش  اندیشه ی عباس آباد زندگی می کنه.... یکهو یاد اون شب افتادم.... یاد اون پسره آژانسیه.... طفلکی.... و به این فکر کردم که من تا حالا اندیشه ی عباس اباد نرفتم به جز همون یکبار... ولی مطمئنم تا  همیشه وقتی اسم اون خیابون رو بشنوم یاد اون شب می افتم....یاد روزهای خوبی که با شاید نباید اجازه می دادم مسائل کوچیک اذیتم کنه....

نظرات 20 + ارسال نظر
افروز سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 08:13

آخ آخ آخ منم همیشه کلی مشکل داشتم با شهری که توش زندگی میکردم بیشتر اوقاتم نمیگفتم کجا زندگی میکنم کافی بود بگم خمین میگفتن کجا؟ شهر خمینی؟ جدی؟ خمینی فامیلتونه؟ بعدشم یه جوری به ادم نگاه میکردن که دلم میخواست خفه شون کنم

آذین سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 08:23

وجدانا من که زاده تهرانم و سالهاست اسم اندیشه رو شنیدم هنوز نمیدونم اندیشه کجاست ؟
ولی نمیدونستم که 28 سال یا بیشتر قدمت داره
الهی همیشه خوش باشید

رضوان سادات سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 08:26

مگه اندیشه شهره؟؟؟
من همش فکر میکردم اسم یه شهرک تو کرجه
چقد داستان داشتی مهربان!!!

ممنون که اطلاع رسانی کردی بابت شهرتون

شادی سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 08:42

منم تا حدود 10 سال پیش..که یکی از دوستان نزدیکم نقل مکان کرد به شهرک اندیشه-فاز3 اصلا نمیدونستم کجاست ..بااینکه فردیس و کرج و شهریار و اینهارو میشناختم.
وقتی رفتم خونه اش...غبطه خوردم که چه جای دنج و دور از شلوغی و آلودگی هوا زندگی میکنه..محوطه بزرگ و خلوت ..و خیابونای پهن و چشم انداز دشت...............او ماشین داشت و رفت و آمدش راحتتر بود. ...و حالا حاضر نیست جایی دیگه زندگی کنه..خیلی راضیه...

دل آرام سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 08:46 http://delaramam.blogsky.com

اندیشه من رو همیشه یاد روزهای خوب میندازه،مهمونی های خوب،آدمهای خوب...
خیلی خوبه که ساکن اندیشه ای

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 13:25 http://6khordad.blogfa.com

من اندیشه رو از سال 84 می‌شناسم و همیشه برام یادآور لبخندهای زیبای یه دختر مهربونه به نام فائزه که الان هیچ خبری ازش ندارم.

بیوطن سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 14:07

اندیشه شهریار؟!!!!

محسن باقرلو سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 14:55

ای برادر تو همه اندیشه ای !

آوا سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 16:12

دروغ چرا مهربان جونم..منم تصوراتم و
سوالات ذهنیم همونایی بودکه مطرح
کردی تاااا قبل ِ اون دوباری که اومدم
اندیشه...یک بار برای مانی عزیزو
یک بارم چهلم استاد......قسمت
نشد مجدد بیام..امابخصوص بار
دوم چون تنهااومده بودم بیشتر
گشت زدم وخیلی خوشم اومد
و راستش قبلش تصورم راجع
به اندیشه یه چیزدیگه بود و
بعددیدن فهمیدم واااااااااقعا
شهرقشنگیه و آب و هوای
خوبی داره وهمین به اون
دوری راهش کلی میارزه.
کلاتانری جایی و نبینی
هرچی توصیفات هم
بشنوی بازم میشه
شنیدن کـــــی بود
مانند دیدن

الهام سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 18:15

مهربان جان
خیلی دوست داشتم این مطلبت رو.
بالاخره یکی پیدا شد که بدونه اندیشه کجای این کره خاکی هست. حس مشترکی بود که هنوزم دارم تجربه اش میکنم...

آوا سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 19:10

دروغ چرا مهربان جونم..منم تصوراتم و
سوالات ذهنیم همونایی بودکه مطرح
کردی تاااا قبل ِ اون دوباری که اومدم
اندیشه...یک بار برای مانی عزیزو
یک بارم چهلم استاد......قسمت
نشد مجدد بیام..امابخصوص بار
دوم چون تنهااومده بودم بیشتر
گشت زدم وخیلی خوشم اومد
و راستش قبلش تصورم راجع
به اندیشه یه چیزدیگه بود و
بعددیدن فهمیدم واااااااااقعا
شهرقشنگیه و آب و هوای
خوبی داره وهمین به اون
دوری راهش کلی میارزه.
کلاتانری جایی و نبینی
هرچی توصیفات هم
بشنوی بازم میشه
شنیدن کـــــی بود
مانند دیدن........
یاحق...


*یاحق جاافتاده
بود!!!!!!منم که
حسااااااااااس

اردی بهشتی سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 20:28 http://tanhaeeeii.blogfa.com

یاد خاطراتم افتادم!!!
البته من هنوزم این مسایلو دارم

کاپو چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 09:48 http://cappuccino.blogfa.com

مریم چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 23:38

عاااالی مثه همیشه
خیلی وقت بود ب اینجا سر نزده بودم اما تا لود شدن صفحه داشتم ذوق میکردم ک قراره نوشته های شما و یه عزیز دیگه ای رو قراره بخونم

مرجان اکبری جمعه 24 مهر 1394 ساعت 20:19

چه با مره

فرناز یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 13:59 http://ladyfarnaz.mihanblog.com

چه قد دلت پر بود عزیزم. همیشه از خوندن متنات لذت میبرم.
:*

شعله یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 18:17 http://www.flame00.blogfa.com

مثل همیشه عالی نوشتی،

سمیرا دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 07:52 http://nahavand.persianblog.ir

یه دوره ای توی شهرمون تویه شهرک یه کم خارج از شهر زندگی میکردیم که الان افتاده وسط شهر و منم دقیقا همون مشکلو با اونجا داشتم! می فهممت حس بدیه اما من اندیشه رو از همون سالها پیش می شناختم و الان چند سالیه که هر وقت اسمشو می شنوم یاد بابک اسحاقی یاد مهربان یاد استاد اسحاقی خدابیامرز یاد مامان ناهید یاد همه خانواده خوب و مهربونی که هرگز ندیدمشون اما حس میکنم سالهاست میشناسمشون میفتم و میگم: ا؟ اندیشه؟ اندیشه بابک اینا!

Rojin چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 19:40 http://rojna.blogfa.com

سلام چه راحت تونستی بخوابی، من که تو هواپیما هم باشم چار چشمی این طرف اون طرفو نگاه میکنم تا برسم، والا منم اندیشه شهریار رو نشنیدم آخه تهرانی نیستم. ولی بندهه خدا هم حق داشته بعد از اون که گفت آره میدونم یه جمله دیگه میگفتین ببینین منظورش همونجاست یا نه. مغز آدما اول دنبال چیزای آشنا و راحت میگرده :) من روژینم از بلاگ اعظم باهاتون آشنا شدم

رها پویا پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 22:18 http://gahemehrbani. blogsky. com

من خیلی خوب میدونم اندیشه کجاست. راه های مواصلاتیش رو هم میشناسم تقریبا
همین دو سه ماه پیش هم اونجا اومده بودیم

حالا میگم برات مهربان جانم . شما هم یه زحمت بکش ببوس اون خوشگلهای منو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد