هفتگ
هفتگ

هفتگ

شانس آورد ...

نوشته ای از آقای

مسعود قادری آذر

.

یک روز هم می‌آید که دختر بیست ساله‌ام زنگ می‌زند و با صدای بچه‌گانه می‌گوید: «سلام بابایی! چطوری؟» من می‌گویم: «مثل آدم حرف بزن! چند بار باید بهت بگم؟»
او هم بلند بلند می‌خندد. ناراحت نمی‌شود، چون مرا می‌شناسد. دختر و پدر باید با هم اینطوری باشند. می‌گویم: «با دوس‌پسرت که حرف نمی‌زنی!» قهقهه‌های خنده‌اش در هق‌هقِ گریه حل می‌شود. می‌گوید: «هوتن باهام به هم زده!» و زار می‌زند. می‌گویم: «هوتن غلط کرده!» و توی دلم می‌گویم همان بهتر که از دست این پسرکِ سوسولِ اسپورتِ مهندس که گل سرخ زیر نگاهش می‌پژمرد، خلاص شدیم. اگرچه کاش رابطه را دخترم تمام می‌کرد. می‌گویم: «کجایی دخترم؟ میام پیشت.» کمی آرام می‌شود و می‌گوید: «خونه.»
از پارک راه می‌افتم سمت خانه و به این فکر می‌کنم که تعدادی از اسرار رابطه‌ی خودم و مادرش را برایش فاش کنم تا ذوق کند. کامیونی نزدیک می‌شود. سرعتم را زیاد می‌کنم. از پشت کامیون یک موتوری ظاهر می‌شود. موتور از تویم رد می‌شود و مرا پرت می‌کند زیر کامیون. من به دو قسمت نامساوی تقسیم می‌شوم. چند شب بعد روحم به خواب زنم می‌آید. می‌گویم: «شانس آوردم آخرین لحظه سرمو کشیدم عقب، کله‌ام نرفت زیر چرخ کامیون وگرنه صورتی برام نمونده بود.»

نظرات 6 + ارسال نظر
آذین چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 07:49

خب؟

کاپو چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 09:51 http://cappuccino.blogfa.com

شادی چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 10:05

lمهری چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 12:40

]چه بدددد

رهگذر چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 18:28

می دونین... به نظرم ایشون طنزنویس خبره ای هستن. پایان بندیشون عالی بود.
یه کمی منو یاد سبک نوشتاری اکبر اکسیر انداخت...

مسعود پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 20:52 http://http://masoudghaderiazar.blogfa.com/

عنوان جالبی شد
از نگاه آقای باقرلو انتخاب شده :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد