هفتگ
هفتگ

هفتگ

میدونم

نوشته ای از دوست عزیز
سرکار خانم Fatere Mir
.
بعضی روزها ناامیدیم از دنیا و مردمش، خسته ایم از اخبار جنگ و نفرت و کشتار. بعضی روزها مثل امروز فکر می کنم، سال ها پیش، یه غروب دلگیر پاییزی مثل امروز، خدا از پنجره ی دژ محکمش به رقص برگ و هیاهوی باد و بارون خیره شده، دستی به ریش سفید و بلندش کشیده و آخرین نگاهشو به دنیای غمگین ما انداخته، مثل نگاه پدری مستاصل که در برابر شیطنت و خیره سری های کودکش کاری از دستش بر نمیاد، بعد کوله پشتی ش رو انداخته روی شونه ش و از دژ خارج شده. رفته و ما رو به حال خودمون گذاشته. در قلعه پشت سرش باز مونده و باد می پیچه توی راهروهای خالی و سوت و کور ش. تصویر آدم و حوا ی توی قاب عکس، زل زده به ما.... به ما که این روزها دچار جنونیم. هر گوشه از دنیا، قتل عام و مرگ و سیاهیه. عشق رو در سوریه سر می بُریم و شادی رو در پاریس. نیروهای ارتش سیاهی می خوان، ما آخرین نسل بازمانده از عشق رو ، قتل عام کنن- خدا هم که سنگرشو ترک کرده... 
.
پی نوشت: ناامید و تلخ بود. میدونم. اما امید و ناامیدی در دل همه ی ما، مدام در حال جدالند، گاهی امید پیروز است و گاه ناامیدی. حالمون دوباره خوب میشه، خدا دلش برای بی پناهی و تنهایی مون میسوزه و بر می گرده. باز هم می خندیم. باز هم عاشق میشیم، بی مرز و جغرافیا و رنگ و نژاد.. میدونم.

نظرات 4 + ارسال نظر
بانوی ِ .. یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 10:43

دیشب تو اخبار از شاهدین ماجرای پاریس شنیدم ک، حمله کننده ها هنگام ترور فریادشون این بود: " الله اکبر، حالا ببینید در سوریه چه خبره .. " ، به مامانم گفتم: مامان ب نظرت الان خدا حالش چه طوره؟ آخه فکر نمی کنم حالش خوب باشه. باید باشیم و بهش دلداری بدیم! ما انسانیتمون رو بهش بدهکاریم.

: ) کمتر از یک هفتست که با هفتک آشنا شدم. و خیلی خوشحالم که در فضای وب فارسی هفتکی ها رو پیدا کردم . در مورد این نوشته می تونم بگم :
به نظرم اگر مامن امن ادمی را مرکز یک دایره ببینیم، افراد بسته به نگرش و ملاک های انسانی از جمله معنویات، هر یک در فاصله ی شعاعی ِ خود از مرکز این دایره قرار می گیرند. از دید من انسان ها مثل ِ بچه های کوچکی هستند که برای هم بازی شدن با دوستانشون از دژ بزرگی که در این نوشته بهش اشاره شده خارج شده، و راه ِ بازگشت به پاکی ها رو گم کردند. و اِلا خدا در این دژ منتظر بازگشت ماست (منظور من از کودکی، سرشت انسانی ِ ما هنگام تولد هستش).
نگاه ها مختلفند، و نگاه نویسنده در این نوشته، بسیار قابل احترام، قابل تامل و ارزشمند است. سپاس از مطلب خواندنی ِ شما و موضوع به روز آن

محسن باقرلو یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 12:47

ممنون از لطفتون

کاپو دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 10:30 http://cappuccino.blogfa.com

امیدوارم...
که روزای خوب بیان.همیشه از جنگ میترسیدم و حالا پسرم تو این گیر و دارها به دنیا اومده.از اینده پسرم میترسم.کاش روزای خوب زودتر برسن...

الهام سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 01:40 http://divaretanhai.blogsky.com

خدا دوباره برمیگرده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد