ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چند شب پیش وقتی از مترو میدون آزادی پیاده شدم علی رغم اینکه ساعت ده و نیم بود و کمی خلوت، بازم طبق عادت مالوف یکی دو دقیقه یی نشستم تا خلوتر بشه... پای پله برقی دیدم یه مرد سپید مو با دو تا عصای زیر بغل داره از پله ها بالا میره به سختی ، پرسیدم چرا از پله برقی استفاده نمیکنی؟ گفت برام سخت و خطرناکه، گفتم چه جوری کمکت کنم جواب داد بیا یکی از این عصا ها رو بگیر... باهاش هم پا شدم عصای یکی دوکیلوییش هم دستم بود پیرمرد خوش مشربی بود و اهل دل ، کلام گرم و گیرایی داشت از معلولیتش گفت و اینکه چرا پله برقی براش خطرناکه، اینکه یکی از رفیقاش رو ویلچر بوده و روی پله برقی واژگون شده و دست و پاش به شدت آسیب دیده...
از گیت که رد شدیم گفت برو جواب دادم اصلا عجله ندارم باهات تا بالای پله ها میام یه ده دقیقه یکربعی طول کشید قطار بعدی رسید و ملت همیشه سراسیمه. بهم گفت مراقب باش عصا که دستته کسی از پشت نخوره بهش گفتم باشه اما اونی که از پشت سر داره میاد باید حواسش باشه گفت ای آقا یه بار یه خانومه از پشت سر اومد خورد به عصام، اونقدر بد و بیراه بهم گفت که جلوی مردم از خجالت آب شدم... خلاصه پله ها تموم شد و رسیدیم به آسفالت موقع خداحافظی چنان ازم تشکر میکرد که اگه کسی از بیرون میدید تصور میکرد چه کار بزرگی براش انجام دادم...
..................................................
به کجا رسیدیم که یه هم پا شدن و معطلی کوتاه و هم کلامی و کمترین انسانیت، باعث میشه یه آدم اینجوری و به این شدت تحت تاثیر قرار بگیره؟؟؟
به قهقرا رسیدیم. هممون
دقیقا اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که "چه کار بزرگی کردین". کاش این رفتارها دوباره باب بشه و پیش پا افتاده!
روزگار سنگی شده آدمها یخ و دلها سرد...کاش این خوبی ها بیشتر بود کاش خوب ها بیشتر بودن...کاش همه چی یه جور دیگه بود..یه جور خوب...کارت قشنگ بود عباس آقا
عزیزم... چه کار خوبی... دمت گرم... همیشه با مرام و عشقی تو...
از بس سردی دیدیم از آدما... این دلجویی ها برا همه مون عجیب شده...
خیلیامون همین کارم نمیکنیم پس کار خوبی کردین
خدا خیرتون بده
اولین کلمه ای که به ذهنم رسید از این کار؛
چه با معرفـــــــــــــت!!
اگه گاهی اوقات خودمون رو تو شرایط ناتوانی و پیری (البته اگه به اون سن برسیم) تصور کنیم اون وقت نسبت به هم نوعانمون کمی مهربون تر میشیم. یه بار هم به خانمی مسنی کمک کردم تا از طرفی به طرف دیگه جوب آب که اصلا نه عمقی داشت و نه آب بره. تا دم در خونه که انتهای کوچه بود همراهیش کردم آخر سر صورتم رو بوسید و کلی دعام کرد!!!!! منم همین حس شما رو داشتم که آخه مگه من جز صرف 5 دقیقه وقت چی کار کردم براش؟؟؟
به جای بدی رسیدیم. امروز توی اتوبوس یه خانم مسنی رو دیدم که با یه تلفنی که بهش شد سفره دلش رو باز کرد. به حرفهاش گوش دادم و اخرش گفت ببخش سرت رو درد اوردم... یاد پستت افتادم و اینکه یه هم کلامی کوچک چقدر شاد کرد پیرزن رو...
کلی نظر نوشتم پرید!
ولی فروغ پنجاه سال پیش گفته بود ما هر چه را باید از دست داده باشیم از دست داده ایم، حالا دیگه خودتون حساب کنین که کجاییم!
خوبی کردن به همین سادگیه.
خداقوت بزرگ مرد