هفتگ
هفتگ

هفتگ

خونه

به قول مرحوم خسرو شکیبایی در نقش رضا صباحی تو سریال  خانه سبز (( به نظر من یه خونه هرجایی میتونه باشه. میتونه بالای یه ساختمون بلند باشه. میتونه توی یه کوچه قدیمی که زیر یه بازارچه‌ست باشه. میتونه بزرگ یا میتونه کوچیک باشه. میتونه برای هرکس مفهومیداشته باشه یا هر رنگی داشته باشه. میتونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه و سنگ باشه.)) به نظر من آدما و خاطرات هستن که به خونه هویت میدن نه مصالح و حتی محل ساخته شدنش ومن الان می خوام از خونه یی بنویسم که بیست و چهار سال از عمرم رو توش سپری کردم  خونه یی تو حاشیه غربی تهران یه باغچه سه هزار متری که با تمام کم و کاستی هایی که داشت دوست داشتنی بود برام حس آزادی و استقلال این خونه برتری داشت نسبت به مشکلات امنیت و کمبودها و غیره اش، مثلا ما اگه ساعت دو نیمه شب دلمون میخواست جشن بگیریم هیچ مشکلی نداشت یعنی اصلا کوچکترین مزاحمتی برای کسی ایجاد نمی کرد هر چقدر سر و صدا میکردیم مثلا ما گاز شهری نداشتیم و زمستونا دردسر تهیه کپسول گاز برای بخاری گازی داستانی بود برای خودش یا چند بار به سرقت رفتن وسایل توی حیاط و ... بماند. من این خونه رو دوست دارم  که توش نه مالک بودیم نه مستاجر نه سرایدار و نه نگهبان...  شوخی روزگار بود که  خونه یی رو دوست داشته باشم که برای ما بود و نبود ، نوجونی و جونیم اینجا سپری شد عاشق شدم لای درخت ها گریه کردم داد زدم مست کردم، شاد شدم غصه خوردم  خندیدم ... دوتا خواهر و یه برادرم اینجا رفتن خونه بخت، علی، داداش کوچیکم اینجا دنیا اومد، مراسم ختم پدر بزرگ تو همین خونه بود هزار هزار خاطره تلخ و شیرین اینجا جون گرفت و حالا به حکم تعریض جاده و بزرگراه تا چند روز دیگه جایی که مادرم غذا میپخت، من درس میخوندم از وسط جایی که سفره مینداختیم ماشین رد میشه... حالم گرفته ست مثل بقیه خانواده مثل فامیلایی که تابستون اینجا خوش میگذروندن مثل اونایی که سیزده بدر ها بساط آش و وسطی بازی کردنشون براه بود مثل... و حالا به حکم خانواده باید بریم تو محله یی زندگی کنیم که ازش بدم میاد و (( تو که میدونی دنیا چه رسم تلخی داره         از هرچی که می ترسی اونو سرت میاره...)) خونه رو دوست داشتم محل زندگی رو نه...

میگن همه جا زمین زمین است اما جز آدما و فرهنگشون  و رفتارشون  چه تفاوتی بین فرمانیه و دروازه غار هست تفاوت هارلم با منهتن چیه؟ 

از چند روز دیگه صبح ها که از خواب بیدار شم برم حیاط که دست و صورت بشورم جای درختای سبز چشمم میفته به سیمان و آجر نه نه اصلا یادم نبود آپارتمان که حیاط نداره...

نظرات 14 + ارسال نظر
نگار سه‌شنبه 16 شهریور 1395 ساعت 20:21

ای بابا چقدر پر از غم بود... انگار تو این دنیا محکومیم به غم و غم و غم م م م م ...

حقیقتا نمی خواستم خواننده های نازنین هفتگ و مکدر کنم... ببخشید اگه غمگین شدید

حمید سه‌شنبه 16 شهریور 1395 ساعت 22:13

دلتنگیت رو میفهمم ولی به نظر من همچین اتفاقی علی رغم تمام دلتنگیاش یه حسن بزرگ هم داره. اینکه آدم از یه فضای پر شده از حس، به یه فضای خنثی میره. خنثی و بی اثر و خالی از هر خاطره ی خوب یا بدی. مثل صفحه ی اول یه دفتر خاطرات جدید و نو. امیدوارم توو خونه ی تازه اتفاقات خوب و حال خوب و آرامش رو تجربه کنی

امیدوارم اینجور باشه که تو میگی

حمید سه‌شنبه 16 شهریور 1395 ساعت 22:50

ولی چقدر قشنگ نوشتی. یکی از بهترین نوشته هاییه که تا حالا ازت خوندم. چه شروع زیبایی. چه پایان پرقوتی... به امید روزی که با همین قلم زیبا از روزهای خوش و اتفاقات خوب زندگیت بنویسی

شرمند میکنید قربان ، شما که قلمتون مسحور کننده ست برادر

مرسده سه‌شنبه 16 شهریور 1395 ساعت 23:03

خیلی قشنگ نوشتین . دقیقاً حس و حالتون رو میفهمم . امیدوارم هر جا که میرین خوب و خوش باشید هر چند مطمئنم خاطرات خوش خونه باغتون تا همیشه با شما هست و خواهد بود .

تشکر، خاطرات همیشه با آدم همراهند حالا برای بعضی ها پررنگ تر برای بعضی ها هم کم رنگ تر

سعیده علیزاده(سایلنت) سه‌شنبه 16 شهریور 1395 ساعت 23:55 http://http://no-aros.blogfa.com/

واقعا تلخه
و اینکه ترک این خونه با خواست خودتون نیست تلخ ترش میکنه.
اما خب به قول حمیدخان انشاءالله توی خونه جدید کلی اتفاقای خوب براتون بیفته.
جالبه که پست من دیروز در مورد توهم اتوبان و خرابیهایی که به بار میاره بوده! و حالا با خوندن این متن بیشتر از نظر خودم مطمئن شدم.

دقیقا بیشترین غمش بخاطر اجباری بودنش هست....

ملیحه چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 01:04

ه قول مرحوم خسرو شکیبایی در نقش رضا صباحی تو سریال خانه سبز (( به نظر من یه خونه هرجایی میتونه باشه. فقط دل خوش باشه چقد جای اشپزخونه مامان تو اون جاده خالیه!

واقعا جاش خالیه...

ف. چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 01:14

درک میکنم خیلی سخته
هارلم و منتهتن چه صیغه ای بود این وسط؟!

مثال بودن بابت اینکه هیچ مکانی به صرف مکانش بهتر یا بدتر نیست بلکه آدمها و رفتار هاشون تو اون مکان هویت میدن به هر محلی... دو تا محله تو تهران مثال زدم که تفاوت بسیار زیادی داشتن وقتی میگیم فرمانیه تو ذهنمون رفاه، امنیت، زیبایی، فرهنگ شهرنشینی،سطح بالای زندگی و غیره شکل میگیره و وقتی اسم دروازه غار میاد ناخودآگاه یاد خشونت،فقر،اعتیاد،بزه و غیره میفتیم که این ماحصل رفتارها و آدم هایی هست در این محلات حضور دارند و هارلم و منهتن هم تو نیویورک با مختصات دیگری همین تفاوت ها رو دارند

دل آرام چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 09:38 http://delaramam.blogsky.com

هیچوقت فکر نمیکردم آقایون هم بتونن لا به لای خشت و سیمان خونه، روحش رو پیدا کنن... متن خیلی قشنگی بود.
اتوبان پایان غم انگیزیه برای یه دنیا خاطره...

خداحافطی طولانی با خاطرات کنار بزرگراه نمی دونم چه حسی خواهد داشت

جعفری نژاد چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 10:31

هنوزم که هنوزه بعضی شبا خواب خونه قدیممون رو می بینم با حیاط و حوض کوچیک وسطش. با درخت آلبالوی کنج دیوار. با پشت بوم و گنجه ی کفترا. با خاطره. با همین یه کلمه ی خوب دوست داشتنیه لعنتی

خاطره آدم رو هم زنده نگه میداره هم میکشه ، و این وسط وای به حال جماعت نوستالژی باز

محسن باقرلو چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 11:22

خونه‌مون ... اینجا بود ...
اینجا پنج تا اتاق ...
دو تا باغچه و یه حوض بود ...
بزرگ نبود ... اما بود ...

هنوز هم سلطان
سلطان و سلطان

محسن باقرلو چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 11:24

عباس فقط خاطره های تو نیست که بولدوزر از روش رد میشه ... عاشورا تاسوعاها ... استانبولی پلوها ... کتاب خوندنا ... تخته نردا ... حرفا و درد دلا ... مستیا و راستیا ... عاشقیتا ... گریه ها و خنده ها ... رفاقتا ... همه شون میشن یادش بخیر ...

سلامتی اونایی که تو زندانای یونانن ، سلامتی لک هایی که واسه خاطر رفیق شون کلنگ دست گرفتن و زمین رو کندن، سلامتی صلیب کنده شده با چاقو و سوزونده شده با ذغال، سلامتی خاک

فیروز افشاری چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 11:29

یه وقتایی آدما برای اینکه تغییر کنند خداوند سنگ جلوی پایشان میاندازه تا مسیر حرکتشونو عوض کنه

ممنون جناب افشاری من هم باور دارم الخیر فی ما وقع

بابک اسحاقی پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 22:33

شک ندارم که این پایان تلخ قصه نیست
این شاید شروع شیرین یه اتفاق خوب باشه .
پست غم انگیزی بود . قشنگ ترین متنی بود که این چند وقت خوندم . دمت گرم رفیق

شمسی خانم چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 10:42

منم با خوندن این پست یاد فیلم سلطان افتادم . امیدوارم که تو خونه جدید هم خاطره های خوب بسازید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد