ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یک خاطره از فیلم سلطان قلبها
برادرها رفته بودند مسافرت . با یک دوست و همسایه . پاسبانی از سه خانه بر عهده ی ما بود . ما ، سه دانش آموز سوم دبیرستانی . شب ، در خانه ی برادر کوچکتر ، که سومین خانه از ابتدای کوچه بود ، جمع شده بودیم . فیلم می دیدیم . با یک ویدئوی کرایه ای . ویدئویی که فیلم کوچک می خورد و شبی خدا تومان اجاره اش کرده بودیم . با هزار ترس و لرز از محله ی هشت متری آورده بودیم محله ی شوره دونی !!
نیمه های شب بود و مشغول دیدن فیلم سلطان قلبها بودیم – برای چندمین بار !!! – که صدای افتادن چیزی از روی دیوار به گوشمان رسید . از پنجره نگاه کردیم و در کمال تعجب دیدیم که دزد ناشی ای از روی دیوار پریده داخل حیاط خانه !! تا ما در اتاق را بازکنیم و بپریم بیرون ، دزد گرامی (!!) هم در حیاط را باز کرد و فرار را بر قرار ترجیح داد . ما هم در حالی که صدای خنده هایمان در تاریکی کوچه ی خاکی محله ی نوساز پیچیده بود ، دنبال دزد می دویدیم .
عاقبت او را محاصره کردیم . دزد بینوا نشسته بود و چمباتمه زده بود و از ترس اینکه ما به سرش ضربه ای نزنیم ، دو دستش را روی سرش گذاشته بود و نفس نفس می زد و غلط کردم می گفت .
ما اما ترانه ی سلطان قلبم می خواندیم و می خندیدیم و بین ترانه و خنده می گفتیم :
- آخه ناشی ، سه تا خونه ی خالی ... صاف باید بیایی توی همین خونه ، بدبخت بد شانس ؟ تو رو چه به دزدی !!
و ...
حالا هر بار که ترانه ی سلطان قلبم را می شنوم یاد آن شب و آن دزد می افتم و گاهی با خودم می گویم :
- کاش نام و نشانش را می دانستم ... شاید حالا برای خودش مدیرکل بانکی ... رئیسی ، مدیری ، کسی شده باشد !!
پ . ن : لطفا اگر خاطره ای از این فیلم یا آهنگ دارید ، برای ما هم بنویسید . سپاس .
دزد هم انقدر بد شانس،بد بخت،نه دست دزدی داشته نه پای فرار
فکر کنم بیچاره دزد بینوا هم هروقت این اهنگ رو میشنوه یاد اون شب میوفته و به شانس بد خودش لعنت میفرسته
چه جراتی داشتید شماها
مادربزرگم در جوانی اش مثل خیلی از همسن و سالهایش عاشق فردین بود.
نمیدونم این فیلم بوده یا گنج قارون
که پنهان از پدربزرگم به بهانه ای شب را در منزل یکی از اقوام میماند تا فردای آن شب بتواند برود سینما برای دیدن فیلم فردین .
سال ٧٩ بود گمانم که فردین رفت. مادربزرگم یواشکی در آشپزخانه برایش گریه میکرد. مثل اشک ریختن برای عشقی ممنوعه..
خانه ی پدربزرگ . اواخر دهه شصت.ظل گرمای تابستون.صدای غرش کولرگازی
.اتاق دوازده متری .ویدیوی فیلم کوچیک پیچیده شده در سه لا ملافه .
حداقل ۳۰ نفر آدم بزرگسال و بچه ی شوریده ومبهوت صفحه ی تلوزیون کیپ تا کیپ . و.... سلطان قلبها.... و جادوی فردین ...
چقدر دلم بغل کردنه مادربزرگتو خواست تیراژه ....فقط بغل کردن ... بی حرف ....
یه زمانی عاشق این آهنگ بودم، ولی خیلی وقته که ازش متنفر شدم و وقتی بشنومش خاطرات بدی رو به یادم میاره... جوری که دوست دارم سریع تموم شه
دلم میسوزد برای نسلی که در آرزوی تجربه روزگار پدرانشان جوانی شان تمام شد...
کاش بود، با همان آلزایمر لعنتی این اواخرش. سه تایی میرفتیم جایی..و..
کاش واقعا... فقط بودنشون نعمت و دلگرمی بود ... فقط بودن ... با آلزایمر حتی ... چقدر جاشون خالیه ...