هفتگ
هفتگ

هفتگ

همیشه بخند اما...

سال 84 بود تازه فارغ التحصیل شده بودم و کار دائمی  نداشتم به همین خاطر پای ثابت همایش و جشنواره ادبی و شب شعر بودم. قرار بود جشنواره آئینی همراه با شعر خوانی    پدر خاک   در  دانشکده علوم اجتماعی  واحد  تهران مرکز دانشگاه آزاد برگزار بشه. بخش دکور و این جور چیزهاش رو سپردن به ما یعنی من و چند تا از دوستان، بواسطه یکی از بچه ها  که آشنا داشت قرار شد تا از دو تا نخل پلاستیکی دکوری استفاده کنیم روز برگزاری طبق قرار قبلی رفتم به آدرس یه  استودیوی ضبط برنامه های مناسبتی و مذهبی، صبر کردم تا کارشون تموم بشه بعد نخل ها رو از سر صحنه برداشتم آوردم پایین و یه وانت گرفتم وقتی خواستم از درب  استودیو  خارج بشم یه خانوم محجبه چادری گفت منم باید بیام همراه نخل ها، گفتم بفرمائید جلو پیش راننده ننشست و  اومد پشت وانت، چون فاصله کوتاه بود راننده وانت گفت نمیبندیمش خودت هواشون رو داشته باش. از یکی دو تا خیابون  گذشتیم من و خانوم همراه در دو زاویه 180 درجه ای مخالف بدون هیچگونه صحبتی تو افق محو بودیم  هر دو  نخل  که ایستاده بودن   یهو به سیم برق گیر کردن و  افتادن  روی اون خانوم و اون خانوم هم همراه نخل ها افتاد روی من صحنه خنده داری بود من کف وانت  اولش یه لحظه گیج شدم بعد خنده ام گرفت حالا نخند کی بخند بنده خدا اون خانوم اولش ترسیده بود بعد از خجالت سرخ شده بود اما من همچنان می خندیدم  و هیچکدوم نمیتونستیم تغییری تو وضعیت بوجود بیاریم خلاصه راننده وانت نگه داشت اومد پایین اول زد تو سرش بعد با مصیبت نخل ها رو برداشت تا اون خانوم بتونه از روی من بلند شه همچنان میخندیدم ( دوستانی که منو از نزدیک میشناسن میدونن وقتی خنده ام بگیره نمی تونم  کنترلش کنم) خلاصه راننده مجبور شد نخل ها رو با طناب ببنده و اون خانوم هم گفت من با تاکسی پشت سرتون میام. بغل دست راننده نشستم که عاقله مردی بود با شکر خدا شروع کرد که اتفاقی برای کسی نیفتاده و بعد منو نصیحت کرد که باباجان آدم هر جا و سر هر موضوعی نمی خنده  بهش گفتم دست خودم نیست حتی وقتی خودم هم زمین میخورم کلی میخندم بعد بلند میشم واسش یه خاطره تعریف کردم این که وقتی 17،18 سالم بود با دو تا از همکلاسی ها (عادل و ناصر) قرار شد بریم  ویلای  دایی عادل شب مراقب باشیم که دزد نیاد تنگ غروب بود که رسیدیم دم درب  ویلا تو شهریار دیدیم آقا عادل کلید درب حیاط رو جا گذاشته اما از جای کلید یدک ورودی ساختمون خبر داشت گفت از روی دیوار بریم داخل حیاط میدونم کلید کجاست ،  با هر مصیبتی بودخودم رو کشیدیم بالای  دیوار  دیدم ای وای اونطرف حداقل سه و نیم تا چهار متر ارتفاع داره گفتم من نمیپرم خودت بپر برو نردبان بیار  بذار پای دیوار تا بیام پایین عادل هم یه نیگایی به ارتفاع کرد و جا زد ناصر که خیلی ریزنقش بود حدودا 40 کیلو میشد ما رو مسخره کرد که جرات ندارید و فلان و بیسار، من جیگر دارم و چه و چه... گفت می پرم و پرید پایین... عادل یادش نبود که دایی اش یه سگ بزرگ خریده و به ما هم نگفته بود  ناصر که پرید پایین به جای زمین افتاد رو سگ که نمی دونم کر بود خواب بود یا می خواست ما رو غافلگیر کنه  که تا اون لحظه پای دیوار ساکت نشسته بود خلاصه هم ناصر به شدت ترسیده بود هم سگ.   ناصر جیغ میکشید و کمک میخواست سگ هم که ناصر تقریبا پشتش سوار شده بود از ترس دمش رو گذاشته بود لای پاش  زوزه میکشید و بی هدف می دوید ناصر از ترسش گوش های سگ رو گرفته بود عین فرمون دوچرخه اینور اونور میکرد عادل رنگش پریده بود ولی من داشتم از خنده می ترکیدم یعنی دیدنی بود ناصر انگار موتور سوار شده بود گوشهای سگ رو ول نمیکرد روی دیوار ولو شدم از شدت خنده دل درد گرفته بودم خلاصه به سرو صدای ناصر و سگ و خنده های من همسایه ها اومدن بیرون، سرایدار باغ بغلی ناصر رو نجات داد و ماجرا تموم شد ولی من رو چپ چپ نیگا میکردن خلاصه تا آخر شب ناصر  با ما قهر بود اما من تا چشمم بهش می افتاد روده بر میشدم از خنده... اینا رو که واسه راننده وانت تعریف کردم  اونهم خندید و گفت بابام جان همیشه بخند اما هر جایی نخند...

نظرات 16 + ارسال نظر
ملیحه چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 00:15

یه مادر بزرگ پدری داشتم بهش میگفتیم بی بی خدا رحمتش کنه همیشه میگفت بعد از هر خنده زیاد مصیبته با ید بگی خدایا خیرش ازمن شرش از کوه واین آیه رو میخوند اللهم لا تمقطنی.
وقتی زیاد خندتون مگیره نگاه ناخن دستون کنید یا به دیوار
حالا امتحان کنید نتیحه میگیرین
البته بی بی چون سواد نداشت میگفت اللهم لا تن قتلی

روح بی بی شاد و قرین رحمت الهی....
و انشاء الله خدا بر هیچ کس خشم نگیرد.

پریسا چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 00:54 http://parisabz.blogsky.com

ایشالا همیشه اسباب و موجبات خنده واسه همه فراهم باشه. چند روز پیش تو روزنامه خوندم که یک دقیقه خندیدن معادل 30 تا دراز و نشست هست. قابل توجه علاقمندان به "فیتنس" ( عصر کلاس زبان بودم)

سلامت باشی امیدوارم برای همه اسباب خنده براه باشه ...
حرف روزنامه ها رو جدی نگیر اگه اینجوری بود من الان باید باربی بودم نه 140 کیلو

تیراژه چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 01:13

وای مردم از خنده
من بدترین وضعیت رو توی مراسم ختم اقوام دور دارم ، یعنی یه افتضااااحی
یه بار که بابا بی درنگ آژانس گرفت که مثل "بچه آدم" گورمو گم کنم خونه تا بیشتر آبروریزی نکنم !


+ضمنا مرده شوووور این کد کامنتدونیتون رو ! به تباه میده آدمو !

اصلا مراسم ختم خودش به دلایل علمی مستعد خنده هست، تو ختم شوهر خاله ام اونقدر با پسر خاله ام خندیدیم که اگه صاحب مجلس نبودیم له میکردنمون...
کامنتدونی هم که والله با این نوناشون

رها- مشق سکوت چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 01:15 http://mashghesokoot.blog.ir

من کاااملا این متنو درک میکنم و دارم با تصور این اتفاقا بلند میخندم.
چون خودم از اون دسته ادماییم که نمیتونم جلوی خندمو بگیرم و به شدت به همچین چیزایی میخندم، دست خودمم نیست، حتی به افتادنه خودمم همینجور میخندم. خاطرات این شکلیم زیاد دارم
چندسال پیش اسکنرم رو داشتم برای دوستم میبردم، که تو کوچه پام پیچ خورد، از ترس اینکه اسکنرم نیفته اومدم خودمو نگه دارم، بدتر لیزخوردم و محکم افتادم زمین. اسکنرم محکم گرفته بودم تو دستم. حالا نخند، کی بخند. چندتاخانم توکوچه بودن از صدای افتادن من ترسیدن و خودشونو رسوندن بهم، و من فقط میخندیدم. خانومه میگفت دختر بلندشو دستو بده به من و باززمیخندیدم
یا یه بار تو اسانسور محله کارم که ساله قبلش سقوط کرده بود همکارمون چندماه به خاطرش بستری بود گیر کردم با مدیر اداریمون، اما فقط میخندیدم، و اون از خنده ی من عصبانی تر میشد و من از عصبانیتش بیشتر خندم میگرفت
یه دوستی داشتم، دوم دبیرستان، تو برف لیز خورد افتاد زمین، من خندیدم بهش، دیگه هرکاری کردم باهام حرف نزد و رابطمون بهم خورد کلا، هنوز که هنوزه، بعده نزدیکه پونزده شونزده سال، با من قهره. حتی پارسال تو ف.ی.سبوکم براش پیغام فرستادم، باز جوابم رو نداد

تشابه رفتارهای آدم با سایرین جالب توجه است... قهر دخترها اینقدر طول میکشه؟؟؟؟؟

حمید چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 03:05

بخند آقا! بقول امپراطور کوزکو "یه دو روز آدم میخواهد در این جهان کثافت(!) زندگی بکند هی باید به همه احترام بگذارد!" حالا شانسی زده یه حالت روانی-احساسی-هیجانی فاز شاد نصیبت شده چرا جلوشو بگیری!؟ لذا به فتوای بنده زین پس همیشه بخند همه جا بخند! واللا!

امپراتور کوزوکو اعصاب نداره یا راوی؟

دل آرام چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 07:05 http://delaramam.blogsky.com

عالییییی بود :))))
مخصوصا اونجایی که خانمه میوفته و جایی که ناصر پشت سگ سواره و اون داره اینطرف و اونطرف میره

متشکرم

سهیلا چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 07:19 http://Nanehadi.blogsky.com

من زیاد خوش خنده نیستم ولی این دو تا موقعیت خیلی خنده دار بودن،خوب چه جوری نخندید.

امیدوارم همیشه بخندید

نیمه جدی چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 10:29

خنده بر هر درد بی درمان دواست:) تو بعضی موقعیتا ولی لامصب خودش میشه درد بی درمان :) خندیدن تو یه کلاس خیلی جدی تو عزاداریا یا خندیدن به سوتیای دوستات ...

بعضی مواقع شده برای اینکه نخندم اینقدر لپم رو از داخل گاز گرفتم که زخم شده

آذین چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 11:34

واااااااااااااااااااای انقدر خندیدم همکارم بیچاره از تعجب شاخ درآورده جرات هم نمیکنه بپرسه چته ؟

خب بهش بگو

شادی چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 13:38

خنده هایی هیستریک
لرزش ِپایین چشم
دود ِممتد سیگار
لب جویدن ها ز خشم
غربت ِباران ِاشک
بر زمین ِگونه ها
زآه سینه سوز ِمن
زنده سوزند زنده ها!
قهوه ی ِفنجان ِتلخ

موافقم

حمید چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 15:17

نه بابا خود امپراطور کوزکو اینجوری میگه! اتفاقا اون قسمتش خیلی بامزه اس. حتما ببین. kuzcooo رو در تلگرام سرچ کن. وارد کانالش که بشی چندتا پست قبل از آخری (قسمت نود و هفتم) هست

یعنی گوگل هم دقت تو رو نداره

شمسی خانم چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 16:02

همیشه بخندی عباس آقا. از صبح یه عالم کار داشتم و الان وقت کردم یه زنگ تفریح داشته باشم. خیلی خندیدم. من فکر می کردم فقط خودم به افتادن خودم و دیگران میخندم نگو همزاد زیاد دارم :)))))))

ممنون، بله برای خودم هم جالب بود حداقل دو نفر اینجا نوشته بودن که از افتادن خودشون هم خنده شون میگیره

سعیده علیزاده چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 20:40 http://no-aros.blogfa.com/

خیلی خنده دار بود...
شادمون کردین سپاس
همسر منم مثل شماست. ولی ادم حرصش میگیره از خنده های بی موقعش
مثلا یه بار 30تا مهمون داشتم از3روز قبل یکسره سرپا بودم خلاصه کنم لحظه اخر نزدیک اومدن پام گرفت به ماست که کف اشپزخونه بود کل خونه شد ماست...
همسرم داشت میخندید. دلم میخواست یه دونه بخوابونم زیر گوشش
یه بارم رفتم یه جا خرید کوچولو داشتم به پسرم گفتم تو ماشین بمون با دزدگیر بازی کن من سریع میام
وقتی برگشتم دیدم درو رو خودش قفل کرده... نیم ساعت داشتم خودمو میخوردم تا با بازی بهش بفهمونم کدوم دکمه رو فشار بده اخه 1سال و نیمشه..
و همسرم وقتی با گریه تعریف میکردم براش میخندید...

متشکر.
کلا جهان و اتفاقاتش از نگاه خانوم ها و آقایان بسیار متفاوت است

سعیده علیزاده چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 20:45

اما اون صحنه ی افتادن دختره خیلی ترسناک بود.. من اگه بودم سکته میکردم. شما چجوری خندیدی

نمی دونم شاید واکنش ناخودآگاه باشه

هدیه چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 21:31

خیلی عالی بود..... نوشتن مطالب خنده داری، که واقعا بتونه خنده رو برای خواننده بیاره، سخت هست.... ولی این عالی بود

ممنون لطف دارید

آوا سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 18:18

خیلی باحال بود...لبهایتان
همیشه خندان...باحمید
خان جان و باسخنان
امپراطورصددرصد
موافقم.....چقدر با
حاااله این دختر...
خدایی میخواین
چندین دقیقه بی
دغدغه بخندین
حتمایه سر به
صفحاتش
بزنین....
یاحق...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد