هفتگ
هفتگ

هفتگ

پیتزا دلیوری

من دوسال مقطع کاردانیم رو دانشجوی شهرستان بودم. یه شهرستان نسبتا کوچک...
بین ورودی های اون ترم فقط من و دوستم خونه داشتیم و بقیه ساکن خوابگاه بودن. این بود که اکثرا شبهای امتحان میومدن پیش ما که بتونن درس بخونن...
یکی از اون شبها انقدر درگیر درس شدیم که به کل شام رو فراموش کردیم. ساعت 11 بود و همه گرسنه... زنگ زدیم به تنها فست فودی که اون وقت شب باز بود و چندتا پیتزا سفارش دادیم. اونجا پیک مرسوم نبود و درنتیجه غذاها رو با آژانس میفرستادن... با اینکه خونه دو طبقه بود اما زنگ ها به صورت دوتا زنگ تک بود و این شد که برای جلوگیری از مزاحمت احتمالی برای صاحبخونه من و یکی از دوستان رفتیم پایین تا دیگه نیازی به زنگ زدن نباشه...
شما فکر کنین ده یازده سال پیش، دو تا دختر، ساعت یازده و نیم دوازده شب توی یه شهر کوچک جلوی در یه خونه... چیزی نگذشته بود که دیدم یه پژوی سبز تا رسید به ما سرعتش رو کم کرد... من رفتم سمتش و اون ایستاد... در رو باز کردم، گفتم سلام و شروع کردم با چشمهام دنبال پیتزاها گشتن! صندلی جلو، کف ماشین، حتی سرم رو بالا اوردم و به صندلی عقب هم گردن کشیدم و وقتی چیزی پیدا نکردم گفتم پس کوش؟! راننده که از شدت تعجب چشمهاش گردتر نمیشد با ترس پرسید چی کوش؟! من رو تصور کنین که تا کمر خم شدم توی ماشین طرف، فیس تو فیس راننده، همچون پلیس ایست بازرسی دارم همه جا رو برانداز میکنم و خیلی هم شاکی میگم کووووش؟؟ با اخم گفتم پیتزاها... اون که هنوز خیالش راحت نشده بود و خیال میکرد لابد پیتزا اسم رمزی چیزیه من من کنان گفت اشتباه گرفتی خانم... تا اومدم بگم مگه از پیتزا کندو نیومدی پاش رو گذاشت روی گاز و همونجور که در ماشین باز بود رفت!! چشمم بهش بود که ماشین بعدی جلوی پام ترمز زد یا حداقل من اینجوری فکر کردم. یه لحظه برگشتم به دوستم نگاه کردم دیدم پهن شده  توی راهرو و داره از شدت خنده خودش رو میزنه حالا من هم خنده ام گرفته هم مبهوت اتفاقی ام که افتاده راننده هم هی میگه خانم این پیتزاها مال شماست؟؟ من که از شدت خنده نفس برام نمونده بود دیگه نپرسیدم چقدر شد... همه پول رو گذاشتم روی صندلی و با پیتزاها خودمو رسوندم توی خونه...
فردا صبح ما تازه چشممون به جمال سرعتگیری که نرسیده به در خونه بود روشن شد. بیچاره راننده پژو فقط داشته سرعتش رو کم میکرده که به دام افتاده!!!

نظرات 10 + ارسال نظر
سهیلا چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 20:29 http://Nanehadi.blogsky.com

خیلی بامزه بود،راننده بیچاره فک کرده الان یه کتک هم میخوره.

آره احتمالا :)))

سعیده علیزاده چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 20:44 http://no-aros.blogfa.com/

وای چه جالب
همش ما زنا بترسیم یه بارم این مردا بترسن خب...

البته ناخواسته بود! :)))

حمید چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 21:03

عاااااالی بود! :)))))

ارادتمندم

هدیه چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 21:34

خاطرات دانشجویی یکی از بهترین خاطرات هر کسی می تونه باشه.

مثل خاطرات سربازی

پریسا چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 21:58 http://parisabz.blogsky.com

خیلیییی باحال بود تصورتون کردم و کلی خندیدم البته یاد یه جریان مشابه هم افتادم که نمیشه گفت.

حتی با سانسور هم نمیشه گفتش؟

تیراژه چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 22:27

خیلی خوب بود !

قربان تو

نیمه جدی چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 22:53

گرسنه که بودی امتحانم که داشتی دیگه کلن حرجی بهت نیست اسم قشنگ جان! یعنی روایت داریم لاحرج للممتحن ( به فتح ح خوانده شود) و بل هو الجایع ( همزه ندارم شما بخوانید جاعع!)

بله بله دلایل کاملا منطقیه :)))

نیمه جدی چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 22:54

یعنی پوکوندم عربیو:)) عااالی بود کلی خندیدم

والا خوب گفتی
تازه من با لهجه عربی هم خوندمش :))

عباس پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 11:46

قبلا میگفتن آدم گرسنه دین و ایمون نداره، بعد از باید بگن خنده داره...

آره خب میشه انداختش گردن گرسنگی :)))

شمسی خانم شنبه 17 مهر 1395 ساعت 15:44

واااااای دلی مردم از خنده. اشکم دراومد. یعنی قیافه ات رو در حین این جستجو تصور کردم. بعدش یاد قیافه تو و تیراژه افتادم تو مهمونی هاله وقتی که من وارد شده بودم و شما از تعجب چشمهاتون گرد شده بود. یادته؟!!!!!! :)))))))

خانم شما کلا زدی تو خط تصور دیگه :)))
بلهههههه از اون روز نگووو دوباره یادم نیااااار :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد