هفتگ
هفتگ

هفتگ

بابک اسحاقی

همه آدم بزرگها درونشان کودکی دارند که کودک درون صدایش می زنند 

ولی من خودم کودکی هستم که دارد ادای آدم بزرگها را در می آورد 

نمی دانم چطور شد که بزرگ شدم  و دوست هم ندارم که بدانم 

فقط یکروز صبح بیدار شدم و توی آینه دیدم که بابک کوچکی که می شناختم ریش درآورده 

زن دارد و به جای اینکه کیف محبوبش را که عکس ماشین مسابقه ای رویش داشت بیندازد روی دوشش و تا مدرسه قان قان کند و بدود  

سوار یک ماشین راست راسکی می شود و می رود سر کار 

موهای شقیقه اش دارد دانه دانه سفید می شود ولی بزرگ نشده 

دوست هم ندارد که بزرگ بشود . 

 

 

کودک درونم هنوز هم که هنوزه آرزو دارد معلم باشد و برای شاگردهایش آواز بخواند 

آرزو دارد رمان های هزار صفحه ای عاشقانه و شورانگیز بنویسد 

آرزو دارد بازیگر بشود و فیلم بسازد 

 

هنوز که هنوزه دلش برای کتلت های مادرش غنج می رود و از فکر مردن بابا گریه اش می گیرد  

هنوز که هنوزه تعداد رنگهایی که می شناسد و اسمشان را بلد شده از دوازده رنگ مداد رنگی بیشتر نیست و فرق نوک مدادی و مغز پسته ای و گل بهی و یشمی را نمی فهمد 

مزه ها برایش دو تا بیشتر نیستند . یا خوشمزه اند یا بد مزه 

فرق چای ایرانی و خارجی و برنج هندی و هاشمی را تشخیص نمی دهد 

و نمی فهمد سویا توی ماکارونی ریخته اند یا گوشت چرخ کرده 

هنوز هم که هنوزه بیسکویتش را توی چای شرکت می خیساند و دوست دارد چایش را توی نعلبکی هورت بکشد .  

دوست دارد ساقه طلایی را توی یک لیوان چای خیلی شیرین حل کند و هم بزند و با لذت بخورد

هنوز که هنوزه برنامه کودک تماشا می کند  

و فیتیله و پنگول را به مموتی و فوتبال ترجیح می دهد .  

من هنوز هم  چشمهای عکسهای توی روزنامه ها را با نوک خودکار سوراخ می کنم 

به تصور شیرین هفتیر بازی 

و گاهی با همکارم امیر تانک می کشیم روی کاغذ و با نقطه های جوهری منفجرشان می کنیم 

من تمام طول راه خانه تا شرکت را با خودم عمو بازی می کنم و برای پسر خیالیم قصه می خوانم

و مثل یک کلاس اولی راه شرکت تا خانه را با عشق پرواز می کنم که بفهمم مامان مهربانم برایم چه شامی پخته است ؟ 

 

هیچ وقت از بازی کردن با بچه های فامیل خجالت نکشیده ام  

حتی وقتی پیش روی زنم محکم توی گوشم زده اند  از شرمندگی صورتم سرخ نشده 

از بازی با کیامهر عشق می کنم و وقتی حبابی که از لوله خودکار صابونی بیرون می آید می ترکد مثل رادین می ترکم از خنده ...  

  

من هنوز عاشق راه رفتن روی جدولهای خیابان هستم 

من هنوز با دیدن توپ هفت سنگ دلم ضعف می کند از کیف 

من هنوز مثل هفت کوتوله حسادت می کنم به بوسه شاهزاده از لبهای سفید برفی

من هنوز هم شبها با تصور یک اتاق پر از اسباب بازی خوابم می برد 

و هوس انگیز ترین رویایم یک شب تا صبح تنها بودن توی یک قنادی پر از نون خامه ایست . 

 

 

من هیچ وقت بزرگ نشدم و به این دیوانگی لذت بخش افتخار می کنم  

 

روزم مبارک ...


۱۶ مهر سال ۹۰

بابک اسحاقی

نظرات 7 + ارسال نظر
دل آرام جمعه 7 آبان 1395 ساعت 23:19 http://delaramam.blogsky.com

یاد بازی های وبلاگی افتادم‌ که با چه شور و هیجانی راه مینداخت و هدایتش میکرد... و هنوز هم وسط شلوغی و هیاهوی مهمونی اونی که پیشنهاد بازی میده بابکه. امیدوارم کودک درونش تا همیشه شاداب و سرحال باشه. مخصوصا حالا که دو تا پسر خوشگل داره. چه کیفی کنن پدر و پسر ها

تیراژه شنبه 8 آبان 1395 ساعت 00:22

چه خوب بود این پستش.

سعیده علیزاده شنبه 8 آبان 1395 ساعت 00:31 http://no-aros.blogfa.com/

امیدوارم هرجا هستند سلامت باشند و خوش.

مریم شنبه 8 آبان 1395 ساعت 10:14

این عااااالی بود...

سکوت(الهام) شنبه 8 آبان 1395 ساعت 11:56

خیلی خوب بود
کاش آقا بابک دوباره نوشتن رو شروع کنه. من یکی که دیگه به مایه ماکارونی حساسیت پیدا کردم از بس چندین وقته هر وقت صفحه وبلاگش رو که باز کردم این تیتر رو دیدم

نقطه شنبه 8 آبان 1395 ساعت 15:40

سلام اقای اسحاقی
با ارزوی سلامتی برای شما
ای کاش میشد باز دست به کیبورد بشید

ملیحه شنبه 8 آبان 1395 ساعت 23:19

بیابنویس اقا بابک همه یادت میکنیم ترفند آقای پیرزاده وگذاشتن نوشته هاتون برا اینه که شما دوباره برگردین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد