هفتگ
هفتگ

هفتگ

محسن باقرلو



سر یکی از تقاطع های عباس آباد - که نسبت به بهشتی خیلی اسم قشنگتری ست ! - یک آقای روزنامه فروشی وامیستد ( بیشتر می دود ) که قیافه اش به اراذل اوباش می خورد طفلک ولی انقدر آدم خجالتی و ماخوذ به حیا و نجیبی ست که حد ندارد ... من هر روز مشتری ساعت 9 اش هستم ... قشنگ حواسش به ساعت هست که سر ساعت نُه کجای تقاطع بایستد که من مکث کمتری بکنم و از رانندگان پشت سری فحش کمتری بخورم ! ... آقای روزنامه فروش خیلی انسان باشخصیتی ست و جددن حیف است که اینطوری هی دمبال ماشینها بدود و - بنظرم - دائم نگران این باشد که مبادا یک آشنایی فامیلی چیزی آنجا ببیندش ...

توی این چن ماهی که مشتری اش شده ام هنوز لباس و کفش نویی نخریده و موها و ریش ستاری اش هم روز به روز نامنظم تر از آن اوائل شده ولی هنوز هم برای یک روزنامه فروش سر چهار راه - فوق العاده نیست اما خب - مقبول و خوب است ظاهرش ... هر روز قبل از رسیدن به آن تقاطع سرعتم را تنظیم می کنم و هول و ولا دارم که چراغ سبز نباشد که مجبور شود دمبالم بدود خدای نکرده ... یا مثلن پول روزنامه را آماده نکرده باشم که معطل شود و یک روزنامه کمتر بفروشد بخاطر من و یا وضعیت ایستادن ماشینها طوری نباشد که بالاجبار از دور برایش بوق بزنم یا با دست صدایش بزنم و خدا را شکر تا حالا هم پیش نیامده این موارد ... وختی روزنامه را می گذارد روی داشبورد همیشه برای گرفتن پولش دست دست می کند طوری که انگار آن صد تومن اضافه ای که می گیرد حلالش نیست در حالی که هست از شیر مادر هم بیشتر و من بلاخره این را یک روز بهش می گویم ... توی چشمهایش خانوادهء کوچکی را می بینم که در یک خانهء محقر اجاره ای منتظرند تا روزنامه های تمام نشدنی بابا زودتر تمام شود و برگردد خانه با یک نایلون کوچک از میوه های ریز و ارزان تهِ بار یکی از اینهمه وانتی ...

چند روز پیش یک روز غیبت داشت یعنی هر چی چشم چرخاندم نبود ... فردایش که پرسیدم دیروز کجا بودید در حالی که با آن لباس مشکی تنگی که پوشیده بود داشت شرشر عرق می ریخت زیر تیغ آفتاب گفت عموم فوت کرد رفته بودم شهرستان ... وختی صمیمانه و گرم تسلیت گفتم تعجب کرد طفلک ... بعدش به این فک کردم که توی مراسم ختم عمویش در جواب همشهری هایش که پرسیده اند توی تهران چکار می کنی چه جوابی داده است ... دوست داشتم این سوال را بپرسم ازش ... و این چن تا سوال دیگر را که عموی مرحومش را دوست داشته ؟ ... نظرش درباره روزنامه فروشی سر چهار راه چیست ؟ ... عمویش چکاره بوده ؟ ... پدرش چی ؟ ... خودش بچچه بوده فک میکرده چکاره خواهد شد ؟ ... این روزنامه هایی که می فروشد را ورق می زند ؟ ... اصلن سواد دارد ؟ ... بچچه اش کلاس چندم است ؟ ... اصلن بچچه دارد ؟ ... و چن تا سوال دیگر که الان یادم نمی آید ولی هر روز صبحها قبل و بعد از ساعت 9 بهش فک میکنم ...

چراغ سبز می شود و من راه می افتم ... با خودم می گویم کاش حالا که تمام عمرش را جلوی این سینمای باشکوه می گذراند لااقل انقدر پول گیرش بیاید که یک عصر جمعه ای دست زن و بچه اش را بگیرد و بیاید توی همین سینما یک فیلم کمدی ببینند ، بخندند و هله هوله ای بخورند ولی مطمئنم اگر پولش را هم داشته باشد اینکار را نمی کند چون ممکن است در حالی که توی سالن انتظار سینما منتظر نشسته اند از بین مشتری های دائمی اش یک آدم عوضی مریض بشناسدش و بیاید جلو و بگوید : سلام یارو ، امروز روزنامه نمی فروشی ؟ ... و بعد در حالی که به این شوخی با نمک خودش هرهر می خندد برگردد و برود سمت دوستان از خودش مسخره ترش ... حالا که فک می کنم بنظر من هم بهتر است برود یک سینمای دیگری که از این چهارراه دور باشد ...

***

                                              محسن باقرلو  ۲۰ خرداد ۸۹




*****************


خودکار را گرفته ام دستم ... به رسم همیشه ها روی شکم دراز کشیده ام لخت ... و زل زده ام به سفیدی کاغذ ... خودکار تبلیغاتی یک فروشگاه زیتون در رودبار ... از کجا آمده این خودکار ... ولش کن ... مخت را خسته این چیزهای چرند نکن پسر ... آپدیتهایم را این اواخر معمولن توی همین سر رسید نقره ای ایران خودرو می نویسم بعد تایپ می کنم ... سمت راست صفحه یکسری علامت های کوچک قرمز رنگ هست که هم شکل هواپیمای آتاری ست هم شکل کلاغ قرمز ...

لابد این چند خط را که خواندید دارید شروع می کنید که غر بزنید ... حتمن می گوئید کرگدن باز قاط زده و دارد دری وری می گوید ... گنده بک انگار اسلحه پس کله کچلش گذاشته اند که آپدیت کند و به زور و بلا چراغ اینجا را در این روزهای بی چراغی شیخ ها روشن نگه دارد ... اگر اینطوری ست که نیست و هست و حق با شما نیست و هست ... بی تعارف لطفن ادامه اش را نخوانید ...

اینها که می نویسم صرفن مثل داد زدن در باد است ... مثل قرص خواب آور است ... مثل دستشویی رفتن دقیقه نود قبل از ترکیدن است ... مثل گریه کردن در بغض آلود ترین مدار زمین و زمان ... مثل تا نیمه های شب الکی پرسه زدن در دنیای مجازی سوت و کور ... مثل انگشت توی حلق کردن بعد از یک بدمستی ناب است ... مثل غذا دادن به ماهی های الوان و معصوم آکواریوم ... مثل پیشانی زیر شیر آب سرد گرفتن است بعد از یک سر درد طولانی ... مثل رکورد زدن با هواپیما و زیر دریائی آتاری ... مثل زل زدن توی چشمهای خیس و الماس وار یک توله سگ ... مثل سیگار دود کردن زیر باران ... مثل تمنای لذت رخوتناک خوابیدن از زور خستگی سگ دو زدن های الی الابد ...

مثل بلعیدن کاسه کاسه ماست است در کشاکش یک مسمومیت حاد غذایی ... مثل تخته نرد بازی کردن های پی در پی و بی خستگی با حبیب ... مثل هر گوشه خانه یک زیر سیگاری داشتن ... مثل دندان درد مازوخیستی لذت بخش ... مثل بوی یاس است حین رانندگی وختی چشمهایت را می بندی گور بابای صدای بوق و بوق ... مثل ساندویچ جگر مرغ و اولویه پنجشمبه ها ... مثل تماشای چندین و چند باره شب یلدا و سلطان و مادر ... مثل وختهایی که خجالت می کشی و سرخ و سفید می شوی درست جایی که باید وقیح باشی ... مثل بزرگوارانه رضا دادن به خیلی کمتر از حق و سهم خودت ... مثل سکوت بعد از هیاهو ... مثل بی بهانه لبخند زدن به عابری که حتی نگاهت هم نمی کند و هیستریک با خودش حرف می زند و تند تند راه می رود تنه زنان به عالم و آدم ...

مثل طعم کالباس نیمه شب است با آب معدنی تگری ... مثل شاید این جمعه بیاید شاید مرحوم آغاسی پر شور ... مثل عکس برگردان آدامس های ترکیه ای روی در کمد نوجوانی های خیلی دور ... مثل بوسیدن لبهای خدا که می شود لب لعل گزیدن ... مثل نفس نفس زدن و لرزش توامان دست و سیگار در حال عصب ... مثل بستنی یخی پرتغالی در زمستان ... مثل یاد نازنین مادربزرگ مو حنایی که همیشه خدا بوی گل محمدی و ملکوت می داد ... مثل جیغ زدن در تونل تاریک و نمور ... مثل فکر کردن به ده سال رفاقت عباس ... مثل طعم شیر موزهای شبانگاهی مریم بانو ... مثل بوی مست کننده عود و بنزین ...

مثل طعم هندوانه خیلی شیرین محبوبی ... مثل غلت زدن توی برف پا نخورده و پا نداده به تمدن ... مثل بوی خاک باران خورده کوچه های دهاتمان ... مثل مستی و راستی و بغض و اشک بی دلیل ... مثل قصه تعریف کردن های اسد عمو زیر کرسی زمستان های بی رحم زنجان با نور چراغ زنبوری ... مثل دیوانه وار گاز دادن توی خیابانهای نیمه شب تهران ... مثل دراز کشیدن با عباس روی چمن خیس کوی دانشگاه تا دم دمای سحر ... مثل یک خیابان فرصت عاشقی داشتن ... مثل موتور سواری در جاده چالوس با تیشرت آستین کوتاه ... مثل حرف زدن با احسان جوانمرد از دل شب تا وختی آفتاب بزند ...

مثل لحظه قدسی سال تحویل ... مثل فندک اتمی و چاقوی دسته شاخ گوزن کار زنجان ... مثل قایق سواری ماه عسل دریا رویایی ... مثل تیله های سه پر بچگی های شور و شیطنت ... مثل قهقهه تا سر حد اشک و دل درد ... مثل وسطی بازی کردن کودکی ها با دخترهای نو رس و تازه بالغ فامیل ... مثل طعم ترخون و چای شیرین با هم ... مثل صدای برگهای پاییزی بلوار کشاورز زیر پاهای زوجهای سالم سرشار ... مثل حرف زدن با آرش ناجی و حسن اوجانی ... مثل خنکای خیس کولر در یک صلات ظهر تعطیل تابستان ... مثل اولین روزهای درک احساس بلوغ ... مثل لذت خریدن و پوشیدن کفش و جوراب نو بی هیچ مناسبتی ... مثل کودکانه حرف زدن های مریم ترین ... مثل واو به وا ترانه های فرامرز اصلانی و شهیار قنبری باشکوه ... هوووووو ... هوووووو ... لبخند ناز تو کو ... شبیه خاطره نیستی ... حوصله سر نمی بری ... صاحب کندوی عسل ... کندو ... کندو ... آی کن دو ... وی کن دو ...

مثل خاطره آب بازی های ظهر های عاشورا و طعم بی بدیل قیمه نذری و تخم شربت و زعفران و بوی اسفند ... مثل پریدن ... بلند ... از روی کپه های نور ... مثل فکر کردن به آدم های خوب دور و برم ... مثل تماشای رقص دسته کبوترها در عرصات گنبد طلا ... مثل تلاش برف پاک کن ماشین در یک باران شر شر ... مثل پشت خونه هاجر و عروسی و دمب خروسی اش ... مثل فوتبال شبهای ماه رمضان ... مثل کارت پستالهای از سر بی پولی ... مثل نوشتن روی بخار شیشه دلتنگ ... مثل کاست جدید خواجه امیری ... مثل تماشای ستاره های هفت آسمان ... مثل یله دادن به شعر ها و صدای حسین پناهی یادش بخیر ...

مثل حس کیسه آب گرم روی تیره کمر ... مثل صدای رسول نجفیان ... مثل لمس تن نور و غزل ... مثل دعوت به ضیافتی نطلبیده که مراد است مثل آب ... مثل بالماسکه ای که هیچکس لباس ترسناک نمی پوشد در آن ... مثل تحریک و تحرک و متحرک ... مثل نفس نفس زدن ... مثل حرف نزدن ... مثل آفتابگردان ... مثل دعا ... مثل سفر به اهرام ثلاثه مصر فرعونهای بزرگ ... مثل هر چی آرزوی خوبه مال من ... مثل من او ... مثل من تو ... مثل توی من ... مثل نیمه غایب ... مثل روی ماه خداوند را ببوس ... مثل طعم طالبی بستنی و دلستر و هات قاچ ساندی ... مثل حرف و حرف و حرف ... مثل برف و برف و برف ... مثل خواب و خواب و خواب ... مثل خوب و خوب و خوب ... مثل تیر کشیدن لذتبخش قلب ... مثل بوسیدن لبهای خدا که می شود لب لعل گزیدن ...   


                             محسن باقرلو ۳۱ اردی بهشت ۸۸

****************

نظرات 14 + ارسال نظر
نیمه جدی جمعه 14 آبان 1395 ساعت 11:41 http://nimejedi.blogsky.com

نمیدونم چرا دارم گریه می کنم؟ اردیبهشت هشتاد و هشت را که دیدم گریه ام شد هق هق. خدای من این تاریخ ...
چه حال خوب عجیبی داشت این نوشته ها مخصوصن دومی. ممنون به خاطر این که دوباره فرصت خوندنشونو به ما دادین.

سانای جمعه 14 آبان 1395 ساعت 15:05

مثل شیرموزهای شبانگاهی مریم بانو تون!!!! چه لذت وصف ناشدنی ای میبایست میداشته در اردیبهشت 88 که اینطور زیبا ازش یاد کردید. چه حیف که دیر شناختیمشون و تون!

سانای جمعه 14 آبان 1395 ساعت 15:20

تصور روزنامه فروشی که قیافه اش به ارازل و اوباش میخورد ولی ماخوذ به حیا و خجالتی است برام خیلی سخته! هرچند معکوسش رو بیشتر دیدم و متعجب شدم! کسی که قیافه اش و ظاهرش ماخوذ به حیا و مودب، ادیب و لفظ قلم بوده اما .... بگذریم....

در هر صورت برای کسی که اخبار رو دنبال میکنه، چی بهتر از همچین روزنامه فروشی. و البته میشه گفت خوش بحال روزنامه فروشه هم از چند جهت:
خب درسته فقیر بوده اما اغلب فقیر بیچاره ها خوشبخت ترن (مثل احساس خوشبتی جودی در مقابل سالی در بابالنگ دراز)...
اما منظورم این احساس خوشبختی ذاتیشون نبود. بلکه میخوام بگم همینکه کسی خوش باطن و نیت مثل جناب باقرلو اینقدر در ذهنش بالا و پایین میکنه افکارش رو تا وسایل آسایش اون روزنامه فروش رو، ولو توی اون چند ثانیه، فراهم کنه دنیایی از انسانیت توش نهفته و این نکته برای من در این روزهای قحطی انسانیت خیلی بدل نشست!
روزنامه فروشه خوشبخته. همین که خانواده داره برای خودش، کار داره و کارش رو عار نمیدونه و با نفس کشیدنش سود میرسونه به جامعه ش یعنی خوشبخته.
گیریم یه ابلهی تو سینما مسخره ش هم کنه، با شخصیت والایی که ازش تعریف کردید مسلما به دل نمگیره و از بودن کنار خانواده اش لذت میبره....

سعیده علیزاده جمعه 14 آبان 1395 ساعت 17:34 http://no-aros.blogfa.com/

چقدر زیبا
چقدر زیبا
هیچ چیز نمیشه گفت...
اقای باقرلوی عزیز چه حیف که استعدادهایی مثل شما..
شما باید در یک ویلا با یک منظره ی طبیعت شب و روز مشغول نوشتن باشید...
کاری که به نظرم برایش ساخته شدید.
اقای ارش عزیز سپاس بابت این یاداوری های دلنشین

سعیده علیزاده جمعه 14 آبان 1395 ساعت 19:14 http://no-aros.blogfa.com/

یک سوال
آقای باقرلو آیا در جای جدیدی مشغول به نوشتن هستند؟

آرش پیرزاده جمعه 14 آبان 1395 ساعت 20:04

در فیس بوک می نویسن


در تلگرام کانال دارن


شب نوشت های محسن باقرلو
پرت و پلاهایی که شبا توو فیسبوک می نویسم
https://telegram.me/mohsenbagherloo

دل آرام جمعه 14 آبان 1395 ساعت 20:55 http://delaramam.blogsky.com

چقدر توصیفی که درباره آقای روزنامه فروش داشتن رو دوست دارم.

محسن باقرلو جمعه 14 آبان 1395 ساعت 23:56

ممنون آرش عزیزم

نسیم شنبه 15 آبان 1395 ساعت 00:09

آقای باقرلو دیشب یه متنی از شما در مورد فصول زندگی یه خانواده میخوندم بد جور به دلم نشست چند بار طی روز حرف هاتون اومد تو ذهنم
دنبال جایی برای دست مریزاد میگشتم
ممنون از شما بابت قلم خوبتون

آذین شنبه 15 آبان 1395 ساعت 08:29

وووووی
عکس شما رو دیدم با ذوق اومدم بخونم چون نوشته هاتونو دوست دارم
اسم دوستتون رو دیدم کهیر زدم نخوندمش

سمیرا شنبه 15 آبان 1395 ساعت 08:35 http://nahavand.persianblog.ir

چرا جناب باقرلو خودشون افتخار نمیدن ؟

سرزمین آفتاب شنبه 15 آبان 1395 ساعت 08:36 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

محسن باقرلو
مردی که در وبلاگ نویسی هرگز نه کهنه می شود ، نه تمام !
همیشه تازه است و خواندنی .
دمت گرم کرگدن
دستت درد نکنه آرش خان

Nasim شنبه 15 آبان 1395 ساعت 18:21

چرا من اشکام بند نمیاااااااااد

رت یکشنبه 16 آبان 1395 ساعت 13:06

آرش خان چرا یه مدتی هست از خودت نمی نویسی؟
زدی تو کار خاطرات دوستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد