بچه که بودم با برادر و پسر خاله هام دوچرخه سواری می کردیم. اولش خیلی ساده شروع شد. مثل هر بچه دیگه ای که دوچرخه سواری میکنه. یواش یواش برامون جدی شد. دوچرخه هامون رو تعمیر می کردیم، ارتقا می دادیم، وسایل ایمنی می خریدیم... من تنها دختر گروه بودم. اون موقع ما توی یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم. اونها طبقه پایین و ما بالا... یه حیاط داشتیم که پارکینگ دوچرخه هامون بود. از کوچه های اطراف خونمون شروع کردیم. شوهر خاله ام شد مربی و مشوقمون. رکاب زدیم کوچه های محله رو، کوچه های اطراف منزل مادربزرگ رو... کم کم تیممون قوی شد. مسیرهای رکاب زنیمون طولانی و سخت تر... اونها به غیر از دوچرخه، به طور حرفهای موتور سواری می کردن. کم کم راهشون رو تغییر دادن و دوچرخه براشون کمرنگ شد. پسرها برای شرکت در مسابقه های موتورسواری خودشون رو آماده می کردن. تمرین هاشون سخت تر شده بود. من؟ حسرت می خوردم که چرا پسر نیستم...
اونها رفتن مسابقه دادن، مقام آوردن. مسابقهی بعدی و بعدی...
شوهر خاله ام که عضو هیئت موتور سواری بود، برای من و سه چهار تا دختر دوچرخه سوار که از دوستانمون بودن مسابقه ترتیب داد. مسابقات کشوری نبود، رسمی نبود، اما هیجان داشت، انگیزه داد، روزهای خوبی به جا گذاشت...
بعد از اولین مسابقه، وقتی مقام اول رو آوردم برای بخش ورزشی روزنامه دیواری مدرسه مقاله ای نوشتم با این عنوان: دیگر نمی خواهم پسر باشم...
آره، خیلی از حسرت ها و آرزوهای ما فقط ناشی از تبعیض جنسیتی یا نابرابری های حقوقی یا حتی جبر جغرافیایی یا تاریخیه.
دقیقا... خیلی اوقات هم که خواستیم از زیر این جبر بیایم بیرون اسمش شد سرکشی و یا هزار انگ دیگه
سلام
"یکی از حسن های بزرگ زن بودن اینست که وقتی پا روی پا می اندازی ریسک نمی کنی مغزت را بین پاها له کنی!"
(این جمله را از کسی شنیدم که "والتر" متولد شد و بعدها شد "مارا".)
سلام شیرین جان
تا حُسن در چه چیزی و در چه جایی تعریف بشه.
من عاشق دوچرخه سواری هستم. هنوزم...
خوبه که. انجامش بده حتما
بچه که بودم دوچرخه سواری برام حس پرواز داشت...
برای هرکس یه جور بود. من فکر میکردم سوار یه سفینه جادویی میشم. در حالی که رکاب زیر پاهای خودم بود و فرمون در دستای خودم...
یادش بخیر، با اینکه چندبار نزدیک بود جان شیرینم رو سر دوچرخه سواری از دست بدم، اما همیشه عاشقش بودم. تک چرخ هم میزدم خاطرات خوشی دارم از "دوچرخه سواری"
ای جان تک چرخ! پس حسابی اهلش بودی
ولی من هنوز دوست دارم یه مرد باشم با یه عبای شکلاتی!
با اینکه برای خیلی چیزها تو زندگیم جنگیدم ولی جالبه که هیچ وقت دلم نخواست یه مرد باشم!! شاید کلا چون روحیه ام مردونه هست احساس نیاز بهش پیدا نکردم