ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یکبار صبح و یکبار هم بعد از ظهر از کنار خانه شان رد می شوم و دلم می گیرد... دلم می گیرد برای پسرکی که عکسش نقش یک بنر بزرگ شده و زیرش نوشته حلالم کنید!
انگار یکی از همان شب های سرد هفته گذشته را تصمیم گرفته بوده با رفقایش در باغ سر کند که انگار لوله بخاری سرجایش نبوده و ... تمام!
دلم می خواهد سر تا پا سیاه بپوشم و بروم زنگ خانه شان را بزنم و مادرش را بین تمام آدم های آنجا پیدا کنم، بغلش کنم و با هم گریه کنیم. بعد آرام برویم توی اتاقش... از مادرش بخواهم آلبوم های بچگی اش را بیاورد و ورق به ورق برایم حرف بزند.... هر عکس را یک ساعت توضیح بدهد و من گوش کنم. بپرسم از این روزنگار های کودکی هم که شبیه دفتر خاطرات است، برایش خریده بود!؟ اصلا بیاورد و برایم بخواند که چند ماهگی راه افتاد و کی شعر خواند... کارنامه های مدرسه اش را نشانم بدهد ... تقدیرنامه های مقوایی با حاشیه های گل دار و لباس های ورزشی اش... بازی های کامپیوتری اش... شارژ موبایلش را کنار میز نشانم بدهد... همه فقط بنر تسلیت می زنند با متن های تکراری و یک عکس شمع زیرش...همه حتما به مادرش از همین جملات احمقانه ی مرسوم زده اند... نمی دانم... شاید همان هم درست است... شاید قبول این تقدیر و پیشانی نوشت و این حرفا روش ساده تری باشد برای تماشای عکسش... عکس پسرکی که هنوز ریش و سیبیل هم در نیاورده..... شاید روزی به یک دلیل ساده آنقدر زود رفتیم که هنوز خیلی چیزهای عادی را حتی یکبار هم تجربه نکرده ایم.. مثل همین پسرکی که به گمانم کف ریش را هم روی صورتش هنوز حس نکرده بود... به گمانم یک شب تا صبح کنار زنی عاشقانه نگذرانده بود... یک موجود کوچک 2 کیلویی را بغلش نداده بودند و بگویندپدرشدنت مبارک... جلوی درب مدرسه ای منتظر زنگ آخر بچه اش نمانده بود.... و هزاران هزار کار نکرده ی دیگر.... ما هم خیلی زود می میمیرم.... نه فقط از لحاظ عدد شناسنامه... فقط و فقط از لحاظ تمام حس ها و تجربه های نکرده...
مرگ ناگهانی، خیلی شرایط رو برای بازماندگان سخت میکنه خیلی،
امیدوارم هرگز کسی تجربه اش نکنه هرگز
آره مرگ خیلی نزدیکه....خیلییییییییییییییی
چند روز پیش هم در همسایگی ما یه مادر 42 ساله با دختر 16 ساله اش دچار گاز گرفتگی شدند و تمام...
فقط برای صبر خانواده اش دعا می کنم خیلییییییییییییی تلخه خیلییییییییییییییییییییییییییییی زیاد
هرازگاهی که مینویسید اینجا، من فقط به این فکر میکنم که چقدر حیفه که شما که انقدر خوب مینویسید انقدر کم می نویسید.
مرگ نزدیک رو وقتی با تمام وجود حس کردم که دو هفته مونده بود به جشن فارغ التحصیلیمون، همکلاسی و هم اتاقی و دوست چند ساله م عمرش به دنیا نبود که مثل ما یه عکس با کلاه و لباس فارغ التحصیلی حداقل داشته باشه...مرگ خیلی بیشتر از چیزی که ما فکر میکردیم بهش نزدیک بود.
شاید برای همینه که میگن ناکام از دنیا رفت. چون فرصتی نداشت برای تجربه های لذت بخش و یا حتی خیلی معمولی .
وااای که چقدر عالی می نویسید، بعد از خوندن هر پست از شما تا چند ساعت بهش فکر می کنم.
خودتان و نوشته هایت را خیلی دوست دارم
عالی مینویسید، کاش به موقع زندگی کنیم و به موقع هم بمیریم
و بدونیم که مرگ خیلی نزدیکه و قدر زندگی رو باید بدونیم تا زنده ایم
وای که چقدر زیبا مینویسی مهربان عزیز.. جمله ی آخرت منو به فکر فرو برد... یکی از دغدغه های من همینه. چقدر چیز تو دنیا هست که ما تجربه نمیکنیم.
چقدر جالبه که اتفاقا همین امروز صبح من داشتم برای خودم روز مرگم و عکس العمل نزدیکانم رو تداعی میکردم و بعد از تصور اینکه چه بلایی سر مامانم میاد، این فکر رو از خودم دور کردم و از خدا خواستم که هیچ وقت به هیچ مادری داغ فرزند نده. چه فرزندش کودک یا نوجوان باشه چه 34 ساله و چه بزرگتر.