هفتگ
هفتگ

هفتگ

محمد جعفری نژاد


1



از خدا که پنهون نیس، از شما چه پنهون:


پاییز بود، مثل الانا. باد می یومد، وحشی، عین امروز. نشسته بودیم ته حیاط دانشگاه روی سکوها، بی کار و یله عین دیوونه ها خیار گاز می زدیم، بی نمک، با حسام. یهو زد به سرم، پا شدم دست حسام رو کشیدم گفتم بیا. پرسید کجا؟! گفتم بیا. رفتیم در یکی از کلاسا. 105 بود به گمونم. همونی که یه در شیشه ای بزرگ داشت که تو حیاط باز می شد. دیوار به دیوار اتاق ورزش. به دختره گفتم: شما نمک داری؟! گفت نمممک؟! گفتم آره نمک. گفت نه، ندارم. گفتم رفیقاتم ندارن؟ بلند پرسید: بچه ها نمک دارین؟ همشون با هم، یه صدا و بلند گفتن: نه نداریم. خندیدم، به حسام گفتم: نگفتم ات این دخترا هیچکدومشون نمک ندارن.

تازه دو زاریشون صاف شده بود. لجشون گرفت. دوباره یه صدا و بلند گفتن: خیلی بی ادبی، بی معنی!!


خندیدیم، اومدیم، باز رو همون سکوها نشستیم، بی کار و یله عین دیوونه ها. اما به چشمات قسم به یه ماه نکشید که ناغافل نمک گیر نگاهت شدم. حکمن عقوبت سبک سری ِ اون روزم بود. یه عمر جاهلی کردیم و پایه ی همه رقمه پا خوردنش بودیم الا این یه فقره. آخه آه هم این همه دامن گیر. پشت بند دل گیر کردن اون بندگان خدا بود که دلم این ریختی گیر کرد پیش چشمات.


چند وقت پیشا نشسته بودی رو کاناپه با گوشیت ور می رفتی. سرم گرم بود به کتاب و اینا. ناغافل پرسیدی: دیگه برام عاشقونه نمی نویسی؟ نیگات کردم. یه جور باحالی گفتی: هوس کردم خب.

دستپاچه شدم. حرفم نیومد!!

گفتی: نکنه سرد شدی بچه؟ نکنه نُطقت کور شده؟ حال ِ حوصله ات خوبه؟ سازی؟


تو دلم گفتم: سرد؟! کور؟! نه به خدا. مگه دِل دیگ شله زرد نذریه که کنار بمونه یخ کنه. مگه عاشقیت حلواس که یخ کنه و بماسه و از دهن بیوفته. مگه خواستن، تصدیق رانندگیه که 10 سال به 10 سال ببری تمدیدش کنی. مِهر معشوق مُهر میشه تو سینه ی عاشق. نقل این حرفا نیس که.


 تو دلم گفتم: اصش مگه میشه پای سفره ی چشمای شما نشست و نمک نگاهتون رو خورد و نمکدون شکست خاتون؟! کسر لاتیه، از ما بر نمیاد به خدا...


تو دلم گفتم: می نویسم.


بعد زیر چشمی نیگات کردم، زیر لب گفتم: ارومیه ی چشمانت نمکی ترین زیستگاه دنیاست، به خدااااا








پست اول : نا گفتنی های نوشتنی

همه ی ما حرفهایی داریم که " گفتن ندارند " ، گفتن ندارند به خاطر بغضی که هنگام ردیف کردن کلمات چنگ می اندازند بیخ گلویمان یا به خاطر چشمانی که می ترسیم از تر شدنشان ، بعضی حرف ها گفتن ندارند فقط به این خاطر که احساس می کنی بعد از گفتنشان چیزی را از دست می دهی ... اما باور کنید خیلی از نا گفتنی ها را ، راحت ، راحت ِ راحت می توان نوشت . شاید به این خاطر که هنگام نوشتن ترس لو رفتن بغض صدایت را نداری یا نمی ترسی که مبادا چشمانت رسوایت کنند ...

نا گفتنی زیاد دارم ، به اندازه ی آدمی که 28 سال و 4 ماه و 10 روز زندگی کرده و در تمام این مدت ( مذبوحانه ) جان کنده است که عیب هایش ، کم و کاستی هایش یا حتی آرزوهایش ( یا به قول حوا ، حتی تر ) عقده هایش را کسی نبیند ...

اعتراف کردن هر چقدر هم سخت و ثقیل و غیر قابل هضم باشد یک حسن بزرگ دارد و آن هم احساس سبکی بعد از آن است .

از این پس هر از گاهی اعترافاتم را اینجا می نویسم ... فقط جهت سبک تر شدن   

پست دوم : اعترافات یک عدد جعفری نژاد ( 1 )

سن و سال آن روزهایم را درست خاطرم نیست ، اما " بچه " بودم ، بچه یعنی :

1- موجودی که دروغ را نمی فهمد

2- موجودی که آرزوها و خواسته هایش ممکن است به اندازه ی راه رفتن روی ابرها بزرگ و دست نیافتنی یا به اندازه ی چهار تا پر کالباس و یه تیکه خیار شور کوچک و دم دستی باشد .

3- موجودی که راحت می شکند ، راحت تر از تنگی که به تلنگری بند است .

خلاصه اینکه بچه بودم ، خیلی بچه ... شب یلدا بود ، مهمان خانه ی یکی از مایه دارهای فامیل بودیم ، درک و فهم همان روزهایم هم کفاف فهم فلسفه ی مهمانی آن شب را می داد ، فلسفه ای که بندش بند بود به نمایش خنزر پنزر های جدید صاحب خانه و چس و فیس های همیشگی زن های از ما بهترون فامیل ، خلاصه اینکه یلدا بهانه بود ...

سرتان را درد نیاورم ، وقت شام ، روی میز همه چیز بود ، از باقلا پلو و ماهیچه گرفته تا مرغ و کباب برگ و الویه ی پر گوشت و قس علیهذا ، از همان کودکی میانه ی خوبی با گوشت نداشتم . میان آن همه خوردنی رنگارنگ ، پیش دستی کوچک روی اپن که حتی شکل و شمایلش هم با سرویس چینی روی میز فرق داشت نظرم را جلب کرده بود . یک پیش دستی کوچک با چند برگ کالباس خشک که آن روزها کفایت می کرد برای پر کردن شکمم . آرام رفتم گوشه ی اپن ایستادم و یک تکه از نانی که توی سینی چیده بودند کندم و با نیت قربه الی ا... دست به کار شدم ، هنوز لقمه ی اول را فرو نداده بودم که صدایی از پشت سرم گفت : " محمد حسین جان ، شما الویه بخور ، اون ظرف کالباس واسه Heddy یه " ، Heddy اسم سگ صاحبخانه بود ....

آن شب چیزی نخوردم ، نه اینکه اشتهایم کور شده باشد ، نه ، چیزی راه گلویم را بسته بود که اجازه ی فرو دادن لقمه را نمی داد . تمام شب تو فکر وقت هایی بودم که بعد سگ دو زدن تو کوچه و خیابون با بچه محل ها ، می رفتیم خونه و به هر کلکی شده پول می گرفتیم ، بعد می رفتیم سر کوچه ، تو ساندویچی عمو سیاوش ، روی صندلی های داغون و چرک ساندویچی می نشستیم و با اشتها ساندویچ لگنی می خوردیم ، می خوردیم و خر کیف می شدیم .

فردا شب یلداست ، همون جا دعوتیم ، هنوز گوشت نمی خورم ...





                                                            محمد جعفری نژاد

                                                                   آذر ماه 90


نظرات 4 + ارسال نظر
نورا شنبه 27 آذر 1395 ساعت 02:52

چقدر دلمم براى نوشته هاى آقاى جفرى نژاد تنگ شده بود

دل آرام شنبه 27 آذر 1395 ساعت 09:59 http://delaramam.blogsky.com

هر چند بار هم که بخونمشون بازم تازه است...

niiil jooon شنبه 27 آذر 1395 ساعت 14:20 http://paleez.tk/

آدم ها دنبال خوشبختی می گردند اما خوشبختی پیدا کردنی نیست ساختنی است... سعادت و خوشبختی رو براتون آرزومندم... خوشحال میشم به منم سر بزنین نیومدین هم اشکال نداره بازم ممنون موفق باشی
85168

سعیده علیزاده یکشنبه 28 آذر 1395 ساعت 13:25 http://no-aros.blogfa.com/

چقدر دلنشین بود این نوشته ها... هر کجا هستند سلامت باشند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد