هفتگ
هفتگ

هفتگ

وبلاگ خرس

صبح جمعه که بیدار شدم گلویم درد می‌کرد. از روز قبلش هم متورم و خشک بود اما امیدواری احمقانه‌ای داشتم که به سرماخوردگی تبدیل نشود. اما جمعه صبح دیگر انکار کردن بیماری ممکن نبود. بدنم کوفته بود، شکم و پهلوهایم درد می‌کردند. خوابیدنم به شکلی‌ست که لباسم می‌رود بالا، شکمم لخت می‌شود. سر شب هم معمولاً تی‌شرت و بولیزی که پوشیده‌ام را محکم زیر کش شورت و پیژامه‌ام چفت می‌کنم اما فایده ندارد. باز هم دم صبح می‌بینم لباسم رفته بالا و شکمم لخت افتاده بیرون. گردنم هم از چند روز قبلش گرفته بود، چون که سرم را دم پنجره گذاشته بودم. دوست دارم جوری در تخت بخوابم که سرم دم دیوار باشد. چون در غیر این صورت نیمه‌های شب بالشم سُر می‌خورد و می‌افتد زمین. اما چون اتاقم پرده نداره اگر سرم را دم پنجره بگذارم خطرناک است، به خاطر سرما. گردنم هم برای همین گرفته. چند شبی که هوا سرد بود و سرم را دم پنجره گذاشتم کار خودش را کرد. حالا چرا اتاقم پرده ندارد؟ چون اتاقم را بازسازی کردم اما هنوز بازسازی‌ام تمام نشده، هنوز لوستر و پرده مانده‌اند. یعنی در حقیقت اتاق مادرم را بازسازی کردم، و چوبش را هم خوردم. تا هفته‌ها هنوز اینجا غریبی می‌کردم و هنوز هم به اتاق جدید عادت نکرده‌ام، دیگر آن بوی سابق رفته، بوی اکالیپتوسش و کرمهایش و بوی محوی از گرد و غبار. این اتاق جدید هویت ندارد و حتی رشته‌ی جدید از کابوسهایی که می‌بینم انگار به نوعی به همین ماجرا اشاره می‌کنند: بستر همه‌شان اکباتان است، یعنی آپارتمانی که مادرم از پدرش به ارث برده بود و حالا ما گذاشته‌ایمش برای فروش، انگار می‌خواهیم گذشته را بفروشیم و البته توانایی ساخت آینده‌ای هم نداریم. بازسازی اتاق مادرم یعنی تخریب اتاق قدیمش با همه‌ی آن وسایل درب و داغان و سوراخ سمبه‌هایی که پر از گرد و غبار و آشغال بودند و ساخت اتاقی جدید روی آن؛ انگار روانم هنوز آماده نیست برای این عبور و به تبعش رویا و کابوس نازل می‌شود.

اولش فقط می‌خواستم دیوارها را رنگ کنم. اما وقتی اتاق را خالی کردم و موکتِ کف نمایان شد دیدم هیچ رقمه نمی‌شود عوضش نکرد. موکتی نمدی مال ۲۰ سال پیش که همان ۲۰ سال پیش هم جزو بی‌کیفیت‌ترین موکتها بوده. پدرم چون متخصص نساجی‌ست مجبور بودیم انتخاب این جور چیزها را بسپریم دستش. او هم بی‌برو برگرد همه را آشغال خریده، یا بهتر است بگویم ارزان‌ترین گزینه‌های موجود در بازار. موکتها، ملافه‌ها، پرده‌ها. ملافه‌ها زبرند. پرده‌ها زشتند. طرحهای گل‌درشت دهاتی. (بیا تیربارانم کن چون گفتم دهاتی). بهش می‌گفتیم این ملافه‌ها زبرند، پوست را خراش می‌دهند، می‌گفت چون صد در صد پنبه‌س، ناخالصی نداره. بعدها متوجه شدم آنهایی که کمی ناخالصی دارند از قضا خیلی نرمترند و با پوست انسان سازگارتر. سرِ بازسازی اتاق وقتی اسباب و اثاث را تخلیه کردم بعد از سالها چشمم به تمامیت آن موکت کریه افتاد. با کف پایم رویش می‌کشیدم. توده‌ای از کُرک و چرک جمع می‌شد. انگار کثافات کل این ۲۰ سال به خوردش رفته بود و با جاروبرقی هم در نیامده بود و این هم البته به خاطر کیفیت نازلش بود. دیدم حیف است حالا که اتاق خالی‌ست عوضش نکنم و رفتم سراغ پیدا کردن نصاب پارکت. می‌خواستم کف را پارکت چوب بلوط دست دوم کار کنم. چند نفر نصاب پیدا کردم. آخر سر با آقای خلیلی توافق کردم. کلی هم ازآقای خلیلی معذرت‌خواهی کردم که فقط یک اتاق را می‌خواهم پارکت کنم. این روش برخوردم با مردم است: مدام از همه معذرت می‌خواهم. از آقا جبرئیل هم کلی معذرت خواستم. آقا جبرئیل نقاش ساختمان است. تیز کرده بود که کل خانه را رنگ کند. بهش توضیح دادم که کل خانه نیست، فقط همین یک دانه اتاق. با اکراه قبول کرد. نمی‌دانم چرا اینطوری شده‌اند. اشتهایشان زیاد شده. قیمتها هم اصلاً ارزان نیست. پارکت دست دوم متری ۶۵ تومان. با اضافاتی که خودشان بلدند و می‌کنند توی پاچه‌ی آدم برای پارکت یک اتاق خواب یک و دویست پیاده شدم. اما با اینحال باز بایستی از آقای خلیلی معذرت‌خواهی می‌کردم بابت کوچک بودن کار. انگار تا ۱۰-۱۵ تومان نریزی توی حلقوم‌شان آرام نمی‌گیرند. تازه حتی یک بار چایی‌شان یخ کرده بودند و در اتاقم را زدند که آقا لطفاً اینو گرمش کنین. درست است که گفتند «لطفاً» اما با اینحال به نظرم کمی زیاده‌روی بود.

حداقل خوبی پارکتی‌ها این بود که نهارشان را می‌آوردند. آقا جبرئیل که حتی نهارش را هم نمی‌آورد و این را روز دوم فهمیدم. روز اول نان خشک خورده بود و من عذاب وجدان گرفتم بابت ظلم به طبقه‌ی فرودست. مشکل این نیست که نهار بهش یک بشقاب غذا بدهی، مشکلم این است که نمی‌دانم الآن بهش بر می‌خورد؟ بر نمی‌خورد؟ ندانستن مناسبات بیشتر آزارم می‌دهد. مردم هم خیلی حساس شده‌اندو حساسیت‌ها در مناسبات «بین طبقه‌ای» شدیدتر هم شده. همه زودی رگ‌گردنی می‌شوند و احساس می‌کنند تحقیر شده‌اند. مشکل دیگر این بود که من خودم هم حالا آن‌چنان نهاری نمی‌خورم. یعنی باشد می‌خورم نباشد هم نمی‌خورم. حاضری می‌خورم. تخم‌مرغ آب‌پز، نان و پنیر، ارده و عسل. از همین چیزها. می‌ترسیدم اینها را ببرم برای آقا جبرئیل بزند زیر سینی. فکر کند خودم توی آشپزخانه کباب بره می‌خورم و برای او تخم‌مرغ آب‌پز آورده‌ام. بگوید برو از تهیه غذاهای بیرون برایم زرشک پلو با مرغ بگیر. و بعد وسط این افکار مچ خودم را می‌گیرم که چقدر همه چیز سخت است، چقدر باید فکر کنم، خیر سرم خواستم در و دیوار اتاق را رنگ کنم و حالا گیر افتاده‌ام در کلافی از فکر و خیال در مورد آزردگی‌های احتمالی آقا جبرئیل. هم به پارکتیه و هم به آقا جبرئیل قول دادم که در «پروژه‌های» بعدی‌ام ازشان استفاده کنم. گفتم مهندس ساختمانم و زیاد پروژه دست می‌گیرم. اینها را که می‌گفتم عینک زده بودم اما پیژامه‌ی زرشکی چهارخانه‌ام همه چیز را لو می‌داد. گربه‌ی پشمالویم را هم بغل کرده بودم، دستهایش را انداخته بود روی شانه‌ی چپم و خب این تصویر با تصویر یک بساز بفروش خبره خیلی فاصله داشت. حتی یک لحظه هم حرفهایم را باور نکردند و هر چی می‌گفتم توی پروژه‌های بعدی جبران می‌کنم کمتر بهم توجه می‌کردند. بهشان گفته بودم اتاقی که بازسازی می‌کنم قرار است بشود دفتر کارم. این را هم باور نکردند. با یک نگاه به سر تا پایم فهمیده بودند وضعیتم چیست: میانسال علاف و گربه‌بازی که فعلاً در خانه‌ی پدری اتراق کرده و شغل به‌خصوصی هم ندارد. این متاسفانه تصویری‌ست که به آدمها القا می‌کنم. مثلاً همین پریروزها پدرم داشت با خواهرم تلفنی حرف می‌زد. آنها کانادا، ما تهران. من که صحبتهای آن‌ور خط را نمی‌شنیدم، اما خب از جنس مکالمه متوجه شدم که گویا خواهرم احوال مرا از پدرم پرسیده و شنیدم که پدرم می‌گفت اونم خوبه، هست همین‌جا، راه می‌ره تو خونه، الآن توی آشپزخونه‌س. به نظرم حرفش منصفانه نبود. بالاخره من هم برای خودم زندگی‌ای دارم گرچه کمی غیرمتعارف و اصطلاحاً کمی کم‌فشار. اما خب می‌فهمم که انتقال تصویر واقعی از خودم به دیگران سخت است، شاید حتی غیر ممکن.

هفته پیش نسرین زنگ زده بود. دوست قدیمی مادرم که البته ازگل است. زنی چاق و چادری، چیزی شبیه یک بادمجان دلمه‌ای؛ یادم است چند سری خواستگار برای خواهرم جور کرد که هیچکدام‌شان به سرانجام نرسید. اوایل ایده‌ی غلطی داشتم: می‌گفتم اینها بخشی از «تاریخ» مادرم هستند و باید خوب باهاشان برخورد کنیم و مودبانه جوابشان را بدهیم و از این حرفها. یواش یواش دیدم نمی‌شود. خود مادرم هم از نسرین فراری بود. همه‌مان دوستانی داریم که ازشان عبور می‌کنیم ولی آنها عین زالو می‌چسبند به بدنمان، خونمان را می‌مکند، همیشه چیزی می‌خواهند و همیشه گله دارند که چرا معاشرت نمی‌کنیم. نسرین هم از همینها بود. به نظرم نسرین زنگ زده بود آمار بگیرد. هی می‌پرسید الآن چجوری زندگی می‌کنین؟ سئوال عجیبی بود. چجوری؟ عین بقیه. نفس می‌کشم و می‌خورم و دستشویی می‌روم. بعد پرسید تویی و بابات؟ زنک فضول می‌خواست سر از روابطم در بیاورد. گفتم آره، من و بابام و گربه و بعد جور جنون‌واری زدم زیر خنده. علاوه بر آمارگیری هدفش دزدی هم بود. پرسید کتابای مامانت رو چیکار کردین؟ امروز هستین بیام اونجا رو جمع و جور کنم بدم به خیریه؟ گفتم کتابهاش رو به هیچ کس نمی‌دم. زن زرنگی بود چون این را که شنید کمی خودش را جمع کرد. کتابهایش، کتابهای خودش، آنهایی که نوشته و ترجمه کرده و کلاً کتابخانه‌اش نماد تمایزش با این ازگل‌هاست. یکی دیگر از نفرات فامیل هم چند هفته پیش سراغ کتابها را می‌گرفت. می‌خواست بیاید و «پاکسازی» کند. به او هم جواب لازم را دادم. برایم مبرهن است که رقابتها حتی با مردن هم تمام نمی‌شوند. دور و بری‌هایش هنوز خودشان را در مسابقه با مادرم می‌بینند. هنوز لازم دارند به خودشان بقبولانند که از فلانی بهترند. اگر هم چیزی باشد که نشان از حقارت گذشته‌شان باشد، مثلاً کتابخانه‌ی مادرم که مثل خار توی چشمشان رفته، دقیقاً قصد می‌کنند که همان نشانه‌ها را از بین ببرند. حتی فکر می‌کنم شاید این احساسات و تمایلات‌شان ناخودآگاه باشد. یعنی خودشان هم بعضاً عزادارند اما در لایه‌ای زیرین‌تر از عزاداری هنوز مشغول رقابت هم هستند. حالا منظورم چیز دیگری بود: آمارگیری نسرین. بعد از توصیف زندگی با پدرم و گربه و خنده‌ی زننده‌ام احساس کردم باید کمی بیشتر توضیح بدهم: بله نسرین جون، کار می‌کنم، وقت سر خاروندن ندارم.
نسرین هم چندان حرفم را باور نکرد. تعجبی نیست که آقا جبرئیل و آقا پارکتیه هم حرفم را باور نکردند. مشکل این است که خودم هم حرف خودم را باور نمی‌کنم. مثلاً واقعاً در مقاطعی می‌خواستم کار بساز بفروشی کنم. می‌خواستم ورامین زمین بخرم و یک پنج طبقه‌ی تر و تمیز بسازم و متری یک تومان بفروشم. چند روزی هم راجع بهش فکر کردم اما در نهایت ولش کردم. ساخت یک ساختمان اقلاً پنج سال طول می‌کشد. پنج سال دیگر من یحتمل هم کچل شده‌ام و هم سفید کرده‌ام و هی دچار یک بیماری لاعلاج شده‌ام. پس عاقلانه نیست که پنج سال از زندگی‌ام را فقط در عوض پول تاخت بزنم. بعدش هم بایستی با خودم صادق باشم. خروج از خانه برایم سخت است. هم ترافیک، هم آلودگی هوا، هم این حیوانات درنده‌ای که در خیابان منتظرم هستند. ساخت و ساز بهرحال نیاز به سرکشی به پروژه دارد. باید از خانه خارج شد. سوار ماشین شد. گاز داد و ترمز گرفت. توی ترافیک سر مردم داد کشید. نه. نمی‌توانم. و از آن‌طرف می‌بینم شکل زندگی فعلی‌ام نسبتاً کم‌خرج است. زندگی مسکینانه‌ای دارم. تشکیل خانواده هم که منتفی‌ست و خب برای ادامه‌ی این زندگی فعلی‌ام به پول زیادی نیاز ندارم. حتی شاید اگر کمی مراعات کنم بتوانم سفر خارج هم بروم. یعنی واقعیت این است که وقتی می‌روم اینستا و عکسهای سفر مردم را می‌بینم وسوسه می‌شوم. الآن دوست دارم بروم ایتالیا، تونس، یونان، استانبول، دوبی، تفلیس، باکو، کیش، قشم، هنگام و هزار جای دیگر. البته همین که گربه دارم هم کمی دایره‌ی حرکاتم را محدود کرده. تا به سفر فکر می‌کنم مشکل گربه یادم می‌افتد؛ باید بسپرمش به کسی که خب کار سختی‌ست. خود گربه هم زیادی بهم وابسته شده. دلم نمی‌آید چندین روز تنها بگذارمش پیش غریبه و البته می‌دانم گربه‌ام اینقدر آدم‌فروش است که پیش همان صاحب موقتی‌اش هم دلبری می‌کند و خوش می‌گذراند اما در نهایت از من هم اخاذی عاطفی می‌کند؛ با نگاههای معنی‌دارش، با ناز و عشوه‌اش، با قهر کردنش و همان کارهایی که نمی‌دانم چطور با مغز محقر گربه‌ایش به ذهنش می‌رسد. گاهی وقتها هم فکر می‌کنم اساساً برای همین گربه‌باز شدم، برای همین که دلیل موجهی برای سکونم پیدا کنم: نگهداری از گربه. چند وقت اخیر را ورق می‌زنم: همین معدود مسافرتهایم هم برای فرار از آلودگی بودند. وگرنه کدام احمقی تک و تنها در آذر ماه می‌رود چالوس؟ متنفرم از این ذهن نامنظمم. اگر جوانتر بودم می‌گفتم اینها جریان سیال ذهن است اما الآن می‌دانم که نیست، صرفاً علائم ناتوانی در تمرکز است. اگر قرار است درختی را توصیف کنی و به جایش می‌بینی یک توالت را توصیف کردی این اسمش جریان سیال ذهن نیست.

داشتم صبح جمعه را می‌گفتم. مریض از خواب بیدار شدم. رفتم توی آشپزخانه. پدرم پای تلویزیون نشسته بود. صدا بلند. با خودم فکر کردم آن یک هفته‌ای که سفر بود چقدر آرام بود همه جا. همان‌طور که پای تلویزیون نشسته بود داد زد دیشب کِی اومدی؟ وانمود کردم نشنیدم. نمی‌فهمم این سوال مسخره‌اش یعنی چی. پایم را از خانه می‌گذارم بیرون می‌پرسد کی بر می‌گردی؟ با یک حالت ظاهراً بی‌خیالی، ولی من می‌فهمم تهش نگرانی پدرانه دارد. که خب چیز مسخره‌ایست در این سن و سال و مناسباتی که داریم. شاید بد نباشد بهش بگویم با این سوال و این رفتارها فقط باعث رنجش من می‌شوی، علی‌الخصوص الآن که مریض هم هستم. منتظر بودم دوباره سوالش را با فریاد بپرسد. فکر کنم خوش‌شانسی جفتمان بود که نپرسید چون احتمالش بود که بلغزم و چیز درشتی بارش کنم. پیتزاهای باقیمانده از دیشب را توی تابه‌ای روحی گرم کردم. با شعله‌ی کم تا خمیرشان نسوزد. می‌خواستم صبحانه چای شیرین و پیتزا بخورم. پیتزایش مال رستوران «جو گریل» بود. این رستوران را از صفحه‌ی اینستاگرام «پیاده» یاد گرفته بودم. چند روز پیش هم آنفالویشان کردم. می‌گویند صفحه مال رسول‌اف است. از کار و کسب فرهنگی و دلالی فرهنگی متنفرم. از اینکه کسب و کار حجابی از فرهنگ و هنر داشته باشد اما ته تهش مثل هر کسب و کار دیگری هدفش پول باشد. البته دلیل آنفالو کردنم شخص رسول‌اف نبود، دلیلش آن لحن کثافت و یکدستی بود که نویسندگان «پیاده» همه چیز را با آن توصیف می‌کردند. همه چیز که نه؛ کلاً یک سری کافه و رستوران و کتابفروشی ژنریک را توصیف و توصیه می‌کردند. ظاهراً اماکن «متفاوتی» را توصیه می‌کنند اما تهران هم مثل بقیه دنیاست، سرمایه و پول ریخت و قیافه‌ی شهر را عوض می‌کند، یکدست می‌کند، و الآن همان متفاوتها تبدیل به متعارفها شده‌اند و همین است که همه جا شبیه هم شده‌. لحن همه‌ی نویسندگان صفحه‌ی «پیاده» لحن آدمی بود که متوسط است و خوشحال است و پولش را صرف کالای فرهنگی «خوب» و اغذیه‌ی «خوب» می‌کند. خب من مشخصاً این آدم نیستم و از این‌جور آدمها هم بدم می‌آید. از پول هم بدم می‌آید و برای همین مدام بهش فکر می‌کنم. هر روز می‌روم بانک پارسیان سر کوچه و در مورد حسابم و نرخ سودش پرس و جو می‌کنم. مدام به «آخرش» فکر می‌کنم. آیا با همین رویه می‌توانم تا آخرش سر کنم؟ و بعد بمیرم؟

پیتزاهایم که خوب داغ شدند گذاشتم‌شان توی بشقاب و داشتم صبحانه می‌خوردم که پدرم آمد به آشپزخانه. متنفرم از اینکه حین غذا خوردن یکی که غذا نمی‌خورد دور و برم بپلکد، البته به استثنای گربه. پدرم هم سریع به بشقابم نگاه کرد و گفت عه چه خوب که اینا رو خوردی، چون من نمی‌خوردم. باورم نمی‌شد. این ماجرای مسخره‌ی غذای تازه و سلامتش را نیم قرن است که چپانده به ما. منظورش این است که من غذای مانده نمی‌خورم. به هر طریقی هم بوده اصولش را جا انداخته. قابلمه‌ی نهار را می‌گذاریم روی کتری، زیرش سه تا شعله‌پخش‌کن روی شعله‌کم. این اقلام روی هم شبیه یک ستون می‌شوند، «ستون حماقت» که هدفش گرم نگه یک بشقاب عدس‌پلو به مدت ۸ ساعت است، تا وقتی که شب پدرم بیاید. ممکن است در این مدت شعله‌ی اجاق خاموش شود، ممکن است کل ساختمان چپه شود و مورد هم بوده که شده، اما بهرحال در طی این همه سال این مناسک احمقانه‌ی گرم نگه داشتن غذا را داشته‌ایم. اما همین هم کافی نیست، انگار در هر موقعیتی باید یادآوری شود که پدرم غذای مانده نمی‌خورد و سپس همگی برایش کف مرتب بزنیم. انگار همه‌ی عالم و آدم باید نگران تازه بودن غذای پدرم باشند. نکته اینکه اصلاً پیتزاها را برای پدرم نیاورده بودم. همان دیشب که داشتم به گارسون می‌گفتم پیتزاهایم را بگذارد توی جعبه ببرم مردد بودم، از اینکه پدرم یک کلفتی خواهد انداخت. چرا همه چیز این‌قدر سخت است؟ اینکه من بروم تا تجریش قدمی بزنم و بعد پیتزا بخورم و برگردم چرا بایستی به معضل تبدیل شود؟ زیر لب گفتم پیتزاها رو برای تو نیاورده بودم اما نشنید. بهتر. دلم نمی‌آید بد باهاش حرف بزنم و در عین حال او کوچکترین مراعاتی نمی‌کند. رابطه‌ای یکطرفه که حفظش هم انگار مسئولیت یکی از طرفین است: من. فقط من بایستی بشنوم و به روی خودم نیاورم. پدرم نه، او به زعم خودش همان آدم شیرین‌زبانی‌ست که مدام باید متلک بیندازد و کلفت بار این و آن بکند. نکته‌ی بدش این است که قریحه‌ای در فن بیان ندارد و لذا متلک‌هایش زیادی زمخت‌اند، زیادی آزار‌دهنده، زیادی به دور از ادب. گاهی فکر می‌کنم از اینجا بروم و مثلاً هفته‌ای یکی-دو شب بهش سر بزنم. شاید هم آخر سر همین کار را بکنم،‌ اما مثلاً سال دیگر. چه می‌دانم، مثلاً بگذارم یک سال از مرگ زنش بگذرد. تحمل خودش، صدای تلویزیونش، ادرارش که شتک می‌شود دور کاسه توالت و کلاً رفتار بی‌مبالاتش سخت است. و بعد البته بحث سرگرم کردنش هم هست. اوقاتی که سر کار نیست مدام باید به سرگرم کردنش فکر کنم.

الآن مدتی‌ست گیر داده که چرا به مادربزرگم سر نمی‌زنم. منظورش مادرِ مادرم است. پاسخ: به تو چه؟ مگه ننه‌ی توئه؟ مدام نق می‌زند که مامانجون مریضه. پریشب می‌گفت مامانجون آی‌سی‌یو بوده. پرسیدم چرا؟ گفت بخاطر همون آنفولانزایی که از کربلا گرفته. با آن پیرزن هم مشکل دارم. او هم هدفش جلب ترحم بقیه است. با نود سال سن عصازنان خودش را می‌کشد کربلا، همه ازش بی‌خبر، همه از نگرانی در حال تهوع. سالی ده بار برنامه‌اش همین است. مدام زیارت. خب زن، نرو. بتمرگ خانه. همه چیزت هم که روبراه است. ۳۰۰ متر خانه حیاط‌دار در شمیران داری خب بنشین زندگی‌ات را بکن. بچه‌ها و نوه‌ها و نتیجه‌هایت که دور و برت هستن، حالا به استثنای مادر من که شانس آورد زود مُرد و از این سیرک فرار کرد. پدرم هی غر می‌زند که مادربزرگت مریضه بریم بهش سر بزنیم. نمی‌فهمم چطور بعد از مرگ زنش این‌قدر به قوم زنش علاقمند شده. راستش من هم خیلی به این مریضی‌ها وقعی نمی‌گذارم. منطقم ساده است، یعنی همان منطق مادرْطبیعت است: آنهایی که واقعاً مریضند می‌میرند، اگر کسی نمرده یعنی آنقدرها هم مریض نیست. روی همین حساب پریشب‌ها که پدرم گفت مادربزرگت آی‌سی‌یو بوده، تندی پرسیدم در حاله؟ منظورم را نفهمید. گفت ینی چی در حاله؟ گفتم ینی داره می‌میره؟ آماده شم برای بهش زهرا؟ گفت نه نه، خدا رو شکر بهتره برگشته خونه. تعجب نکردم و البته کمی خوشحال شدم چون هر جور که فکرش را می‌کنم توانایی یک سری مراسم دیگر را ندارم و خب البته من در مرتبه‌ی دوم عزاداری خواهم بود، پسرش که نیستم و لازم نیست بپرم توی قبر، نوه‌اش هستم، اما خب نوه‌ی بزرگش هستم و البته عین روز برایم روشن است که سر قبرش مداح می‌خواهد به مادرم هم اشاره کند، حتی پیشاپیش جملاتش را می‌توانم حدس بزنم: حاج خانوم طاقت نیاورد رفت پیش دخترش اوهو اوهو اوهو و بعد همه‌ی حضار می‌خواهند عر بزنند و با چشمهای گریان به من نگاه کنند، به منی که آن گوشه ایستاده‌ام، دراز و لاق لاقو با ریشهای تُنکم. هیوغ. از اینکه مردم برایم دل بسوزانند، از آن ترحمهای آبکی‌شان بیزارم. حالا خوشبختانه آی‌سی‌یو جدی نبود و حاج خانم سالم و سلامت کنار خانه‌اش نشسته در حال ناشکری‌ست.

با همه‌ی این اوصاف شکی ندارم که پدرم خیلی دوستم دارد و کاملاً هم واقف است که دارم از خودم مایه می‌گذارم برای زندگی با او، اما محبتش تبدیل به لطافت رفتاری نمی‌شود، تبدیل به ملاحظه‌ی حساسیت‌های طرف مقابل نمی‌شود؛ نهایتاً تبدیل می‌شود به اینکه وقتی انار می‌خورد یک کاسه هم برای من دانه می‌کند، یا مثلاً می‌پرسد قهوه می‌خواهم یا نه، همین. طبیعی هم هست. ۸۰ سال همین‌طوری زندگی کرده، سر زنش داد زده، بابچه‌هایش بدخلقی کرده، روزی ۱۵ ساعت سر کار بوده، رفته ماموریت و چرک برگشته خانه، پول در آورده، نان‌آور خانه بوده، بطور خلاصه یک مرد کلاسیک، و حالا دیگر خیلی دیر است که منش‌اش را عوض کند و مرا در نقش جدیدم بپذیرد. آدم خنگی نیست منتها نمی‌دانم چرا نمی‌فهمد که من زنش نیستم، بچه‌ی کوچکش نیستم که وابستگی اقتصادی بهش داشته باشم، هیچ عاملی، چه فیزیکی و چه ساختار قدرت رابطه‌ی والد-فرزند باعث نمی‌شود که تحملش کنم و تنها دلیل ماندنم، مهر و مودتی بسیار بدوی‌ست که بین‌مان هست. کسی هم نمانده که بتواند اینها را بهش تذکر بدهد. سالخوردگی موقعیتش را این‌قدر بالا برده که فقط کسی هم‌وزن خودش می‌تواند بهش امر و نهی کند و چنین کسی وجود ندارد. به اهدافم فکر می‌کنم: اگر واقعاً نیتم این است که تنهایش نگذارم، خب بایستی به سلامت روان خودم هم فکر کنم. اگر بخواهم فیزیکی در این خانه وجود داشته باشم بایستی مغزم هم آرام باشد و الآن نیست. الآن متشنجم و لب آن مرزی هستم که ممکن است بترکم. این حرفها را با خودم و گربه‌ام مرور می‌کنم. شاید چاره‌اش مثلاً یک سفر نسبتاً طولانی باشد. یا اگر پولش را داشتم توی همین مجتمع یک آپارتمان برای خودم می‌گرفتم، جوری که نزدیکش باشم، با یک آسانسور به هم برسیم و در عین حال استقلال داشته باشیم اما خب می‌دانم این گزینه هم ممکن نیست، به خاطر پول. گربه کجکی نگاهم می‌کند. منظورش این است که تب داری و به هذیان‌گویی افتاده‌ای اما گربه همه‌ی معضلات مناسبات انسانی را نمی‌فهمد. موهای نرم کله‌اش را نوازش می‌کنم و این را بهش می‌گویم. جوابی نمی‌دهد. به نوازشش ادامه می‌دهم و نفسهای عمیق می‌کشم.

*ایلی آقا


منبع : https://khers69.wordpress.com

با فیلتر شکن برید 



نظرات 8 + ارسال نظر
سعیده علیزاده شنبه 4 دی 1395 ساعت 19:00 http://no-aros.blogfa.com/

تا بحال متن به این بلندی رو با میل دنبال نکرده بودم. زیبا بود..

تیراژه شنبه 4 دی 1395 ساعت 19:18

خیلی خوب بود
از آن مهمتر حس خوبیست که بعد از خواندنش با آدم می ماند؛
که نه.. تنها تو نیستی، تنها تو نیستی که تنهایی و مشوش و خسته.
مرسی

فرنوش شنبه 4 دی 1395 ساعت 22:19

چرااااااااااااا؟؟ چرا ما حرفای این آقا رو درک میکنیم؟ چرا موقع خوندن هی سرمون رو تکون میدیم و میگیم راست میگه؟ چرا احساساتش و کلافگیهاش مثل مال ماست؟ بخدا ما گناه داریم. ما خیلی مظلومیم! چرا تحت هیچ شرایط و در هیچ بازه ی سنی اجازه نداشتیم و نداریم خودمون باشیم؟ استقلال داشته باشیم؟ آرامش داشته باشیم؟
واقعا برای طبیعی ترین حقمون بین خونواده ی خودمون هم باید مبارزه کنیم و دایم دنبال مثلا انقلاب باشیم؟؟؟؟

نیمه جدی یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 01:06 http://nimejedi.blogsky.com

سالهاست وبلاگشو میخونم. به نظرم بی نظیره بی نظیر. توییتاشم خوبن خیلی.

سایه یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 19:55

چقدر میفهمم ایشون رو... عاااالی بود... یک دنیا تشکر که منو باهاشون اشنا کردین...

مرجان یکشنبه 5 دی 1395 ساعت 22:27

قلمشون رو دوست داشتم. با اینکه کمتر متن بلندی رو اخیرا خوندم ولی این پست رو نمیشد تا آخر نخوند. بعضی جملات کوتاه و روان منو یاد قلم جلال می انداخت که با سلیقه و حوصله م اساسا جور بود. و کاملا باورپذیر و حس شدنی بود.

ملیکا شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 12:37

دوستان کسی اینجا پسری به اسم علی یوسفی میشناسه که اسم باباشم ابراهیم باشه اخه من عاشقشم کمک کنید دوستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد