هفتگ
هفتگ

هفتگ

زمستان

یکی دو شب گذشته هوا سردتر شده بود. قبل از خواب لباس بیشتری تن بچه ها کردم... درجه شوفاژ را هم بردیم بالا... وقتی خوابشون برد چند باری رفتم و دست کشیدم به گونه هاشون ... به پاهاشون که ببینم سردشون نباشه... 

برای خودم قبل از خوابیدن یک لیوان چای ریختم... لیوان چایم را از خانه بابا آورده ام و به همین بهانه یادش کردم... یاد او و یاد زمستان های خیلی سردی که آنقدر برف می بارید تا شاخه های کاج بلند حیاطمان را خم کند و برساند به زمین... زمستان های بیست سال پیش شهرمان... شهری که هنوز درست و حسابی شهر نشده بود... گاز لوله کشی نبود... نفت فراوون نبود... شوفاژ نبود... یک مرد بود تنها با چهار تا بچه... گرم کردن خانه مان مطمئنا به سادگی امروز نبوده که فقط یک پیچ را بپیجانیم... ولی هیچ یادم نمی آید که در سرما خوابیده باشم... دم دمای صبح سنگینی پتوی دوم را روی خودم حس می کردم و دست های مردانه ای که گونه هایم را لمس می کرد...خانه ما شوفاژ نداشت... گاز لوله کشی نداشت...ما آن سالها سیستم گرمایش مرکزی داشتیم... بابا در مرکز خانه می نشست و وجودش همه مان را گررررم می کرد....