هفتگ
هفتگ

هفتگ

خوب یا بد

جمعه گذشته  به  « هانا » گفتم  پاشو  اتاقت  تو  تمیز کن ... گفت  چشم ولی انجام‌نداد... رفت پی کارتن و تلویزیون ...

کارتنش  که تموم شد ... دوباره وظیفه اش رو بهش گوشزد کردم  ولی بازم از این گوش گرفت از او ن گوش   در کرد  . یه چند باری که بهش  گفتم  آخرش  خسته شدم  .. خودم شروع کردم به تمیز کردن  تا شروع کردم  ٬ هانا دید  زود اومد و شروع کرد تمیز کردن ... کارش که تموم شد   ...

بهم گفت ... بابا  اتاقمو تمیز کردم  بهش گفتم حالا دیگه  ... دیگه به درد نمی خوره ... ازم پرسید چرا بدرد نمی خوره ..مگه بد تمیز کردم ؟ 

گفتم نه دیر تمیز کردی  ... گفت چی دیر شده ... گفتم منظورم اینکه نمی چسبه .... گفت یعنی چی  ، اشکالش چیه ؟ کمی فکر کردم واقعیت این بود که اشکالی نداشت  اون کار انجام شده بود ولی من ناخو ًشایند بودم ..کم نیاوردم ....بهش گفتم  مثل این می مونه شما یه پرس  سیب زمینی سرخ کرده را بزاری دو ساعت بگذره  ، سرد بشه بعدش بخوری  .. سیر می شی .... ویتامین و املاح مورد نظرش رو هم دریافت  می کنی ولی نمی چسبه ... حال  نمیده ....


 قانع شد رفت      ولی  خودم فکری شدم  ...  چه اشکالی داشت الان تمیزکرد .... چرا من نا خشنود  بودم از کاری به اون مربوط بود ...


فکر کنم ما انسانها ... اتفاق ها و مسائل  و حتی ایده ها  زندگیمون به دو قسمت خوب یا بد ... و درست  یا غلط  تقسیم می کنیم ...ولی در واقع   احساسات و اتفاق ها و مسائل و ایدها و ایدولوژی های زندگی ما  قبل از هر چیزی   در ته ذهن ما  به دو قسمت خوشایند و نا خوشایند تقسیم میشه ... و این تقسیم بندی  نا خداگاه ... توو  قضاوت ما راجع به درست یا غلط ..و یا   بد یا خوب بودنِ  پیرامونمون  شدیداً  تاثیر داره ....  و بر همون اساس غصه می خوریم یا خوشحال می شیم ...ولی  علت این خوشحال و ناراحتی و   منطق و عقلمون بر اساس خوبی و بدی می تراشه و باز گو می کنه ..... 


نمی دونم تونستم برسونم می خوام چی بگم ... یا نه ...


من تو کودکی  وادارم کردن از خوشی هام بزنم  و کاری به اجبار انجام بدم ...  احساساتم  زخم خورده ولی خاطراش فراموش شده   ... حالا هانا   رو  می خوام مجبور کنم  و   وقتی انجام نمیده ،  حس نا خوشایندی از اعماق وجود من میاد ولی خاطره اش موجود نیست ....ولی  دلیلش این نا خوشایندی و ناراحت شدنم اگه یکی بپرسه :  ذهنم سریع بهانه تراشی می کنه :    به بچه ام میخوام انظباط یاد بدم حرف گوش نمی کنه واسه همین ناراحتم .... در حالی که اگه اون احساس ناراحتی  و نا خوشایندب سراغ من نیاد   راهای بی شماری وجود داره  که من به جای اینکه  هانا مجبور کنم به سمت وظایفش ... هانا جذب و مشتاق کنم  به سمت وظایفش ...

 حالا شما این مسائل بسط بدید به کل زندگی ..

واسه همین گاهی اوقات حقیقت همه می بیین جز ما ...

واسه همین   همه چی تو دنیا داریم  ولی رضایت نداریم ...



نظرات 10 + ارسال نظر
نیمه جدی جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 10:36

به گمونم یه بخشیش هم برمی گرده به میل انکار نشدنی انسان در کنترل محیط که خب اطرافیان هم بخشی از اون محیطن. دلمون میخواد این ما باشیم که سکان امور خانواده رو در دست باشیم. یه نوع حس رضایت شخصی و مفید بودن میاره این موضوع. حالا شما اینو اضافه کنین به حس مردی و پدری تو فضای جامعه. خیلی ناخودآگاه و زیر پوستی همه مون_ با شدت و ضعف متفاوت البته_ باور داریم که رییس خانواده پدر خانوادس. تصمیم گیر اصلی. مدیر اصلی. اونی که بهتر میدونه چیکار کنه و...در نتیجه مخالفت و سرکشی اعضای خانواده برای پدر به احتمال زیاد ناخوشایندتر میشه.
حالا بازم یه فاکتور دیگه میاد وسط تجربیات خود ما در گذشته. وقتی بچه بودیم چه جوری باهامون رفتار شده. پدر و مادر و معلم چه نگاهی بهمون داشتن. بسته به خوشایندی یا ناخوشایندی این تجربیات نوع رفتار فعلی ما و انتظارمون از اطرافیان و به طور کل حس گریز ناپذیرمون برای کنترل محیط شکل و رنگ متفاوتی میگیره.تجربیاتی که خودتونم گفتین ممکنه بهشون هشیار نباشیم ولی نمیتونیم منکر وجود و حضورشون تو لایه های ذهنیمون و شکل گیری شخصیتمون باشیم.

دقیقا و این که چه جور رئیسی باشیم باز به گذشته مون بر می گرده ....آدم های قوی معمولا عصبی نمی شن .... ممنون

نیمه جدی جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 10:58

حالا یه بحثی که میاد وسط اینه که بهترین کار چیه. چیکار کنیم که زندگیمون کمتر تنش داشته باشه. خودمون راضی تر باشیم و .... من ازین بحث متنفرم. یکی از چیزای آزار دهنده ی خیلی از جلسه ها و کلاسایی که میرم همینه. کلی در مورد موضوع حرف میزنی و دلت میخواد تحلیلای بقیه رم بشنوی اما همه یه صدا می پرسن: خب راهکار چیه؟ چیکار"باید" کرد؟ این جور وقتا دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار. خب مگه ما شخصیت کارتونی هستیم که مثل پروفسور بالتازار بکوبیم روی یه دکمه و یه وسیله ی حلال مشکلات بیاد از تو لوله بیرون؟!
درسته که هدف از تحلیل یه مشکل دست آخر اصلاح و برطرف کردنشه اما در مورد مشکلاتی که به انسان سرو کار داره نمیشه یه فلش بکشی و بگی دام دارارام اینم راه حل! بردار ببر استفاده کن!
...
اما در مجموع نقطه ی شروع برای آدمایی مثل من همین تلنگریه که پست خوبی مثل این میزنه. یه لحظه وایسادن . یه لحظه فکر کردن . یه لحظه دنبال اصلاح گشتن... به گمونم اولین گام همینه.
ممنونم ازتون

من هم مثل شما فکر می کنم اولین گام توجه و ریشه یابی در وجود و احساس خودمونه .... مشکلات احساسی مثل فیلم عکاسی می مونن و توجه و آگاهی ما و درک ما که این مشکل در وجود ما هست مثل نور می مونه کافی بتابیم تا دیگه وجود نداشته باشه .....


من خیلی از دست هانا ناراحت نشدم فقط منو به حجم‌عظیمی از نا خوشایندهایی که دلیل منطقی واسش وجود نداره ....

تیراژه جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 14:34

به نظرم باید خیلی چیزا رو تبدیل به یه "بازی دوست داشتنی" کنیم، مثلا همین اتاق تمیز کردن، خودت دست به کار شی و یه آهنگ شاد هم بذاری و با حرکات ریتمیک شروع کنی، خود هانا هم با اشتیاق میاد و بقیه اش رو انجام میده، و بعد از این براش اتاق مرتب کردن میشه یه کار خوشایند، یا همینطور در مورد خونه تکونی، خرید، و خیلی کارهای این مدلی با بقیه ی عزیزان
امر و دستور و باید همیشه یه گریز و فرار فرسایشی ایجاد میکنه.
البته این قاعده فقط در این موارد جواب میده، بعضی مسایل خیلی جدی تر باید مطرح و اجرا بشن.

ممنون دقیقا حق باشماست ....

miss_love جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 14:58 http://eshgh70.tk/

برایتان موفقیت توام با سر بلندی آرزومندم
شما هم به من سر بزنید واقعا دست گلتون درد نکنه،تشکرررررررررر
7168

سارا شنبه 23 بهمن 1395 ساعت 00:33

سلام و وقت همگی به خیر.
اول می خواستم در جواب تون بنویسم اگر من جای شما بودم چه جوری به بچم میگفتم که اون کار را انجام بده. اما چون من بچه ندارم. دیدم بهتره در این مورد نظر ندم.
اما می تونم جوابتون را به عنوان یک دختر بدم. در جواب تون یک چیزی از خودم و پدرم تعریف میکنم امیدوارم که شما بعد بتونید از توی اون نکته احساس دختر به گفته پدر را حس کنید.
وقتی پدر و مادرم من را تنها برای تحصیل فرستادن خارج از کشور. چون من از نظر روحی خیلی وابسته به خانواده بودم و کمی هم نازپرورده تشریف داشتم....پدرم با اینکه مطمئن بود که من از پس تحصیل و زندگی بر میام ( نمی دونم خداییش این اطمینان را ازکجا داشت. من اون زمان خودم به خودم اطمینان نداشتم). ولی همیشه میترسیده که من از نظر روحی نتونم کنار بیام. میترسیده دپرس بشم و مثلا خودکشی کنم یا از تنهایی رو به یک رابطه عاطفی اشتباه بیارم. از ترس این موضوع و از ترس اینکه حالا به خاطر این جورمشکلات من بعد درسم هم تمام نکنم. همش میگفت با دوستات بیرون نرو...برو کتابخونه درس بخون. برو مثلا فلان جا کار اموزی. مثلا روزی 4 ساعت درس خوندن کمه و....
در صورتی که اصلا به این چیزااحتیاج نبود. من درسم را داشتم می خوندم. من وارد یک دنیای تازه شده بودم. میخواستم این دنیا را بشناسم...در کنارش داشتم درسم را می خوندنم...از بس پدرم گفت بلاخره من یک موقعی تو خونه موندم اما تو خونه درسم دیگه نخوندم...بعد واحد افتادم این شد که اون ترم واحد پاس نشد...ترم بعدش پاس شد و بلاخره درسم تمام شد و همه چیز هم خوب شد همون جور که ما می خواستیم....منم یک راه دیگه پیدا کردم که دنیا را بشناسم اما نه اون شناخت دنیا به من چسبید نه مدرک من به پدرم.
البته این جریانات نگرانی درباره من را پدرم چند وقت پیش برام تعریف کرد...از اون زمان الان 10 سال میگذره.
اما چیزی که من می خوام بهتون بگم اینه....حق با پدرم بود. الان وقتی به گذشتم و راهی که امدم فکر میکنم متوجه نگرانیش میشم. متوجه باری که رو دوشش به عنوان پدرهست را میشم. اما الان ارزو میکردم پدرم; تو که انقدر خوبی چرا اون موقع از این نگرانیت بامن حرف نزدی? چرا نگفتی اگر مثلا فلان کار را میکردی من فکر میکنم نتیجه بهتری داره و وقتی این کار را به موقع انجام بدی به جفتمون میچسبه...شاید اگر اون موقع بجای اینکه جلوی من را میگرفت که دنیا را بشناسم....و انقدر نگران روح من نبود و باهام حرف میزد ...منم بیشتر درس می خوندم و هم دنیا شناختن من به میچسبید هم مدرک گرفتن من به پدرم.
حالا حرف من اینه...هانا داره شاید مثل من با دنیا اشنا میشه. می دونم شما به عنوان پدر وظیفه و نگرانی پدرانه خودتون را دارید....اما درباره اون وظیفه و نگرانیتون با دخترتون حرف بزنید...من به عنوان یک دختر قول میدم که نتیجه این موضوع به شما بچشبه.
شما پدر ها فقط گاهی یادتون میره که با ما دختراتون حرف بزنید.
امیدوارم که همیشه در کنار هم سالم و پیرزو باشید.

ممنون سارا جان ....
من با هانا زیاد حرف می زنم ...
والبته با تذکر شما بیشترش می کنم

جعفری نژاد شنبه 23 بهمن 1395 ساعت 10:48

خیلی خوب بود آرش. خیلی بهش فکر کردم و اعتراف می کنم خود منم خیلی وقتا همینم
دمت گرم

دمت گرم محمد ....

مرجااان یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 20:56

سلام. عاااااالی بود. و لذت بردم از این مثال و توضیحش. چیزی که شما گفتین به نظرم مربوط به مسائل حل نشده در ناخودآگاه همه ماست. و ما به جای اینکه این راهکارهای کلیشه ای برگرفته از گذشته و تربیت خانوادگی رو غربال کنیم و خودآگاهانه از بعضی هاش استفاده کنیم ناخودآگاه اینکارو می کنیم. مثلا الان شما اون خاطره ها یادتون نیست اما حسش هست. میتونید تحلیل کنید این روش در حال حاضر با منطق شما و زندگی تون جوره؟ اگه خوبه که ادامه بدین اگه نه یه روش دیگه جایگزین کنید. چون ما با یه نخ نامرئی به گذشته وصل هستیم اما باید با اختیار این ارتباط رو مدیریت کنیم و اجازه ندیم که کلیشه ها کارگردان زندگی ما شن.
ذهن تحلیلگر شما جون میده باری علوم انسانی. مثل روانشناسی، علوم اجتماعی، فلسفه و ...
و ذهن باز، حقیقت جو و بی قضاوتتون هم خیلی برای پژوهشگر بودن خوبه.

مرجان یکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت 21:01

یه مثال از خودم بزنم.
تو خونه ما کلید یه چیز چالش برانگیزه همچین که از مهمونی بر میگردیم سوال کلید دست کیه همه رو مضطرب میکنه چون اگه نباشه همه دنبال اینن که کی مقصره و جو چالش برانگیزی پیش میاد. من بعد ازدواج فهمیدم به محض اینکه همسرم میپرسه کلید داری؟ یا سوالهای مشابه من مضطرب میشدم بعد هم خودم عصبانی میشدم و تقصیر رو مینداختم گردن خودش که باید حواست به کلید باشه و همون چالش رو ایجاد میکردم.
تا اینکه یه روز فک کردم اون بنده خدا که کاری با من نداره من چرا اینطوری رفتار میکنم و اصلا دنبال مقصر هم نیست. فهمیدم رفتار ناخودآگاه اموخته در گذشته رو تکرار میکنم و این فهم خیلی حالمو بهتر کرد و روش برخوردم رو عوض کردم در همچین موقعیتی.

مینا سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 11:23

سلام
چقدر شما با خودتون صادقید.
افرین به شما

سعیده علیزاده پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 17:30 http://no-aros.blogfa.com/

شما بی نظیرید ارش خان. فقط همین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد