جن های باغ علیمراد
یک داستان نیمه واقعی در چند بخش !!!
بخش یکم .
- باغ علیمراد جن داره . طرف باغ بری جنی میشی !
- شبها خصوصا ... شبها صدای ساز و آواز جنها از توی باغ علیمراد میاد .
- بهترین میوه ها رو باغ علیمراد داره ... اما همه اش شبها میشه خوراک جشن جنهای باغ ...
- باغ علیمراد رو جنها طلسم کردن ... هرکی شب بره سراغ باغ حتما جنی میشه ...
ما ، چند دوست دبیرستانی ، تصمیم می گیریم طلسم باغ علیمراد را بشکنیم . چند روز برنامه ریزی می کنیم . با دوستان نزدیک صحبت می کنیم و آنها هم با دوست و آشنا و سرانجام ، دو روز مانده به رفتن ، دوازده نفر می شویم . دوازده نفر که با عزم جزم ، هم قسم می شویم که برویم و یک شب را تا صبح در باغ علیمراد بمانیم ! گمان می کنیم ما با شهامت ترین مردان روزگاریم !
اما تا روز رفتن ، شک به دل برخی از ما می افتد . اول ، پچ پچ ها و حرفهای درگوشی زیاد می شود . بعد ترس از واقعی بودن جن ، خودش را نشان می دهد . کم کم هراس از جن زده شدن و دیوانه شدن ، جدی می شود . اما ما ، سه چهار نفری که اولین بار تصمیم به رفتن گرفتیم ، کوتاه نمی آییم . کاری است که باید به سرانجام برسد . طلسم باغ علیمراد را باید شکست !
- حالا اگه رفتیم و واقعا اونجا جن بود چکار کنیم ؟
- خوب ... ما هم باهاشون دوست می شیم ... میگن دخترای جنها خیلی خوشگلن !
- اگه جن زده شدیم چی ؟ دیوونه میشیم ...
- یعنی فکر می کنی از این که هستیم بدتر می شیم ؟
و سرانجام ، ظهر روزی که قرار است غروبش به سمت باغ برویم ، نه نفر ، جلوی در دبیرستان ، قرار و مدارمان را برای غروب می گذاریم . قرار می شود مجهز برویم . یک بار دیگر همه چیز را مرور می کنیم . وسایلی که آن سه دوست نیمه راه قرار بوده بیاورند تقسیم می شود بین بقیه . هرکس بخشی از وسائل را باید جور کند .
- من بساط چایی رو میارم .
- شطرنج و تخته نرد با من ... چراغ قوه و گاز پیک نیک روشنایی هم با من .
- من زیر انداز میارم و چند تا نوار موسیقی ...
- بساط کباب هم با من ...
- من هم محض احتیاط ، تفنگ بادی خودم رو برمی دارم ...
- من هم کاغذ و قلم میارم و بساط نوشتن وصیت نامه ها رو ...
چراغ قوه ، گاز پیک نیک برای روشنایی و پخت و پز ، بساط چایی ، بساط کباب ، شطرنج و تخته نرد و هر چه لازم باشد برای آنکه یک شب را در باغ علیمراد تا صبح بمانیم و صبح همه بیایند و ببینند که ما جن زده نشده ایم !
بعدا معلوم می شود که محض احتیاط سه نفر با خودشان تفنگ بادی آورده اند . و نیز معلوم می شود که محض احتیاط ، یکی دو نفر هم قرآنهای جیبی همراه خودشان آورده اند .
...
...
ادامه دارد .
چه هیجان انگیز! یعنی برای بقیه ماجرا یه هفته باید صبر کنم؟
درود .
یک روزش گذشت ! ...
این قصه محشره .اسم خوبی هم انتخاب کردید.منتظر بقیه ماجرا هستم.کلی هم خندیدم مرسی
درود .
ممنون . .. ولی واقعا ما برای مدتی خنده رو از یاد برده بودیم
یاد قصه های مرحوم "صمد بهرنگی" افتادم که خیلی خیلییییی دوستشون دارم. البته امشب واسه من شب مناسبی نبود که راجع به جن و چیزهای ترسناک بخونم، خدا رحم کنه
درود .
کلا این حکایتهای اجنه ی عزیز رو همیشه میشه و نباید خوند
درود مجید
عالی و گیرا بود شدیدا منتظر بقیه اش خواهم ماند
درود و اردات همسایه ی نادیده گرامی .
اینطور که شما مجهز و راسخ رفتید باید گفت طفلک جن ها !
درود .
یعنی شما بیشتر دلتون برای اجنه ی گرامی سوخت ؟
منم از اونایی ام که پیگیر هستم...لطفا از بقیه همسایه ها اجازه بگیرید و سریال را هرشب بنویسید...دیگه مدل یه هفته ایش قدیمی شد...
عصر سرعت است و کم حوصلگی...!!
خوددانید...
درود
مریم گرامی .
ساکنین محترم هفتگ همینطوری هم به اندازه ی کافی از دست این همسایه ی بی نظم و نق نقو و تعیین تکلیف نشده ی طبقه ی همکف ناراضی هستن .
لطفا بهانه دستشون ندین که کلا عذر بنده رو بخوان .
میگم اولش که گفتین مجهز میشین فکر کردم فقط اسلحه سرد و گرم می برید ولی چند خط پایین تر فهمید که قرار بوده رقیب جن ها بشید در جشن و سرور :))))) منتظر بقیه اش هستم. احتمالا جن ها رو از راه به در کردید ;)