جن های باغ علیمراد
یک داستان نیمه واقعی !
قسمت دوم
قرار ما جلوی ساندویچی پدر ایرج است . همه جمع می شویم آنجا . ساعت 5 عصر است . چند دقیقه بعد ، نیسان هم می رسد . راننده ی نیسان ، پرویز ، برادر مهدی است . وسایل را پشت نیسان می ریزیم . ایرج و مهدی می نشینند جلو ، کنار پرویز و ما ، هفت نفر دیگر ، پشت نیسان می نشینیم و حرکت می کنیم به سمت روستایی که باغ علیمراد در نزدیکی آنجاست .
- بریم ؟
- بریم که برنگردیم !
- زهر مار ! نکبت ! آیه ی یاس نخون اینقدر .
- ولش کن بابا ! این که خود گلام کارتون گالیوره !!
و در خنده و شوخی و کل کل ما ، نیسان به راه می افتد . از خیابانهای شهر می گذرد و می رسد به جاده . رو به جنوب غرب حرکت می کنیم . باید چیزی نزدیک 55 کیلومتر برویم تا نزدیک روستا برسیم .
- عبدالله تو که قرار نبود تفنگ بادی بیاری !
- کار از محکم کاری عیب نمی کنه !
- یعنی چی ؟ من نمی فهمم !
- خوب این که تو کلا نفهم تشریف داری ، به من مربوط نیست .
- مرتیکه می گم یعنی چی ؟ یعنی تو فکر می کنی جنها هستن و تو می خوای با تفنگ بادی به جنگشون بری ؟
- خوب .. شاید باشن !
- به ! ما رو باش با کی اومدیم سیزده به در !!
از سه راهی می رویم سمت روستا . کمتر از 20 کیلومتر مانده که به باغ برسیم . باغ علیمراد ؛ باغی که سالهاست کسی جرات نمی کند از دیوارش بالا برود یا از درش داخل باغ بشود . اما ما طلسم این ترس را می شکنیم . ما امشب تا صبح درون باغ بیدار خواهیم ماند و آتشی روشن خواهیم کرد و تخته نرد بازی خواهیم کرد و شطرنج .
- راستی من یه دست ورق هم آوردم !
- خوبه ! شاید خواستیم یه دست حکم هم با جنا بزنیم !!
- حرف مفت نزن ... خیلی اذیت کنی از همین جا برمی گردم ...!!!
- چرا داغ می کنی برادر من ؟ خوب تو با اونها بازی نکن ... اصلا خودم می نشینم با یه جن خوشگل خوش اندام شطرج شرطی می زنم ...
بالای گردنه می رسیم . نیسان ترمز می کند . ما که عقب نشسته ایم , بلند می شویم و کنار نرده های باربند نیسان می ایستیم . پایین گردنه ، و بعد از چند صد متر ، خانه های روستا شروع می شوند . روستا بین جاده و کوه محصور شده است . در انتهای روستا و در اول دامنه ی کوه ، باغ علیمراد است . درختهای باغ از بالای گردنه به خوبی دیده می شوند .
- قرار ما این نبود .
ایرج و مهدی و پرویز پیاده شده اند . پرویز و ایرج عصبانی اند . ایرج با صدای بلند می گوید :
- قرار ما این نبود . تو که می ترسیدی خوب نمی یومدی ... نیسان که قحط نبود !
- من همون اول به مهدی گفتم . یه متر جلوتر از اینهم نمی رم . یه ربع راه برید می رسید .
- یعنی ترس هم اینقدر ؟ خوبه تو از همه ی ما بزرگتری .
- جمعش کن بابا ! به جن برسیم ، شما نهایتش عقلتون رو از دست می دین ! ولی من نیسانم رو از دست می دم !
- به خاطر اینکه تو عقل نداری که از دست بدی !
ادامه دارد ...