هفتگ
هفتگ

هفتگ

((مه گرفته کوچه ها رو))

چند روز پیش یه خبری روخوندم  به این شرح  ((در سال 1937 بازی چلسی و چارلتون به علت مه غلیظ در دقیقه 60 متوقف شد. اما دروازه بان چارلتون  سم بارترام به مدت 20 دقیقه در دروازه ایستاد تا وقتی غلظت مه کم شد تازه فهمید بازى متوقف شده است))  چیزی که از اون روز ذهنم رو درگیر کرده اینه چقدر، چند بار، چه جاهایی،کدوم روزها،چه وقایع ای و ... چقدر جای دروازه بان تیم چارلتون  سم بارترام  بودیم  چقدر ایسادیم و ادامه دادیم تو روابط عاطفی مون وقتی(( بین ما  هر چی  بوده تموم شده)) و ما نفهمیدیم متوجه نشدیم  پافشاری کردیم  این موضوع صرفا برای روابط عاشقانه نیست  مثلاتوی کار و مراودات شغلی، یا توی رفاقتی که خیلی سال هست بوی الرحمانش بلند شده و ما نفهمیدیم،دفاع از چیزی که درجریان نیست فاتحه خوندن بالای قبری که توش مرده نیست یادگاری نوشتن رو دیوار خیالی و... مثالها خیلی زیاد هست بگذریم  فقط آرزو میکنم ما مثل سم بارترام نباشیم و بتونیم به موقع و درست سوت پایان بازی  رو بشنویم  و الکی معطل نشیم هرچند میدونم این یه آرزوی محال هست.


پ ن: فارغ از حرفایی که زدم اگه من جای سم بارترام بودم حتما اون شب فک هم تیمی هام رو پایین می آوردم.

نظرات 8 + ارسال نظر
ماهان سه‌شنبه 3 اسفند 1395 ساعت 19:39 http://zooooom.ir

ولی گاهی نشستن به امید اینکه توی اون مه خبریه...

آخ که این امیدهای واهی عمر ما رو به باد داد و رفت...

تیراژه سه‌شنبه 3 اسفند 1395 ساعت 20:22

عالی بود
پی نوشت هم دقیقا نکته ی این متنه
که -منهای جاهایی که فقط خودتی و خودت- همبازی ها یا طرف مقابل عشقی یا اون به اصطلاح رفیق یا شریک کاری اینقدر معرفت یا وجود یا صداقت داشته باشن که به موقع بفهمیم بازی تمومه ..

جالبه تو تنها کسی بودی که به پی نوشت توجه کردی...

حمید سه‌شنبه 3 اسفند 1395 ساعت 21:02

گاهی هم هست که آدم میدونه سوت پایان بازی رو زدن ولی دلش نمیخواد قبول کنه. ادای گلر بودن رو ترجیح میده به حقیقت هیچی نبودن. بالاخره گلر بودن یه ژستی داره، یه لباسی داره، یه مهم بودنی داره... اگه انقدر توهم آدم قوی باشه که خودشم باورش بشه بازی هنوز در جریانه خیلی هم بد نیست. از کجا معلوم شاید توو همون بیست دقیقه مردیم. حداقل اینجوری گلر میمیریم

کاش قواعد این دنیا جور دیگری بود کاش...

حمید سه‌شنبه 3 اسفند 1395 ساعت 21:09

یکی از بهترین نوشته هایی بود که تا حالا ازت خونده بودم. شایدم دلنشین بودنش واسه اینه که همه مون یه وقتایی این موقعیت تجربه کردیم. کاش یه روزی برسه که هر آدمی انقدر بازی و دروازه ی واقعی داشته باشه که گلر هیچ دروازه ی خیالی ای نشه

متشکرم
منم امیدوارم هیچوقت هیچکسی درگیر بازی خیالی نباشه...

دل آرام سه‌شنبه 3 اسفند 1395 ساعت 21:33 http://delaramam.blogsky.com

وای... مگه میشه... من اگه جای اون دروازه‌بان بودم حتما افسردگی میگرفتم... یعنی بین اونهمههههه یکی به این بیچاره نگفته اقا تموم شد؟؟ یعنی این آدم برای هیچکس مهم نبوده...

متاسفانه بی معرفت بودند هم تیمی هاش

پریسا سه‌شنبه 3 اسفند 1395 ساعت 22:15 http://parisabz.blogsky.com

عالی گفتین! به نظرم همه این فرایند رو تجربه کردن. با نظر آقای حمید کاملا موافقم؛ این که میدونیم ولی قبول نمی کنیم...

درک تفاوت عینیت و ذهنیت، قطعا کمک به بهتر شدن شرایط میکنه

پری چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت 01:53

چقدر گناه داشت این سم بارتون. یعنی واقعا متوجه نشد؟؟مگه میشه مگه داریم؟؟
توی این مثال هایی که شما گفتین اکثرا میمونیم و ادامه میدیم به امید یه تغییر یا تلاش برای بهتر کردن اوۻاع ولی جریان این سم بارتون کاملا بی فایده بود. یه جورایی چشمش،کور شده بود یا شایدم خنگ شده بوده. امیدوارم هیچوقت خنگ و کور نشیم

نه خنگ بود نه کور، اونقدر به هم بازی هاش اعتماد داشت که باورش این بود اگه بازی قطع بشه حتما یکی میزنه رو شونه اش و میگه هی رفیق بازی تموم شد...

مجید پنج‌شنبه 5 اسفند 1395 ساعت 16:40

درود
عباس جان !!!
اگر جای سم بارتون بودی .... واقعا فکر می کنی اینقدر خشونت لازم بود ؟؟

درود مجید
اگه جای سم بارترام بودم، قطعا واکنش نشون میدادم اونهم از نوع خشن... چرا؟ چون کسانی که که بامن به قصد هدف مشترک مشغول تشریک مساعی بودیم ( نمیگم مبارزه یا نبرد) وسط کارزار منو رها کرده و رفته بودن،بدون دلیل بدون خبر با ناجوانمردی تمام و کمال...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد