دیشب نیم ساعت زودتر از محل کار اومدم بیرون... چقدر همه چیز فرق داشت... خیلی از مغازهها باز بودن... مردم در حال رفت و آمد... کوچهی تاریک و خلوتِ همیشگی به قدری شلوغ بود که باید مراعات میکردی به عابرها نخوری. ماشین و موتور در رفت و آمد بودن در حالی که هرشب ساعت ۹ توی اون کوچه پرنده پر نمیزنه و انقدر ترسناک و خلوته که صدای قدمهات رو میشنوی...
امروز یکی از بچهها میگو پلو درست کرده بود و برای ما هم آورد. قاشق اول محشر بود... گرم، خوش طعم با یک عالمه عطرِ خوبِ ادویه... همون موقع یکی از دانشجوها اومد و برای انجام کارش غذام رو رها کردم. دوباره که خوردم سرد بود و ماسیده...
اسفندِ ده سال پیش این روزها دنبال لباس جدید بودم و هزار مدل خنزر پنزر دیگه برای سال نو اما حالا همین که اتاقم تمیز و مرتب باشه برام کفایت میکنه...
نمیدونم، اما فکر میکنم یه چیزهایی وقت داره و ازش که بگذره بیموقع میشه، از دهن میوفته، جذابیتش رو از دست میده... حال و هوای کوچهها ساعت ۸ شب با ۹ ، غذای گرم با سرد و ۲۱ سالگی با ۳۱ سالگی، خیلی فرق داره...