دیشب نیم ساعت زودتر از محل کار اومدم بیرون... چقدر همه چیز فرق داشت... خیلی از مغازهها باز بودن... مردم در حال رفت و آمد... کوچهی تاریک و خلوتِ همیشگی به قدری شلوغ بود که باید مراعات میکردی به عابرها نخوری. ماشین و موتور در رفت و آمد بودن در حالی که هرشب ساعت ۹ توی اون کوچه پرنده پر نمیزنه و انقدر ترسناک و خلوته که صدای قدمهات رو میشنوی...
امروز یکی از بچهها میگو پلو درست کرده بود و برای ما هم آورد. قاشق اول محشر بود... گرم، خوش طعم با یک عالمه عطرِ خوبِ ادویه... همون موقع یکی از دانشجوها اومد و برای انجام کارش غذام رو رها کردم. دوباره که خوردم سرد بود و ماسیده...
اسفندِ ده سال پیش این روزها دنبال لباس جدید بودم و هزار مدل خنزر پنزر دیگه برای سال نو اما حالا همین که اتاقم تمیز و مرتب باشه برام کفایت میکنه...
نمیدونم، اما فکر میکنم یه چیزهایی وقت داره و ازش که بگذره بیموقع میشه، از دهن میوفته، جذابیتش رو از دست میده... حال و هوای کوچهها ساعت ۸ شب با ۹ ، غذای گرم با سرد و ۲۱ سالگی با ۳۱ سالگی، خیلی فرق داره...
بعضی تفاوت ها خیلی حس خوبی به آدم میده. چند ماه پیش که چهل ساله شدم تا چند روز تفاوت های خودم در 20 سالگی با 40 سالگی رو مرور می کردم، راستش "فرق ها" ی خوبی کردم و بابتشون خوشحالم.
خیلییییی از این بابت خوشحالم و بهت حسابی تبریک میگم
اسم قشنگ جان از گرجسای بورژوایی مثل شما بعیده این حرفا:)
ولی گذشته از شوخی کاملن می فهمم حرفتو. انگار هر چیزی یه دوره ی حساس داره . همون دوره مهمه و بعدش اهمیتشو از دست میده. البته میشه فعالانه بعضی حسارو زنده نگه داشت. هر چند زنده بودنشون به معنای این نیست که مثل قبل باشن. مثل همین میگو پلوی گوارای وجودتون! خب میشه دوباره گرمش کرد ولی مسلم عطر و طعم قاشق اول رو نخواهد داشت.
در هر حال گرجس جان
"هی فلانی زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک"
نمیدونم چرا ولی موقع نوشتن این پست حسم میگفت تو خیلی میتونی درک کنی منظورم رو...
...زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛
چیست اما ساده تر از این، که در باطن
تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ
...
من گمانم زندگی باید همین باشد..
هر حکایت دارد آغازی و انجامی،
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچها باشدنهایت نیست
...
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی می گوید: اما باز باید زیست، باید زیست، باید زیست
"استاد اخوان ثالث"
چقدر چسبید... ممنونم ازت
دقیفا این حس را من درک کردم، حتی با خرید مثلا ماشین بهتر بازم حست خیلی عوض نمیشه انگار هرچی سن پایین تر انگیزه ها و خوشحالی ها بیشتر
موافقم... یا نهایتش باید خودتو بزنی به اون راه که همه چیز آرومه من چقدر خوشحالم
مثبت اندیش ها میگن:چیزهایی رو که دلت میخواد داشته باشی رو کاغذ بنویس و اون کاغذ رو بذار یه گوشه یی، بعد از ده سال برو سراغش میبینی که همه شون رو داری... بایست به این روانشناسان مثبت اندیش گفت اولا همیشه و لزوما اینجوری نیست که به چیزهایی که علاقه بعد از یه مدت برسی بلکه امکان داره هیچ وقت نرسی. دوما که مهم تر هم هست اینه که هر سنی یه سری چیزها(مادی بیشتر مد نظرم هست) ارزشمند هست که بعد از اون دیگه داشتن و نداشتنش خیلی فرقی نداره مثلا تو ده سالگی داشتن دوچرخه خیلی لذت بخش هست نه تو بیست و پنج سالگی...
وای که گاهی دلم میخواد این مثبت اندیشان رو به سکوت دعوتشون کنم...
البته دروغ چرا، دلم میخواد خشن باهاشون رفتار کنم ولی خب مراعات جمع رو میکنم
درود همسایه ی نادیده گرامی .
نرم نرمک / می رسد اینک بهار ...
اما :
بهار ما گذشته شاید ...
درود بر شما
شاید...
به هر حال ما نا امید نمیشیم :)
چقدر خوب حسش میکنم این حرفاتو دلی جونم...چقدر قشنگ گفتی که بعضی حس ها همون وقت خودش قشنگن و اگه بمونه میماسه....