هفتگ
هفتگ

هفتگ

پچ‌پچ‌های یواشکی

از بچگی هروقت پدر و مادرم میرفتن یه گوشه و آروم با هم حرف میزدن، توی خونه ما اتفاقی می افتاد... یه چیزی خریده می شد. چیزی فروخته میشد و یا نقل مکان صورت میگرفت... به جرات میتونم بگم بهترین قابی که توی زندگیم دیدم، صحنه‌ایه که این دو تا دارن ریز ریز با هم حرف میزنن... نمیدونم اما شاید دلیل اینکه همیشه مشورت رو به خود رای بودن ترجیح میدم همین باشه...
من تصورم از یه خانواده خوشبخت، داشتن خونه چند میلیاردی، سفرهای تمام نشدنی و یا حساب بانکی بی مقدار نیست _که بودن هر کدوم از اینها به شدت خواستنی و انکار ناپذیره_ اما چیزی که خیال آدم رو تخت میکنه، نگاه مشترک، راه مشترک و تصمیمات مشترکه...
امروز صبح که برای چندمین بار دیدم پدر و مادرم نشستن توی اتاق و دارن آهسته با هم صحبت میکنن فهمیدم باز هم قراره اتفاق های تازه بیوفته... و ما هنوز خوشبختیم...