هفتگ
هفتگ

هفتگ

مانور

بیست و نه سال پیش تقریبا تو همچین روزهای بود که موشک بارون تهران شدت گرفته بود و خیلیا شهر رو ترک کرده و به شهرستانهای دور دست که کمتر در تیر رس بود و برد موشک های عراقی به اونجا نمی رسید رفته بودن، اما برای امثال ما که مونده بودیم فضا، فضای غریبی بود ترس شنیدن صدای آژیر قرمز و هجوم به پناهگاه و قلبی که تو سینه عین گنجشک بال بال میزد.درسته مدرسه ها تعطیل شده بود و حال میداد اما وحشت و اضطراب از دست دادن دوستان و فامیل بدجور عذاب آور بود  هرچند  فکر اینکه مثلا موشک به خونه ما برخورد کنه یا خانواده ام رو از دست بدم هرگز به مخیله ام هم خطور نکرد.

تو همون ایام یه روز تو میدون تجریش بخاطر آمادگی مردم  جهت مقابله با حملات شیمیایی احتمالی صدام، مانور برگزار کردن. از سر کنجکاوی و بدلیل فاصله کوتاهی که  تا خونه داشت دست برادرم  که سه سال از من کوچیکتر بود رو گرفتم و رفتیم تماشای مانور، حدود یک متری ضد هوایی غول پیکر وایساده بودیم و سرخوشانه و خندان مشغول نگاه کردن به اتفاقات بودیم. یهو هواپیمایی وسط آسمون ظاهر شد و ضدهوایی شروع به شلیک کرد با اولین شلیک چنان صدایی مهیبی ایجاد شد که نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم ضدهوایی مرتبا شلیک میکرد و صدا هر لحظه ترسناک تر میشد دست برادرم  رو  گرفتم و شروع کردیم به دویدن و دور شدن پیچیدم تو خیابون مقصود بیک، صدا کمتر شده بود اما این دفعه  هواپیمای بدون سرنشین بود که دنبال ما کرده بود تو هر کوچه یی که می رفتیم اونهم میومد و می خواست ما رو بزنه. (من یازده ساله چه میدونستم  مانور یعنی چی؟ چه می دونستم این هواپیمای بدون سر نشین خودی هست و اصلا کاری با ما  نداره. چه می دونستم) از ترس گریه ام گرفته بود اما نمی خواستم گریه کنم تا دادشم نترسه باید از اون محافظت میکردم  باید از وسط معرکه جنگی نجاتش میدادم داداشم بود دوستش داشتم  خودم رو سپر بلا کرده بودم  تا براش اتفاقی نیفته . الان که نگاه میکنم  شرایط   کمیک و خنده داری رو بوجود آورده بودم  اما اون روز خودم رو تو قالب برترین فرماندهان جنگ میدیم که متهورانه نیروهاشون رو نجات میدن.


پی نوشت:سالروز شهادت  محمد ابراهیم همت گرامی باد.

نظرات 7 + ارسال نظر
مرجان سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 21:04

خاطره تون عالی بود و پی نوشتش (با ارادتی که به این سردار بی سر دارم) هم...

متشکرم

حمید سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 21:29

چقدر خوب بود...

ممنون

پریسا سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 21:57 http://parisabz.blogsky.com

چه روزهایی بود! آژیر قرمز و قطع برق و ... با همه ی سختیهاش ولی باز یادش بخیر. خیلی خاطره جالبی بود.

بله کلا یاد همه چی بخیر

شمسی خانم چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 07:45

یادمه اولین بار تو دوران موشک باران تهران من و دوستم جلوی در خونه ایستاده بودیم که یهو دیدیم یه نورهای نارنجی تو آسمون داره حرکت میکنه. اولش چون فاصله اش دور بود نفهمیدیم که دارن ضد هوایی میزنن! فکر کردیم شهاب تو آسمون دیدیم یا یه همچین چیزی. صداها که نزدیک تر شدن تازه ترسیدیم و رفتیم خونه. چه روزهای وحشتناکی بودن. روح همه شهدا شاد که اگه نبودن امروز ما نبودیم.

جنگ کلا چیز بد و مزخرفیه ، رنج و اندوه و هزاران مشکل دیگه کمترین آسیب هاش بشمار میره...
بانیان جنگ بدترین افراد هستند و در این بین جنگی که به شهر ها کشیده میشه دیگه اصل فاجعه ست

دل آرام چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 10:11 http://delaramam.blogsky.com

ای وای چه روزهای بدی...

حقیقتا...

مریم چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 13:20

اونروزا به مردم که نگاه میکردی همه داشتن کارای روزمره خودشونو انجام میدادن..راننده رانندگیش رو میکرد..کاسب ، کاسبیش رو و کارمند به اداره میرفت...ولی هول و ولا مثل یه ابر سیاه-خاکستری..اطراف همه رو گرفته بود...تم وحشت همه جا حاکم بود...

ولی نسل من بچگی نکرد...

مریم چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 13:31

یادمه خوابگاه خیلی خلوت شده بود ..دانشجوها مرخصی یاانتقال گرفته بودند و اکثرا نبودند..من حاضر نبودم واحد هام رو حذف کنم و عقب بیفتم..عصر بود ویکدفعه باصدای مهیب انفجار بمب موشکی ای که همون نزدیکای امیرآباد فرودآمده بود ، کل ساختمون خوابگاه تکون شدیدی خورد..چندتا دانشجوی سومالیایی که بیچاره ها امکان برگشتن نداشتند چنان شروع به دویدن و دادو فریادو گریه زاری کردن که ما چندتا ازهمه چیز یادمون رفت و فقط رفتیم برا آروم کردن ورفع و رجوع اونها...صحنه دردناکی بود....
فرداش..کلن برگشتن کشورشون..

امیدوارم هیچ وقت هیچ جایی جنگ برپا نشه، هرچند میدونم این یه امیدواری و آرزوی محال است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد