هفتگ
هفتگ

هفتگ

جن های باغ علیمراد یک داستان نیمه واقعی قسمت آخر


در میان کل کل های احمد و عبدالله ، دوباره همه سوار نیسان می شویم . 

این بار مهدی ، آرام می خزد پشت نیسان و عبدالله می رود جلوی نیسان جای او می نشیند . ایرج هم که حاضر نیست کنار عبدالله بنشیند ، آرام می آید عقب نیسان و می نشیند کنار من . 

- تخته رو بیار یه نبردی بزنیم . 

- حالت خوبه ایرج جان ؟ اینجا ؟ پشت نیسان ؟

- بیار بابا ! بذار قبل از اینکه جنی بشیم برای آخرین بار ازت ببرم . 

- می خوای سه هیچ به نفع تو شروع کنیم ؟ اگه جنی شدی لااقل پنج هیچ نبازی ! 

- مجید کاری نکن خودم دست بسته بدمت دست همون جنی که می خواستی باهاش شطرنج بازی کنی ها !!!

من و ایرج در پشت نیسان که آرام آرام از گردنه پایین می رود مشغول تاس ریختن بر صفحه ی تخته نرد می شویم . یکی دو تا از بچه ها، پتو ها را دور خودشان می پیچند و کف نیسان دراز می کشند . مهدی می رود سراغ گاز پیک نیک و روشنایی . 

- بذار اینو روشن کنم . هم به درد فرار دادن جن ها می خوره ! هم چند دقیقه ی دیگه تاریک میشه به درد شما دو تا می خوره ! 

تا از گردنه ی خاکی پایین برویم بیشتر از نیم ساعت طول می کشد . احمد می خندد و می گوید : 

- نامرد نیم ساعته پاش روی گازه هنوز توی گردنه است ، به ما می گفت ربع ساعت راه برید می رسید به باغ ! 

حالا هوا کاملا تاریک شده است . مهرداد که تا حالا ساکت بوده ، می زند زیر آواز و شروع می کند به خواندن :

- تو در این سفر خدایا .. ز بلا نگه بدارش 

که دل امیدوارم .... به خیال او نشسته 

همزمان با او ، بقیه با صدای لرزان مشغول به خواندن می شویم . 

شبی از فرط فراغش ... رو به میخانه نمودم 

دیدم از بخت سیاهم ... در میخانه ببسته 

انگار هر چه هوا تاریکتر می شود ، لرزش صدای ما هم بیشتر می شود .

ناصر می گوید :

- غلط نکنم این سر و صدای باغ علیمرداه که داره میاد ... 

- کدوم سر و صدا ... 

- گوش کن ... به جان خودم انگار جن ها یه نفر رو گرفتن ... دو سه تا روشنایی هم توی باغ پیدا شده ... 

ما بی خیال حرفهای ناصر ، مشغول خواندن ترانه ی سوسنیم که ناگهان نیسان می زند روی ترمز. تخته نرد زیر و رو می شود و مهره ها پخش می شوند . احمد ، تفنگ بادی در دست ، تعادلش را از دست می دهد و می افتد روی مملی و سعید ، که کف نیسان دراز کشیده اند . ایرج عقلش کار می کند و گاز پیک نیک را بغل می کند که مبادا بیافتد و شیشه ی چراغش بشکند . 

پرویز از نیسان پیاده می شود و فریاد می زند :

- همه اتون جنی شدین . دیوونه ها ! بیایین این رفیق دیوونه اتون رو جمع کنید . 

عبدالله دارد می لرزد و بدون وقفه و پشت سر هم داد می زند :

- من جن ها رو دیدم ... من جن ها رو دیدم ... من جن ها رو دیدم ... 

من و ایرج از پشت نیسان ، با کفش و بدون کفش می پریم پایین :

- واویلا ... غش نکنه یه وقت ؟..

می رویم توی کابین نیسان و با هزار بدبختی ، عبدالله را مهار می کنیم . دهان عبدالله کف کرده است . او ، در میان دستهای من و ایرج می لرزد و می گوید :

- من جن ها رو دیدم ... من جن ها رو دیدم ... من جن ها رو دیدم ... 

پرویز هم سوار می شود و نیسان ، با شتابی انگار به سمت بی نهایت ، از جا کنده می شود و به راه می افتد . ایرج به زور می خندد . معلوم است می خواهد عبدالله را آرام کند . 

- بابا جن کجا بود عبدالله ! اون دوست مجیده ، اومده باهاش شطرنج بزنه ! 

پرویز ، تمام زورش را می ریزد درون پایش و پایش را روی پدال گاز فشار می دهد . نیسان از کنار روستا می گذرد . روشنایی کم سویی از پشت چند پنجره ، محصور در میان دیوار های خشتی خانه های روستا به چشم می خورد . یکی دو تا سگ گله به سمت ماشین هجوم می آورند و تا مسافتی بعد از روستا نیسان را دنیال می کنند . عبدالله همچنان می گوید " من جن ها رو دیدم ... من جن ها رو دیدم " و دهانش کف می کند .  

نیسان نه به سمت کوه و باغ علیمراد ، که به سمت رودخانه پیش می رود . من و ایرج به همدیگر نگاه می کنیم . به عبدالله نگاه می کنیم. به پرویز نگاه می کنیم . پرویز به ما نگاه می کند و با حرکت سر و صورت ، به عبدالله اشاره می کند و پایش را روی گاز فشار می دهد . 

- یه نیم ساعتی طاقت بیاره می رسیم همونجا که سیزده به در اومدیم ماهیگیری ...

- پس باغ چی میشه ؟

- نکبت می خوای همینجا ولتون کنم و برم ؟ جواب ننه بابای اینو خودت می دی ؟

در سکوت ما ، نیسان بعد از نیم ساعت ، نزدیک چم رودخانه ، در کنار چند درخت بید می زند روی ترمز . جایی که برای ما آشناست . جایی که هر از چندگاهی پاتوق ماهیگیری و شب چرانی های ماست . پاتوقی که همیشه نه از راه گردنه ، که از راه روستایی دیگری ، سراسر در کنار رودخانه به آنجا می رویم .  

از نیسان که پیاده می شویم ، پرویز می زند زیر خنده . عبدالله ، مثل فنر از درون کابین نیسان می پرد بیرون و می رقصد و می خندد و می گوید :

- من جن ها رو دیدم .. ایناها ... جن ها مورچه دارن ... حمومک مورچه داره  ... ایناها ... 

عبدالله و پرویز می خندند . ما تعجب زده به آنها نگاه می کنیم . بعد ، اول یکی یکی و عصبی ، بعد آرام و دو سه نفری ،  سرانجام دسته جمعی ، همه می ریزیم دور عبدالله و همراه او می رقصیم و می خوانیم :

- حمومک مورچه داره ... بشین و پاشو مورچه داره ...

و حکایت جن های باغ علیمراد همچنان ، ادامه می یابد ... .


نظرات 9 + ارسال نظر
تیراژه یکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت 03:06

نفهمیدم چی شد شمسی پور !!

مریم یکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت 09:26

کف کردن ، نمایشی بود؟!

خاله ریزه یکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت 12:19 http://yaddashte-yek-zan.blogfa.com/

نشد اون چیزی که باید بشه

عباس یکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت 17:43

درود مجید جان
داستان و حرکت خوبی بود،پیگیر شدن خواننده ها نشان از جذاب بودن داستان داشت. هرچند شروع شور انگیز و پر صلابتش با پایان شسته رفته اش همخونی نداشت اما در کل داستان به لحاظ ساختار قوی بود

مریم دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 13:11

با احترام، خوب نبود

مجید دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 14:28

به : دوستان گرامی :
تیراژه ، مریم ، خاله ریزه ، عباس ، مریم :
کاملا حق با شماست ...
واقعیت این است که به دلیل گرفتاری کاری فراوان روزهای آخر سال ، قسمت پایانی را خیلی عجولانه و فقط جهت شرمنده نشدن پیش خواننده های گرامی وبلاگ نوشتم .
این تجربه ای شد که بیشتر بدانم که خواندن یک متن قوی برای خواننده وبلاگ با ارزشتر از سر وقت خواندن هر متنی است .
باز هم پوزش و سپاس از پیگیری داستان و سپاس از نظرات صریح و یی پرده .

شمسی خانم دوشنبه 23 اسفند 1395 ساعت 15:07

درود بر مهندس گرامی
من که اول داستان پیش بینی کردم شماها جن ها رو هم از راه بدر میکنید :))))
تو عید بازنویسیش کنید

تیراژه سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 14:52

با پیشنهاد خانم شمسی مبنی بر بازنویسی موافقم

دختر معمولی سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 22:35 http://mamooli.persianblog.ir

منم با بازنویسیش موافقم :)
حالا انقدر می گیم که بیچاره نویسنده تو رودرواسی مجبور میشه بازنویسی کنه!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد