هفتگ
هفتگ

هفتگ

زنی که شبیه هیچکس نبود

.... زن ، رو برمی گرداند . پیش از آنکه طره های موی زن جلوی چشمانش پخش شوند ، برق چشمهایش با نگاهم تلاقی می کند . از خواب می پرم . تمام بدنم عرق کرده است  . انگار می لرزم . نگاه زن ، چهره ی زن ، هیچکدام از جلوی چشمم دور نمی شوند . اولین چیزی که به ذهنم می رسد را چند بار برای خودم تکرار می کنم :

-        این زن شبیه هیچکس نیست ... این زن شبیه هیچکس نیست ...

پتو را از روی پایم برمی دارم . می روم سمت آشپزخانه . یک لیوان آب سرد می خورم . اما انگار هنوز دارم کابوس می بینم . لیوان را تا نصفه ، آب می کنم و می ریزم روی سرو صورتم . کم کم انگار از کابوس رها می شوم . کم کم چهره ی زن از جلوی چشمم دور می شود . کم کم فراموش می کنم که آن زن شبیه هیچکسی نبوده است . کمی که آرام می شوم ، می نشینم لبه ی پنجره و خیره می شوم به تاریکی پشت پنجره . کم کم با آرامش بیشتری به خوابی که دیده ام فکر می کنم . به اینکه نگاه آن زن شبیه هیچ نگاهی نبوده است . گردش چهره ی زن شبیه هیچ چیزی نبوده است . برخورد نگاهش با نگاه من شبیه هیچ برخورد دیگری نبوده است . و باز برای هزارمین بار از ذهنم می گذرد که آن زن شبیه هیچکسی نبوده است . ...


تکه ای از روایت : زنی که شبیه هیچکس نبود .

مجید شمسی پور 

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 28 خرداد 1396 ساعت 08:28

این نوشته ای از یک کتاب است؟
نوشته خودتان؟
جالب بود...ممنون ....

تیراژه چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت 23:05

دوست داشتم این متن رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد