هفتگ
هفتگ

هفتگ

....

چقدر سنگینم!

حس مادری رادارم که بچه مرده ای درشکم دارد.

غم گنگی دارد که توجیهی برای سوگواری اش نیست..

مرثیه ای برای سرودن نمیداند!

نفسم را به سختی فرومیبلعم و باز به دستان خالی ام نگاه میکنم..

دستهایم خالی است....

خالی خالی...

دلم آشوب میشود.

چطور میتوانم چیزی را پس بگیرم که ازآن من است!!!

حقی را که وقیحانه از من دزدیده اند چگونه برگردانم!!"

خدای که دم از عدالت میزند کجاست!!

کو زلفقار علی که ناعدالتی را دوشقه کند!!

تا کجا تا کی ساکت است...

 بغضم را میبلعم و لبخند میزنم..

انگار هرگز هیچ حقی نداشته ام..

نقاب بی تفوتی ام را به صورتم آویزان میکنم.

و دوباره دست کسی را میبوسم که آرزوی شکستنش را دارم!

لعنت به من.....