هفتگ
هفتگ

هفتگ

بیم و امید زیر شاخه های بید مجنون


بیم و امید  زیر شاخه های بید مجنون 


روزی که از تو جدا شم http://s8.picofile.com/file/8299319950/%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%B1_%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%DB%8C_%D8%B1%D9%88%D8%B2%DB%8C.html

روز مرگ خنده هامه

روز تنهایی دستام

فصل سرد گریه هامه

توی اون کوچه ی غمگین 

جای پاهای تو مونده 

هنوزم اون بید مجنون 

عکس قلبتو پوشونده

بعد تو گریه رفیقم

غم تو داده فریبم 

حالا من تنها و خسته

توی این شهر غریبم

ترانه ی جدایی ،شعر مسعود امینی و صدای افسر شهیدی را گمان می کنم کمتر کسی است که نشنیده باشد . ترانه ای که همه از آن خاطره دارند . از جمله ما ، متولدین دهه ی چهل !

این ترانه را افسر شهیدی در اوایل دهه ی پنجاه خوانده است . یعنی در زمانی که متولدین دهه ی چهل یا کودک بوده اند و یا نوجوان . 

اما جلوی هر متولد دهه ی چهل که چند ثانیه از این آهنگ را سوت بزنی یا زمزمه کنی ، یا آهی خواهد کشید و یا سری به حسرت تکان خواهد داد و خواهد گفت : 

- آخ که من چقدر خاطره از این آهنگ دارم !

اما کدام خاطره ؟ 

راستش این است که ما متولدین آن سالهای پس از کودتا و پیش از شورش ، از هر چیزی که بوی جدایی و غربت بدهد خاطره داریم !

اصلا ما آهنگهای خاصمان آهنگ هایی بود با همین تم و طعم ! تم جدایی و طعم غربت .

حالا اگر صدای دوست داشتنی افسر شهیدی و آن موسیقی ناب هم کنار این مشخصات باشند که دیگر می شود نور علی نور ! می شود یک نوستالژی همیشگی برای خاطره سازی و خاطره بازی .

راستش این است که ما بچه های بعد از کودتا و قبل از شورش ، بیشتر خاطراتمان از جدایی است و از غربت ! اصلا انگار ما خواسته یا ناخواسته با این دو موضوع یا درگیر بوده ایم یا درگیر شده ایم !

اصلا انگار ما را ساخته بودند برای خاطره سازی و خاطره بازی با جدایی ها و غربت ها . 

انگار سرنوشت این بود که بخشی از ما اسیر غربت شوند و بخشی در شورش و جنگ و سالهای شگفت دهه ی شصت ، اسیر مرگ و تنهایی و غربت و جدایی و گوشه گیری و فرار از خود و از دیگران شوند . 

فارغ از هر بحث سیاسی و اجتماعی که من چیزی از تحلیل و تفسیر آنها نمی دانم ، اما خیلی ساده و عامیانه ، اصلا انگار ما در هر کاری و هر رابطه ای از همان ابتدا شروع می کردیم به زمزمه ی ترانه ی جدایی ! 

از جمله در روابط عاطفی و در سرودن و خواندن و درگیر شدن با عاشقی و عاشقانه هایمان . 

انگار ما از همان اول می دانستیم که ته هر کوچه ای یا بن بست است و یا اگر بن بست نباشد به یک دو راهی جدایی خواهد رسید !

اصلا انگار ما از درون هر رابطه و هر احساسی دنبال دوگانه ی یکی شاد و یکی غمگین ، یکی با یار و یکی در حسرت ، یکی در  دیار و یکی در غربت و ... و ... بودیم . 

شاید به همین خاطر است که خیلی از ما از کوچکترین و زیباترین رابطه ها و دوستی ها و عاشقی هایمان ، بیش از هر چیزی ، با غمها و غصه هایش خاطره بازی می کنیم . 

راستش انگار بید مجنون زندگی ما تنها برای پوشاندن عکس قلبهای خاطره هایمان  رشد کرده بود ! 

انگار همه ی شهرها را ساخته بودند برای اینکه ما را سرگردان و آواره ی آنها سازند ! 

اما و با همه ی اینها ما هنوز هستیم ! هنوز منقرض نشده ایم ! هنوز زیر لب زمزمه می کنیم " تو و خوشحالی و امید ، من و تنهایی و حسرت ،... " و حالا این آهنگ دوست داشتنی را برای بچه ها و نوه هایمان می گذاریم و از آنها می خواهیم که با شادی ها و امید ها و آرمانهایشان خاطره بازی کنند ، نه با غمها و حسرت هایشان . 

شاید به همین خاطر است ، که ما در سرازیر شدن به سمت نیمه ی پایانی عمر ، به هر دری می زنیم تا طعم امید را به خانه ، کوچه ، خیابان و شهرهایمان ببریم ! شاید ما خسته شده ایم از اینهمه قدم زدن در کوچه های غمگین و حالا گفتن و خواندن از  امید به داشتن کوچه های شاد را تجربه می کنیم . 

نمی دانم ... اما ما امید داریم به اینکه روزی هم در این دنیای شگفت خواهد آمد که در انتهای هر کوچه ای ، میدان کوچکی خواهد بود که در آن یک نفر یک آهنگ شاد قدیمی را با ساز خود می نوازد و چندین نفر دست در دست هم ، زیر سایه سار بیدهای مجنون ، شادمانه می رقصند . ...

باقی بقایتان .

مجید شمسی پور .