هفتگ
هفتگ

هفتگ

دایی

تقریبا یکماهی میشه بعضی شبا برگشتنی مسافر گذری سوار میکنم حالا یه نفر، دونفر بعضی شبا هم هیچی. جمعه شب ساعت حدود 12 تو میدون آزادی هفت هشت نفر از بچه های کار یا همون کودکان خیابانی، خواستند برسونمشون با نصف کرایه اون مسیر قبول کردم.  هفت نفر بودن، ده ساله داشتن تا شونزده هفده ساله ،  ماشین رو گذاشته بودن رو سرشون جیغ و هوار و دست و سوت و همنوایی با  ضبط ماشین که بالاترین درجه پخش صداش رو داشت تجربه میکرد میخندیدن و شاد بودن منم با شادی اونها شاد و بی توجه به نگاه متعجب سایر ماشین هایی که از کنارمون رد میشدن، دل به دلشون داده بودم اجازه دادم هر کاری که دوست دارن انجام بدن، بدون اعتراض یا تحقیر که قبلا بارها دیده بودم راننده ها نسبت به این بچه ها اعمال میکنن ،اسم خواننده ها رو میپرسیدن با حوصله جواب میدادم ، کنترل ضبط دستشون بود. کلا تجربه جالبی شد(هرچند به دیگران توصیه نمیکنم نصفه شب تو جاده مخصوص هفت  هشتا نوجون رو سوار ماشینشون کنن)   علی رغم  الفاظ  رکیکی که نسبت به هم بکار میبردن ولی ته حرفها و نگاهشون یه معصومیت خاصی بود  وقتی با لبخند جواب سئوال هاشون رو میدادم نیششون تا بنا گوش باز میشد واقعا متوجه نشدم چه جوری 25 دقیقه فاصله  آزادی تا قلعه حسنخان طی شد  اونها سرخوش بودن و پر انرژی و این شادی به من هم منتقل شده بود. وقتی پیاده شدن  موقع خداحافظی گفتن دایی خیلی دوست داریم خیلی باحالی...واقعا هیچ کاری نکرده بودم فقط بهشون احترام گذاشته بودم مثل احترامی که برای سایر افراد قائل هستم  ولی اونها ظاهرا اولین باری بود که چنین برخورد محترمانه ای رو تجربه میکردن، ازشون که دور شدم ناخودآگاه اشکم جاری شد.
نظرات 9 + ارسال نظر
حمید چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 00:30

یاد اون شبی افتادم که دست بچه دستفروشه رو دور میدون انقلاب گرفتیم و بعد از رسیدن به پیاده رو دستش رو رها نمیکرد... آخه این چه دنیاییه که یه ذره احترام، یه ذره محبت، گرفتن یه دست... آخه گرفتن یه دست دیگه چیه که حسرت یکی باشه... جدیدا گاهی وقتا موقع فکر کردن به این موضوعات قدیمی هنگ میکنه مغزم

بقول شاعر
(( ز دنیا سهم ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الا رزق مقسوم))

سمیرا چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 07:55

چه کار قشنگی...کاش مهربونی از زندگیمون حذف نمیشد

کاش

آذین چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 08:18

اشک من رو هم در آوردید

شرمنده

ملیحه چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 12:29

دایی خیلی مردی به خدا

مجید چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 23:47

درود بر تو عباس گرامی .
دمت گرم و سرت خوش باد دایی

مخلصیم رفیق

شمسی خانم یکشنبه 7 آبان 1396 ساعت 09:39

سقف و کف آرزوها چقدررررررر با هم تفاوت دارن. کاری که بنیادی و ریشه کن باشه که از دست ما زیاد برنمیاد اما برای همه کودکان کار آرزو میکنم از این دلخوشی ها تو زندگی هاشون زیاد باشه.

درباره سقف و کف آرزوها که حرف بسیار است... اما در مورد کودکان کار کاش هرکس به اندازه سهم و فهم خودش رفتار مناسبی داشته باشه

نرگس دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت 16:38

سلام
ممنون که حداقل شما و آقای شمسی پور چراغ این خونه رو روشن نگه داشتین
باغ دلتوووون پر نارنگی دایی مهربون

سلام
متشکرم، نظر لطف شماست نرگس خانوم

سیمین پنج‌شنبه 11 آبان 1396 ساعت 10:24

واقعا بجه ها نیازمند احترام هستند.دمت گرم دایی عباس

یه دوست شنبه 13 آبان 1396 ساعت 12:30

چقد بزرگوار

نظر لطف شماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد