هفتگ
هفتگ

هفتگ

تولد

با مجید شروع کردیم به آب و جارو،تمیزکاری و جمع کردن برگهای خشکی که تو حیاط پر شده بود یه دستی به سر و گوش ساختمون کشیدیم راه پله ها رو شستیم حیاط رو آبپاشی کردیم و گلدون چیدیم آخه تولد  سه سالگی هفتگ بود هرچند هوا کمی سرده اما تصمیم گرفتیم توی حیاط میز و صندلی بچینیم آخه حیاط یه صفای دیگه یی داره. اول  شروع کردم به دعوت کردن از ساکنین قبلی هفتگ، البته به چند نفریشون دسترسی نداشتم مثل حامد توکلی،مرجان اکبری و هدیه آقاخانی. اما الباقی دوستان رو دعوت کردم همه استقبال کردن گفتن میان اما  بعضیا نتونستن بیان بالاخره زندگی شهرنشینی هست و هزار جور مشکل و درد سر  جوری که آدم پنج دقیقه هم وقت خالی پیدا نمیکنه، اونهایی که نیومدن سرشون سلامت و دم اونایی که قدم رنجه کردن گرم...

با مجید مشغول ریسه کشیدن چراغ رنگی ها بودیم و بحث  بابت نوع موسیقی و دی جی مراسم،  که خبر کرمانشاه رسید  بازهم رنج و اشک و غم و خشم ،دست و دلمون به هیچ کاری نمی رفت ذوقمون کور شد و یاد عادت مالوف مردم سرزمینون افتادیم اینکه شاید شبی رو بی شام سر کنند اما بی غم حاشا و کلا، خیلی حرف و سخن هست در باب این اتفاق که حتما خوندین و شنیدن و تکرار مکررات نمیکنم و  فقط آرزوی صبر وبرخورداری از قوت جسمی و روحی برای بازماندگان دارم و امیدوارم کمتر اتفاق و حادثه یی رو در آینده شاهد باشیم چرا که ما ایرانی ها اعم از مردم و مسئولین یک آمادگی فوق العاده زیادی بابت غافلگیر شدن داریم در تمام زمینه ها...بگذریم،

 ضیافت بهم خورد اما مهمون ها یا همون ساکنین عزیز، قبلی هفتگ که لطف کرده بودن و به خونه قدیمی خودشون سرزده بودن هر کدوم چیزی راجع به هفتگ گفتن...


محمد جعفری نژاد:هفتگ برای من آخرین حلقه ی اتصال بود به دنیای خاطره انگیز آدم وبلاگی ها. آخرین حلقه و دردانه...


مهربان:هفتگ بعد از یک مدت طولانی دوباره یادم آورد که نوشتن را دوست دارم ... و باید به این دوست داشتن بگذارم... و نوشتم... چند وقتی ... نمی دانم چند وقت ولی خوشحالم که به هر حال یکی از هفتگی ها بودم... و برای همه آنها که در هفتگ می نوشتند و یا هفتگ را می خواندند آرزو می کنم هیچ وقت دوست داشتن هایشان را رها نکنند...


دلارام:جمعه خیلی اتفاقی سخنرانی یک سیاستمداری که ۴۴ سال پیش برای فارغ التحصیلان مقطع دبیرستان انجام شده بود را دیدم. سخنران به نوجوانان پند میداد و در بین سخنانش گفت: شما سالها بعد به این روزها برخواهید گشت. بعضی با حسرت و بعضی با شادمانی..‌.
امروز همان "سالها بعدی"‌ست که وی درباره اش میگفت. اما دیروز را چه خوب و چه بد نمیتوان تغییر داد. هر چه بود تمام شده. گذشته را در همان گذشته بهتر است تنها گذاشت، وقتی گزینه ویرایشش غیر فعال است...
باید مغز را فعال کرد. اندیشه و فکر را دعوت کرد و افکار پوسیده را سپرد دست شبی که با آمدن خورشیدِ امروز، دیشب شد.
با تشکر از گذشته برای درسهایش، امروز برای حضورش و آینده برای گرمای امیدش...

آرش پیرزاده: 

عاشقانه های مسعود و محمد.. نوشته های بابک   و محسن.. و اعجاز کلام مهربان... تکرار نمیشه... یادش بخیر... خوندن کامنتها خیلی حس خوبی داشت... تعریف گاه و بیگاه  خواننده ها از نوشته هام  خیلی لذت بخش بود... دمتون گرم که هفتگ خوندید و می خونید.. دمتون گرم که این  باعث و بانی این حس زیبا در ما شدید...

خاطره ایی که حتما حتما جزو سند افتخاراتم برای بچه هام تعریف خواهم کرد.


محسن باقرلو:« پیرمرد چشم ما بود » ... جلال آل احمد کتابی با این نام دارد که شرح خاطراتش از نیما یوشیج است ... حالا حکایت ما و بلاگستان و هفتگ است ... وبلاگ برای ماهایی که تا قبل از آن جایی برای نوشتن و مواجهه با مخاطب نداشتیم بزرگترین معجزهء قرن بود ... انگار یکدفعه درهای جهان دیگری را به رویمان گشوده باشند ... با آن اینترنت های ذغالی قرقری و پول توجیبی های محقری که می ریختیم پای کارت های اینترنت و کافی نت ها ... کامپیوتر شخصی کجا بود ؟ ... هر کی آنوختها در خانه اش کامپیوتر داشت انگار که الان توو پارکینگش مازراتی ... آنجا در آرمانشهر بلاگستان فقط نمی نوشتیم ، رفیق پیدا می کردیم ، می خندیدیم ، گریه می کردیم ، عاشق می شدیم ، قد می کشیدیم ، زندگی می کردیم خلاصه ... اما بلاخره آن سالها هم گذشت و کم کم سر و کلهء رقبای تازه نفس پیدا شد که نفس وبلاگ را به شماره انداختند ... اورکات ... لینکدین ... فیسبوک ... توییتر ... گوگل پلاس ... واقعیت این است که وبلاگ دیگر فرزند زمانهء خویشتن نبود پس پرچم سفید برداشت و سپر انداخت ... اما هنوز و همیشه مثل خانهء آجری حوض دار مادربزرگ در ذهن ماها باشکوه و ناب و اثیری و مقدس ماند که ماند ... چون ... « پیرمرد چشم ما بود »

محسن باقرلو
دوشنبه 22 آبان ماه 1396
برای سالگرد تولد هفتگِ عزیزمان