هفتگ
هفتگ

هفتگ

(( من با خدا غذا خوردم))

پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏ تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود.

پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.

آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه‏ ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!

داستانی جالب از پائولو کوئیلو

نظرات 4 + ارسال نظر
فانوسدار چهارشنبه 2 خرداد 1397 ساعت 11:41

سلام
یعنی تا غروب یک چمدان پراز ساندویچ و نوشابه را با پیرمرد دوتایی زدند تورگ؟!!!چجور پارکی بوده که از بوی یک چمدان غذا و ویک گردان پرنده ،پاتوق گربه ها نشده؟!!!
از سئوال گذشته نتیجه می گیریم به خدا رسیدن چه حال و حظی داره ...حداقل واسه من که رژیم دارم یک چمدان ساندویچ و نوشابه یعنی 100 هزار کالری آخر بهشته!!!باید سری به خدا بزنم....
ممنون آقای موسوی

سلام
بعید میدونم یه چمدون از نظر یه بچه چیزی بزرگتر از کیف مدرسه اش باشه زیاد به دلتون صابون نزنید و چندان هم افسوس نخورید اما راجع به گربه و پرنده باید از نویسنده برزیلی پرسید. نهایتا هم امیدوارم به بهشتتون برسید...
سپاس از حضورتون

تیراژه چهارشنبه 2 خرداد 1397 ساعت 15:40

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.


آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

و به آنان گفتم :
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم :
هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گرۀ پنجره ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟
می شنیدم که به هم می گفتند :
سحر میداند ، سحر !



سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم/.
+حالم که خوب باشه خدا رو شبیه تعریفاتی که سپهری داره میبینم. پستت هم منو یا این شعرش انداخت.

فارغ از تمام مسائل و مشکلات نگاه جناب سپهری عالی و ستودنیست، تشکر بابت به اشتراک گذاشتن این شعر لطیف، رفیق

حمید چهارشنبه 2 خرداد 1397 ساعت 20:42

چقدر لطیف و قشنگ بود...

آره حمید خیلی این داستان رو دوست دارم

پریسا چهارشنبه 2 خرداد 1397 ساعت 20:49 http://parisabz.blogsky.com

خیلی جالب بود ممنون.

خواهش میکنم سپاس از پائولو کوئیلو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد