هفتگ
هفتگ

هفتگ

زمین بیشتر از اونی که گالیله میگفت گرد هست

زمستان سال هشتاد و هفت بود حدودا ده سال پیش یه اتفاقی برام پیش اومد که همون موقع تو وبلاگم نوشتم بعدا سر قضایای هشتادو هشت و مطالبی که نوشتم فیلتر شد و دیگه پی اون وبلاگ رو نگرفتم. اون اتفاق رو ده سال پیش با جزئیات نوشتم الانم بطور کلی و اون چیزی که یادم مونده رو مینویسم واما اون خاطره: میدون انقلاب بودم خواستم از عرض خیابون کارگر شمالی رد شم یه خانوم جوون سانتی مانتال خوشتیپ صدام کرد و گفت آقا میشه لطفا منو از خیابون رد کنید فکر کردم سرکاری و شوخی هست بهش گفتم که اصرار کرد و مجددا خواهش کرد دستش رو گرفتم و از عرض خیابون ردش کردم وقتی رسیدیم اونور خیابون دستم رو ول نکرد گفتم خانوم بی خیال ادامه این شوخی جالب نیست عینک دودیش رو از رو صورتش برداشت و متوجه شدم نابینا است اما نابینایی بسیار زیبا رو و ملیح،برخلاف تموم  نابیناهایی که دیده بودم خلاصه حرف زدیم و پیاده رفتیم تا رسیدیم به پارک اوستا نشستیم و به صحبت ادامه دادیم،دانشجو بود از هردری سخنی گفتیم و نهایتا خواست که ببوسمش گونه هاش رو بوسیدم گفت لبم رو ببوس که اینکار رو هم کردم خلاصه، اسم و شماره اش رو بهم داد وقتی ازش جداشدم کاغذ رو پاره کردم رفتم و برگشتم نه از الهام ( به گمونم اسمش الهام بود) خبری بود نه از کاغذ پاره پاره شده.این اتفاقی بود که ده سال پیش رخ داد و تقریبا بصورت مجمل نوشتم.

حالا چرا این خاطره رو الان دارم بازگو میکنم علتش اینه که همین پریروز یعنی یکشنبه عصر وقتی داشتم اول کارگر شمالی  وسط اون شلوغی مسافر سوار میکردم برای امیر آباد یه خانوم چادری گفت میشه این خانوم جلو بشینه گفتم بله،یه خانوم بسیار شیک وپیک با عصای سفیدش نشست صندلی جلو،حواسم به افسر بود که جریمه ام نکنه خلاصه ظرفیت که تکمیل شد راه افتادم صدا که صدای خودش بود(داشت با موبایل صحبت میکرد)  نیگاش کردم خودش بود حالا با یکی دو تا خط محو کنار چشمش و سه چهار تار موی سفید که از بغل روسری عقب رفته اش معلوم بود. کمی که جلوتر رفتیم بعلت گرمی هوا عینک دودی اش رو برداشت نیگاش کردم دیگه سرسوزن شکی هم باقی نموند همون ملاحت و  زیبایی ،همون جذابیت و سرزندگی همون شادابی و پر انرژی بودن حالا کمی جا افتاده تر نسبت به اون روز زمستونی ده سال قبل... تو شیش و بش این بودم که چیکار کنم یهو یادم افتاد افراد نابینا حافظه شنیداری فوق العاده یی دارند علی رغم اینکه اصولا و عموما تو ماشین با مسافرها حرف نمیزنم سر صحبت رو، رو به جمع بازکردم از گرما و قطعی برق گفتم اما دیدم واکنشی نشون نداد بی خیال شدم چون به هوشش ایمان داشتم چرا که همون ده سال پیش بعد از چند قدم همراهی از نوع گام برداشتم فهمیده بود اضافه وزن دارم بالاتر از کوی داشگاه نزدیک انرژی اتمی به عنوان آخرین مسافر پیاده شد موقع دادن بقیه پولش یه شیطنت کردم برا چند لحظه دستش رو گرفتم اما باز هم عکس العملی نشون نداد و منم احترام گذاشتم به عدم اینکه منو  نشناخت یا نخواست بشناسه حالا به هر دلیلی...

نظرات 10 + ارسال نظر
تیراژه سه‌شنبه 12 تیر 1397 ساعت 21:32

عباس جان شاید نشناخته و اون لمس موقع خداحافظی رو هم فکر کرده از جنس شیطنت های معمول جسمیه. کاش به حافظه اش اطمینان نداشتی و به جاش مطمئنش میکردی که برات خاص و به یاد موندنی بوده ، طوری که ازش تو وبلاگت نوشته بودی ، و هنوز هم بعد اینهمه سال به یاد داری اش .

به هر حال خواستم اون تصمیم گیرنده باشه

حمید سه‌شنبه 12 تیر 1397 ساعت 22:32

کاش میگفتی...

دیگه دیگه

فانوسدار چهارشنبه 13 تیر 1397 ساعت 10:28

عجب شانسی داری شما !آخه یکبار هم تو آسانسور یک خانوم سانتی مانتال که پاش درد می کرده و از تکون ها میترسیده خواسته بود بغلش کنید یعنی خدا همینطور رزق حلال می رسونه براتون -راستی من یک نمه خوش حافظه ام-
بعد اینکه اون روز برگشتید تا خرده کاغذ هارا جمع کنید و شماره تماسش را داشته باشید؟ور شیطون ذهنم می پرسه اصلا چرا کاغذ را پاره کردید؟
و بازهم حق با حمید است کاش بهش می گفتید حالا نتیجه هرچه شد!پست امروز خواندنی تر می شد

کسانی که منو از نزدیک میشناسن خوب میدونن مردم خیلی راحت و سریع بهم اعتماد میکنن و این اتفاقات چیز خاصی نیست... میدونم چرا کاغذ رو پاره کردم اما واقعا چرا برگشتم برای خودم هم مشخص نیست

آذین سادات چهارشنبه 13 تیر 1397 ساعت 12:33

آخه ده سال خیلی زمان طولانی ایه فکر کنم یه یادآوری لازم بود
وای من یه خاطره بدی دارم از این دست گرفتن توسط راننده تاکسی
جسارتا اون ماچ و بوسه ها از سر ترحم بود دیگه؟
وبلاگ حقیرو نورانی کردید ممنون از تشریف فرماییتون

به نظرم یادآوری اون اتفاق بصورت صریح کار جالبی نبود از نوجوانی تا امروز حتی یکبار مزاحمت کلامی برای جنس مخالف ایجاد نکردم چه رسد به جسمی و جنسی...
از سر ترحم و دلسوزی نبود،بخاطر شهوت و مسائل جنسی هم نبود،پای علاقه و مسائل احساسی هم درمیان نبود،شاید صرفا پاسخ به یه درخواست جذاب بود...
خواهش میکنم نظر لطف شماست.

نسیم چهارشنبه 13 تیر 1397 ساعت 16:07

شاید اون موقع تو شرایطی بود که نیاز به یک نفر داشت
شما چرا خواستین که یادآودی کنید؟

دقیقا به همین خاطر یادآوری نکردم. گفتم شاید شرایط امروزش فرق کرده به همین خاطر یادآوری نکردم

نسیم پنج‌شنبه 14 تیر 1397 ساعت 16:37

یادآوری کردین !!!اما به روش خودتون ،خودتون گفتین حرف زدم تا از حافظه شنیداریش یادش بیام
آخر سرم دستشو گرفتین

نسیم خانوم خواستم خودش اگه دلش خواست یادش بیاد وگرنه خیلی راحت وقتی تنها شدیم میتونستم بهش سر راست بگم، اما بهش احترام گذاشتم و اصطلاحا گذاشتم توپ تو زمین اون باشه

پری جمعه 15 تیر 1397 ساعت 13:49

به نطرم خوب کردین که نگفتین آخه شماره رو پاره کرده بودین .من بودم ناراحت میشدم.

ممنون، به هر حال شاید اون هم به همین دلیل دلخوری به روی خودش نیاورد

انسان شنبه 16 تیر 1397 ساعت 02:25 http://criticizer.blogfa.com/

چ خاطره ی عجیب و به یاد موندنی .... چرا پاره کردین ؟ چ اشکالی داشت باهاش حرف میزدید به عنوان یه دوست .... ؟ شاید شاد کردن دل کسی که دل شکسته است خیلی بهتر از این باشه که ما هم به درداش ی چیزی اضافه کنیم ...... شاید مکالمات تلفنی خوبی میشد برقرار کنید ده سال پیش با این خانم ... حیف

بله واقعا به یاد ماندنیست... هرکسی یه شناختی از خودش داره و من جوری هستم که مثلا اگه کسی رو دوست داشته باشم یا عاشقش بشم اگر بعد از بوجود اومدن اون علاقه و محبت فرد مورد نظر بلایی سرش بیاد و با هرگونه معلولیتی روبرو بشه قطعا و تحت هر شرایطی باهاش میمونم و هرگز ازش دست نمیکشم اما اینکه از ابتدا به ساکن بخوام کسی رو که معلول هست عاشقانه دوست داشته باشم نه این تو وجود و خمیر مایه ام نیست.
بله شما گفتید به عنوان یه دوست، اما چه تضمینی وجود داشت که اون دختر وابسته نشه و مشکلی رو مشکلاتش نیاد؟

شمسی خانم شنبه 16 تیر 1397 ساعت 11:30

اتفاق جالبی بوده. رفتارت هم بنظرم درست بوده.

سپاس
شما تنها کسی بودی که تاییدم کردی

داش آکل سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 13:52

واقعا کارت درسته

منم اول گفتم کاش بهش زنگ میزد و شماره اش رو پاره نمیکرد، یا کاش تو تاکسی بهش یاد آوری میکرد...

ولی وقتی چند بار خوندم متن رو، دیدم بهترین کار رو کردی!
البته من احتمال 99.99 درصد میدم که یادش نیومده،
ولی این حس در وجود تو بود که دوست داشتی یادش بیاد!

ممنون.
آره واقعا دوست داشتم اگه خودش خواست یادش بیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد